روزی که پاسدار وظیفه شهید حاج قاسم اصغری به گردان تخریب آمد
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت سوم)
مانوری که معروف شد به عسر بعد از یسر
مگر نمیبینی همه رفتهاند و ما ماندهایم؟
این ترکش ها نهایتاً ختم به شهادت من می شود
خیلی خالصانه و مخفی و پنهان دنبال معنویات بود
بجنبید که عقب نمانیم و خودمان را برسانیم
مواجهه ی شهید حاج کاظم رستگار با نفاق
یک روز آقای نوری، فرمانده لشکر، به مقر ما آمد. مقر ما در یک مدرسه بود. آقای نوری گفت که آقای چمران سلام رساندهاند و گفتهاند: “ده پانزده نفر از این بچههای چریکتان را به من بدهید.” ما حدود ۲۰ نفر بودیم؛ ترکیبی از بچههای تبریز، تهران، و شهرهای دیگر. اینطور نبود که از هم […]
خاطرات بسیاری از شهدای گردان دارم که اگر عمری باقی باشد، حتماً خدمتتان عرض میکنم. اما این خاطره یک خاطره ی خاص از شهید مهدی باکری است . یک بار درباره آقا مهدی از بچههای تبریز پرسیدم. گفتند ایشان دو برادر بیشتر نبودند که بزرگسال بودند. این خاطره مربوط به یکی از بستگاه نزدیک ایشان […]
بسم الله الرحمن الرحیم؛ با عرض سلام و درود به شهدا و امام شهدا؛ بنده سعی میکنم خلاصه بگویم تا هم وقت شما را نگیرم و هم به نقطهی مد نظر گفتگو برسیم. بنده مرتضی رنجبرفرماندهی گردان تخریب لشکر ۵۷ هستم. سال ۱۳۴۸ از شهرستان الیگودرز به تهران آمدم و تا پایان حکومت پهلوی آنجا […]