مقداری نامه از تهران برای بچه ها به گردان آماده بود . تدارکات نامه ها را به بچه ها داد . نیم ساعت گذشت ، شهید صبرعلی کلانتر آمد پیش من و به من گفت: عمو ناصر یک چیزی بگویم ؟ یک نامه برای من از طرف خانواده ام آماده . ظاهرا کسی را برای من نشان کرده اند . و گفتند بیا که به خواستگاری برویم. حالا من چه کار کنم؟
گفتم : خب مرخصی بگیر و برو . گفت الان آماده باش هستیم و امکان ندارد .
شهید آقا سید محمد زینال حسینی و شهید حاج عبدالله نوریان (فرماندهان گردان) در قضیه ازدواج و بحث های این چنینی مشکلی نداشتند و در هر شرایطی اجازه می دادند . من که این موضوع را میدانستم به شهید صبرعلی کلانتر گفتم که من با آقاسید صحبت میکنم که بروی .
اما شهید صبرعلی کلانتر گفت با ایشان صحبت نکن . گفت من خیلی برای این عملیات زحمت کشیدم . در سد دز و کرخه تمرینات زیادی داشتم . شب ها تا صبح بیدار بودم و زحمت کشیدم و در آب تمرین کردم . هم با قایق و هم بدون قایق هم در جهت آب و هم در خلاف جهت آب کار کردیم . وقتی هم که از آب بیرون می امدیم واقعاً خسته بودیم و استراحتی نداشتیم. من دلم راضی نمی شود . عملیات را انجام می دهم و بعد از عملیات می روم.
در عملیات کربلای پنج ، شبی که ما به گردان حضرت علی اکبر مامور شدیم شهید صبرعلی کلانتر هم با ما بود . من دوست داشتم که کلانتر در گوشه ای باشد که برایش اتفاقی نیوفتد.
اما قسمتش شهادت بود و شهید شد.