از دیگر شهدا، حمیدرضا ترابی را داریم. ایشان بچه تهران بودند و با چند نفر از بسیجیهایی که برای بازدید به منطقه آمده بودند، با گردان تخریب آشنا شدند. آنها آنقدر شیفته گردان شدند که ماندگار شدند.
در عملیات والفجر مقدماتی، اکثر بچه های ما مجروح شدند، اما دوباره برگشتند و در عملیات والفجر ۸ با من همراه شدند. ما رفتیم تا جادهای را تخریب کنیم تا آب زیر پای نیروهای عراقی برود. در همان مسیر، گلولهای مستقیم به سر حمیدرضا خورد و بهشهادت رسید.
از شهید حمیدرضا ترابی خاطرهای جالب دارم:
یک روز، من در اتاق دراز کشیده بودم. اتاقهای ما حدودا ۶ در ۴ متر بود. ناگهان، او وارد شد، یک نگاه کرد. من و دیگران هم دیدیم، سپس به سمت یکی از شلوارهایی که آویزان بود رفت. گویی میدانست که مال کیست. من متوجه نشدم، اما دستش را توی جیب شلوار کرد و چیزی برداشت و رفت.
در آن لحظه، ذهنیت بدی پیدا کردم و فکر کردم شاید چیزی دزدیده باشد. برای اینکه بفهمم شلوار مال کیست، با خودکار، علامتی روی شلوار گذاشتم.
یک یا دو روز بعد، فهمیدم که شلوار متعلق به خلیل انجام بود. سربازی که هیکل بزرگی داشت. به او گفتم: «خلیل! جریان اینجوریه… چیزی از جیبت کم یا زیاد نشده؟»
او یک نگاه به من کرد، رنگش عوض شد و گفت:
«آقای ملکی، حقیقتش اینه که سه چهار ماهی میشه، هر وقت میخوام مرخصی برم، یه پولی تو جیبم میذارن. یه کاغذ هم همراهشه که نوشته: “تحقیق نکن که از کجا آمده. بعد از خدمتت، به تو مراجعه میکنیم و پولها رو پس میگیریم.”»
من دو دستی زدم روی سرم! که این چه فکر بدی بود؟ گفتم اگر میشود نوشته ها را به من بده. اینها چون پول داشتند و بچههای بازاری تهران بودند، به بچههایی که مشکل مالی یا خانوادگی داشتند، پول میدادند تا حداقل دستخالی به خانه نروند.
جنازه حمیدرضا ترابی چند سال پیش، یعنی حدود چهار یا پنج سال پیش پیدا شد. ما شبها مأموریت داشتیم و وقتی برگشتیم، نتوانستیم جنازهاش را پیدا کنیم.
در نهایت، جنازهاش را بهعنوان شهید گمنام به گردنه اسدباد در همدان، که ما آنجا را «محبوب اسد» مینامیم منتقل کردند و دفن شد.
بعد ها با آزمایش DNA، مشخص شد که این جنازه، همان حمیدرضا ترابی است. بنیاد شهید تهران و بنیاد شهید استان همدان مراسمی برگزار کردند، سنگ قبرش را عوض کردند و نام و مشخصاتش را روی آن ثبت کردند.
بعد از مشخص شدن مزارش، پدر و مادرش آمدند و گفتند: «میخواهیم جنازه را به تهران منتقل کنیم.»
ما با آنها صحبت کردیم و گفتیم:
«آقای ترابی، الان یک مرد کهنسال است و مادرش چندین سال است که در کماست و روی تخت است. اما بهترین جایی که میتواند باشد، همینجاست. چرا که راه کربلا از همین مسیر میگذرد. این جنازه، خودش در مسیر کربلا قرار گرفته است. لطفاً بگذارید همینجا بماند.»
در نهایت صحبت کردند، خانواده پذیرفتند و قبرش تا امروز در همانجا باقی مانده است.