از فتح هرات توسط ناصرالدین شاه قاجار تا عهدنامه پاریس
لحافم عمامهام است و پتویم عبایم!!!
حیف است چنین روحانی با اخلاصی را از دست بدهیم
بجنبید که عقب نمانیم و خودمان را برسانیم
نمیدانم الان بروم به حوزه یا بعد از دیپلم
دیدار امام حسین علیه السلام با عبیدالله بن حرّ جُعفی
سید داوود! تو که در موقع دعا نمیخوابیدی، چرا اکنون خوابیدهای؟
ماجرای درخواست آیت الله کاشانی از مصدق به روایت نوه آیت الله
یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود جزر و مد آب دریا بود که روی اروند رود نیز تاثیر داشت . بچه ها برای این که میزان جزر و مد را در ساعات و روز های مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل […]
برای کاری توی شهرک رفتم و نگاه کردم و دیدم جلوی مسجد اتوبوس ها ایستاده اند. آقا مصطفی اینطرف آنطرف می دوید. گفت چه خبره؟ گفتند در میدان ولیعصر تهران جشن پیروزی آقای دکتر احمدی نژاد است. ده تا اتوبوس حرکت کردیم مصطفی و محمود با موتور آمدند. گفتم بچه ها شما هم سوار اتوبوس […]
خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (ابوعلی) آنچه در این مطلب مطالعه میفرمایید قسمت سوم از خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی است . جهت مطالعه قسمت دوم خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی اینجا کلیک کنید . دیماه سال 1393 بود که به نیروی مخصوص رفتم . فرمانده این یگان مصطفی صدرزاده معروف […]
خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی (ابوعلی) آنچه در این مطلب مطالعه میفرمایید قسمت دوم از خاطرات خودگفته ی شهید مرتضی عطایی است . جهت مطالعه قسمت اول خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی اینجا کلیک کنید . بعد از ورود به دمشق به یک پادگان منتقل شدیم . در پادگان تهران من را به […]
یک روز آقا مصطفی داشتند رد می شدند که به هیئت بروند. کاری هم به کسی نداشته . یعنی اگر بچه محل ها چیزی به ایشان نمی گفتند، آقا مصطفی رد می شدند و می رفتند. یکی از این بچه محل ها برمی گردد و می گوید آقا مصطفی! آقا مصطفی! این مشروب ها را […]
اگر نگویم صددرصد ، حداقل نود و پنج درصدِ مسجد امیرالمومنین علیه السلام با پول مردم ساخته شد. یکی از جاهایی که برای مسجد پول جمع می شد، بهشت رضوان بود . آخرهای سال هم برای جمع آوری پول ساخت مسجد به بهشت زهرا می رفتیم . حاج آقا بهرامی برای آن جا مجوز می […]
روش کار فرهنگی آقا مصطفی صدرزاده کاملا متفاوت بود. می گفت جمع کردن این بچه هایی که خودشون بچه های خوبی هستن هنر نیست. این که شما یک بچه ی یک آخوند یا بچه ی یک روحانی یا مثلا فرزندان یک پاسدار ، فرزندان یک مسئول متعهدی رو برداری و بیاری و اینجا نگهش داری […]
یک روز آقا مصطفای صدرزاده توی بیست متری من رو دید، گفت چطوری؟ این وقت صبح این جا چکار می کنی؟ حالا ساعت چند بود؟ هشت و نیم – نه . گفتم یادته آقا مصطفی برام یک کارنامه درست کردی، بردم پیش پدرم و گفتم بابا قبول شدم. گفت خب؟! گفتم خب بابا میگه باید […]
اولین باری که شهید صدر زاده را دیدم در باغ آقا نصرت الله بود . آن روز شهید صدر زاده به من گفت : ما بسیجی های این مسجد هستیم. همین مسجدی نیمه کاره است. گفتم خب؟! گفت ما بسیجی های این جا هستیم . اگه دوست داشتید ما جمعه صبح ها کلی مراسم مفرح […]
یک روز ما برای خوردن میوه به باغ یک بنده خدایی رفته بودیم که الان فوت شده است. خدا رحمتشان کند، نامشان آقا نصرالله بود. رفته بودیم به باغ همین آقا نصرالله تا خلاصه با رفیقمان میوه دزدی و میوه چینی کنیم. البته واقعا نمی دانستیم این کار میوه دزدی هست. با خودمان می گفتیم […]
در استان حلب بودیم و ماموریتمان پاکسازی چند ساختمان بود . شش نفر بلند شدند که برویم به ساختمان شماره سه . با بنده و حسن شدیم هشت نفر . وقتی حرکت کردیم به سمت ساختمان شماره سه ، آقای حسن قاسمی دانا با یک لحنی که انگار میخواست مطلب مهمی را گوشزد کند گفت […]
شهید شاطری یک مدل بود . مدل رفتاری ، مدل اخلاقی ، یک الگو بود . لذا وقتی این فکر توی لبنان رفت ، آنچنان این چهره غم گرفته در اثر این خرابه های وسیع را با رفتار خودش عوض کرد که من فکر نمیکنم هیچ کس به این اندازه توانسته تبلیغ مذهب کند . […]
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد. او با نیروهای حشدالشعبی همکاری نزدیکی داشت. دفعه اول حدود بیست روز طول کشید و کسی خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصی نمی زد. نمی گفت که کجا رفته، تا اینکه برگشت و تعریف کرد که در مناطق نبرد […]
در کربلا رفتنها گاهی بعضی اذیتش میکردند، غر میزدند. یک روز بهش گفتم: داداش! اینهایی را که اذیتت میکنند خب با خودت نبر، بگو جا ندارم، یک بهانهای بیاور. به من گفت: آنها را من دعوت نکردم که من بگویم نیایید. به آسانی که به آدم اجر نمیدهند، اجر مال سختیاش است. من اگر پیرها […]
ایام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجیبی در این کشور رخ می داد. دستور رسیده بود که بسیجی ها برنامه ایست و بازرسی را فعال کنند. بچه های بسیج مسجد، در حوالی میدان شهید محلاتی برنامه ایست و بازرسی را آغاز کردند. هادی با یکی دیگر از بسیجی ها که مسلح بود با یک […]
شهریور 1390 بود. توی مسجد نشسته بودیم و با هادی صحبت می کردم. می دانست من طلبه حوزه علمیه هستم. صحبت بر سر ادامه زندگی و کار و تحصیل بود. گفتم: آقا هادی شما توی همان بازار آهن مشغول هستی؟ نگاه معنی داری به چهره من انداخت و بعد از کمی مکث گفت: می خوام […]
این سخنان را از خیلی ها شنیدم. اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت. همیشه دائم الوضو بود. مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. اهل ذکر بود. گاهی به شوخی می گفت: من ۲۰۰۰ تا یا حسین حفظ هستم. یا می گفت : امروز هزار بار ذکر یا حسین گفتم، […]
یادم هست در خاطرات ابراهیم هادی خواندم که همیشه به دنبال گره گشایی از مشکلات مردم بود. این شهید والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام همیشه جیبم پر پول باشد تا گره از مشکلات مردم بگشایم. من دقیقاً چنین شخصیتی را در هادی ذوالفقاری دیدم. او ابراهیم هادی را الگوی خودش قرار […]
ورود هادی به مسجد، با مراسم یادواره شهدا بود. به قول زنده یاد سید علی مصطفوی (همسفر شهدا)، هادی را شهدا انتخاب کردند. از روزی که هادی را شناختیم همیشه برای مراسم شهدا سنگ تمام می گذاشت. اگر می گفتیم فلان مسجد می خواهند یادواره شهدا برگزار کنند و کمک می خواهند دریغ نمی کرد. […]
لباس پلنگی نو و بسیار زیبایی پوشیده بود . موتورش را تمیز کرد . گفتم : هادی جان کجا ؟ مگه میخوای بری عملیات ؟ یکی دیگه از بچه ها گفت : این لباس کماندویی رو از کجا آوردی ؟ نکنه خبرایی هست و ما نمیدونیم ؟ خندید و گفت : امروز میخوان جلوی دانشگاه […]
دوستی من با هادی ادامه داشت زمانی که هادی در منزل ما کار می کرد او را بهتر شناختم بسیار فعال و با ایمان بود حتی یکبار هم ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد . چندبار خانم من که جای مادر هادی بود برایش آب آورد . هادی فقط زمین را نگاه […]
گروهک تروریستی موسوم به دولت اسلامی عراق و “داعش” سر «ذوالفقار حسن عزالدین» رزمنده ۱۷ ساله حزبالله که در منطقه الغوطه شرقی دمشق به اسارت این گروه تکفیری درآمد از بدن جدا کردند. شهید عزالدین از اهالی منطقه “صور” لبنان بود که در اولین روزهای درگیریهای منطقه غوطه توسط مین زخمی شد و به اسارت […]
فرزندم ذوالفقار..خدا تو را رو سفید بگرداند همینطور که مرا در مقابل زهرا(س) روسفید کردی…من روز قیامت با افتخار میایستم در حالیکه سر خونی تو را در بغل دارم و با دست خودم خون تو را به آسمان پرتاب میکنم تا فرشتگان با خون تو بالهای خود را آراسته کنند…شکایت خود را از قومی که […]
شهید روح الله قربانی ، چند سال از من بزرگ تر بود . روح الله رو برای اولین بار در مسجد امام علی علیه السلام دیده بودم . در عین حال که خیلی سر به زیر و کم حرف بود ، خیلی هم پر جنب و جوش و فعال بود . روح الله انسان خودساخته […]
ورود هادی به مسجد همزمان با مراسم یادواره ی شهدا بود .به یاد زنده یاد حاج سید علی مصطفوی ، هادی را شهدا انتخاب کردند . از روزی که هادی را شناختیم همیشه برای مراسم شهدا سنگ تمام میگذاشت . اگر میگفتیم فلان مسجد میخواهد یادواره ی شهدا برگزار کند و کمک میخواهد ، دریغ […]