سال 1364 نام من برای زیارت بیتاللهالحرام از طرف سپاه اعلام شد.
شور و شعف خاصی سراپای وجودم را فراگرفت.
وسایلم را آماده کردم و برای خداحافظی با اقوام، به نجفآباد رفتم.
صبح روز بعد با خوشحالی به سمت تهران حرکت کردم. اما قبل از راهی شدن، برادر محسن رضایی با سفر بنده مخالفت نمود.
با سرهنگ صیادشیرازی که صحبت کردم، متوجه تمایل ایشان به ماندنم در ایران شدم.
در آخرین ساعت حرکت کاروان، برای خداحافظی با برادران در فرودگاه حاضر بودم.
گذرنامه و بیلط نزدم بودم.
آنها اصرار داشتند که همراهشان بروم. با خودم گفتم که شاید این امتحانی بزرگ از جانب پروردگار است که علیرغم علاقه به سفر حج به جبهه بازگردم.
ساعت یازده شب هواپیما به طرف جده پرواز کرد و صندلی من خالی ماند.