من و برادرم ، شهید حاج رسول فیروزبخت خیلی با هم صمیمی بودیم . حاج رسول با اینکه از من کوچکتر بود اما نسبت به من رفتار بزرگی داشت . من در خیلی از کار ها را با ایشان مشورت می کردم . در سال هایی که ایشان ئر جبهه بودند ، من مربی امور تربیتی بودم . از روز شهادت حاج رسول ، دو سال سر کار نرفتم و مجدداً مشغول به کار شدم و الان هم بازنشسته فرهنگیان هستم.
در آن زمان ، گاهی میشد که از کار خسته می شدم و می گفتم حقوق مان کم است و به موقع به ما حقوق نمی دهند! میگفتم : ما انقلاب کردیم که در رفاه باشیم و وضع مان خوب شود . حاج رسول دلداری ام می داد و می گفت چرا این همه ناله می کنی؟ بگو شما برای انقلاب چه کار کردی؟
من در برابر حرف هایی که به من می زد واقعا کم می آوردم و نمی توانستم جوابش را بدهم . ایشان چهار سال از من کوچکتر بود اما از من خیلی پُرتر بود . آخرین باری که ایشان را دیدم ، تولد دختر برادرم بود که به خانه ما آمده بودند . حاج رسول قبل رفتن ، دور مامانم می چرخید که رضایت بگیرد! انگار که به ایشان الهام شده بود که این رفتن بازگشتی ندارد…
همش به مادرم می گفت اگر تو راضی باشی که من شهید شوم خوشحال می شوم و با خیالت راحت می روم. مادرم ناراحت می شد و گریه می کرد و می گفت چرا این حرف را می زنی؟ من دعا می کنم جنگ تمام شود و تو برای آباد کردن مملکت برگردی ! چرا شهید شوی؟ اما حاج رسول فقط می گفت : تو فقط رضایت بده که من شهید شوم.