• امروز : پنجشنبه, ۱۷ مهر , ۱۴۰۴
این خاطره، همیشه در ذهنم باقی ماند

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج علی اکبر فضلی

  • کد خبر : 6530
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج علی اکبر فضلی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین اینجانب علی‌اکبر فضلی، متولد سال ۱۳۳۷ در شهرستان محلات هستم و در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم. پدرم، مرحوم محمدکریم، بقال محل بود و در همان مغازه کوچک، با صداقت و سخت‌کوشی امرار معاش می‌کرد. ایشان اصالتاً اهل یکی از روستاهای شهرستان خمین بود و از همشهریان حضرت امام […]

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

اینجانب علی‌اکبر فضلی، متولد سال ۱۳۳۷ در شهرستان محلات هستم و در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم. پدرم، مرحوم محمدکریم، بقال محل بود و در همان مغازه کوچک، با صداقت و سخت‌کوشی امرار معاش می‌کرد. ایشان اصالتاً اهل یکی از روستاهای شهرستان خمین بود و از همشهریان حضرت امام خمینی (رضوان‌الله تعالی علیه) بود.

از حدود سنین چهارده‌ پانزده‌ سالگی، خاطراتی در ذهنم ماند که بعدها معنای عمیق‌تری یافت. شب‌هایی که پدرم به شب‌نشینی‌های محلی می‌رفت، معمولا کتابی را در میان بقچه‌ یا دستمالی پنهان می‌کرد و با خود به مهمانی می‌برد. بعدها فهمیدم آن کتاب، رساله حضرت امام خمینی بود؛ کتابی که پدرم با احترام از آن یاد می‌کرد و گاه در جمع، مطالبی از آن نقل می‌کرد. همین رفتارها باعث شد که ما نیز از همان دوران، شناختی ابتدایی نسبت به امام پیدا کنیم.

مغازه پدرم درست روبه‌روی امامزاده فضل یحیی، در شمال شهر محلات قرار داشت. هر روز عصر، پیش از نماز مغرب و عشاء، مراسم روضه در امامزاده برگزار می‌شد و پدرم نیز در آن شرکت می‌کرد. من نیز از همان زمان‌ها، کم‌کم با فضای مذهبی آشنا شدم.

در آن سال‌ها، دو روحانی از مشتریان ثابت مغازه پدرم بودند. یکی از آنان، بنا بر شنیده‌ها، وابسته به دربار و دستگاه ساواک بود؛ و دیگری، مرحوم شیخ حسن انصاری، از علمای حوزه علمیه قم، که در ایام تعطیلات و مناسبت‌های مذهبی به محلات می‌آمد و در همان امامزاده اقامه نماز و روضه می‌کرد. هر دو اینها ، مشتری مغازه پدرم بودند، اما تفاوت رفتاری‌شان برای منِ نوجوان، بسیار آموزنده بود.

روحانی اول، معمولاً اجناس را نسیه می‌خرید و گاه پس از دو یا سه ماه برای پرداخت می‌آمد. اگر مبلغ بدهی‌اش مثلاً ۲۳۰ تومان بود، ادعا می‌کرد که پدرم مبلغی اضافه نوشته و از پرداخت آن سر باز می‌زد. پدرم نیز، با احترام به لباس روحانیت او، هیچ‌گاه اعتراضی نمی‌کرد. اما من، که نوجوانی تیزبین بودم، این رفتار را ناعادلانه می‌دیدم.

پدرم سواد کلاسیک نداشت؛ تحصیلاتش محدود به مکتب‌خانه‌های قدیم بود و خطی داشت که آن زمان به “خط سیاه” معروف بود. نوشتنش کند بود، اما من که ذهنی فعال داشتم، حساب اجناس را سریع در ذهنم جمع می‌زدم و پیش از آن‌که پدرم روی کاغذ محاسبه کند، مبلغ نهایی را اعلام می‌کردم. همین باعث شد که کم‌کم وارد حساب‌وکتاب مغازه شوم.

در سال‌های ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶، بیشتر وقت خود را در مغازه پدرم می‌گذراندم. آن زمان، اغلب مشتریان نسیه خرید می‌کردند و کمتر کسی پول نقد داشت. گاه پیش می‌آمد که پدرم برخی اقلام خریداری‌شده را از قلم می‌انداخت و نمی‌نوشت. این رفتار، در کنار رفتار آن روحانی اول، مرا آزرده‌خاطر می‌کرد.

در مقابل، شیخ حسن انصاری، روحانی دوم، انسانی متخلق و وارسته بود. رفتار و گفتارش چنان تأثیرگذار بود که در سنین نوجوانی، مشتاق بودم پای منبر او بنشینم. روزی در خردادماه، ایشان برای خرید به مغازه آمد و قیمت اقلامی مثل گوجه، خیار، پیاز و بادمجان را پرسید. آن روز، خیار اصفهان و خیار اهواز هم‌زمان در بازار بود؛ خیار اصفهان قلمی و ریز، و خیار اهواز درشت و زردتر. قیمت خیار اهواز یک ریال ارزان‌تر بود.

پدرخانم برادرم که در مغازه حضور داشت، درِگوشی به پدرم گفت: «خیار اصفهان را به شیخ انصاری به قیمت خیار اهواز بده.» اما پدرم، با صداقت همیشگی‌اش، نپذیرفت. شیخ انصاری پس از خرید، پول‌هایش را شمرد و دید که دو قران کم دارد. گفت: «محمدکریم، یکی از اقلام را بردار تا مبلغ خرید به ۲۴ قران برسد.» پدرم پیشنهاد داد که عصر، هنگام روضه، مبلغ را بیاورد. اما شیخ گفت: «معلوم نیست زنده به خانه برسم یا نه.»

در آن لحظه، مانند دانش‌آموزی که در کلاس دست بلند می‌کند، گفتم: «آقای انصاری، اجازه هست؟» و پیشنهاد دادم که اجناس را تا خانه ایشان ببرم و در ازای آن، دو قران را دریافت کنم. ایشان خوشحال شد، دستی به پشتم زد و گفت: «باریکلا علی‌اکبر، پیشنهاد خوبی بود.»

این خاطره، همیشه در ذهنم باقی ماند؛ مقایسه‌ای میان دو روحانی هم‌لباس، با رفتارهایی کاملاً متفاوت. یکی، با بی‌اعتنایی و بی‌توجهی، و دیگری، با اخلاق اسلامی و انصاف. حتی در سنین نوجوانی، این تفاوت‌ها برایم درس‌آموز بود.

روزی دیگر، آن روحانی اول چند قلم کالا خرید و از من خواست آن‌ها را تا خانه‌اش ببرم. خانه‌اش حدود ۳۰۰ متر فاصله داشت. من، با ناراحتی، این کار را انجام می‌دادم. تا این‌که تصمیم گرفتم کاری کنم که دیگر چنین درخواستی نکند. بار دیگر، هندوانه‌ای بزرگ خرید؛ شاید ۱۲ کیلو. وقتی به خانه‌اش رسیدیم، در دالان ورودی، خواستم هندوانه را به دستش بدهم. اما فشار آخر باعث شد هندوانه از دستش بیفتد و خرد شود. گفتم: «آقا، هندوانه افتاد و خمیر شد.» از آن پس، دیگر از من نخواست که بارش را تا خانه ببرم.

این خاطرات را نقل کردم تا بگویم: انسان‌ها در هر دوره‌ای، با رفتارشان شناخته می‌شوند، نه با لباس و گفتارشان. رفتار نیک، حتی در دل کودک نیز اثر می‌گذارد.

اگر اجازه فرمایید، ادامه خاطرات را در فرصتی دیگر عرض خواهم کرد. جانبازان نابینایی منتظرند و باید به ایشان رسیدگی کنم. ان‌شاءالله فردا در خدمتتان خواهم بود…

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6530
  • نویسنده : حاج علی اکبر فضلی
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

ثبت دیدگاه