ما فکر میکردیم تو از بچه های منافق هستی
شهید تابش یا علی گفت و هشت پر ها را از جا درآورد
بابا من سعی میکنم مثل عمو برایت رفیق خوبی باشم
قرار گذاشتیم من به روح الله فقه و اصول یاد بدم و اون به من خطاطی
حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله شهدا رساند
دوستانش گفتند که رسول دوست داشت همین جا دفن بشه
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج محمدرضا جعفری
پسته ای که روی زمین افتاده بود
یکی از روزهای سرد زمستان در سالهای دفاع مقدس را تجربه میکردیم. در مسیر بازگشت از کرمانشاه، جایی که سرما در مغز استخوانمان نفوذ میکرد و گویی باد صورتمان را سیلی میزد، در منطقهای اطراف همدان با شهید صالحی همراه و مشغول رانندگی بودم. شهید صالحی گفت: «دلم بستنی میخواهد!» تنها چیزی که در آن […]
سال 1364 نام من برای زیارت بیتاللهالحرام از طرف سپاه اعلام شد. شور و شعف خاصی سراپای وجودم را فراگرفت. وسایلم را آماده کردم و برای خداحافظی با اقوام، به نجفآباد رفتم. صبح روز بعد با خوشحالی به سمت تهران حرکت کردم. اما قبل از راهی شدن، برادر محسن رضایی با سفر بنده مخالفت نمود. […]