یک روز آقا مصطفی داشتند رد می شدند که به هیئت بروند. کاری هم به کسی نداشته . یعنی اگر بچه محل ها چیزی به ایشان نمی گفتند، آقا مصطفی رد می شدند و می رفتند.
یکی از این بچه محل ها برمی گردد و می گوید آقا مصطفی! آقا مصطفی!
این مشروب ها را می بینی؟ ما می خواهیم این ها را به عشق شما بخوریم… بچه هایی که حضور داشتند تعریف کردند و می گفتند که آقا مصطفی یک دفعه ایستادند و کنارشان رفتند و گفتند که بچه ها این ها را نخورید! بلند شوید و همراه من به هیئت بیایید. بعد می گفتند که همه ی ما با هم زدیم به زیر خنده. از همدیگر میپرسیدیم آقا مصطفی چی میگه ؟ ما اومدیم اینجا عشق و حال بکنیم. هیئت کیلو چنده؟
یکی از بچه ها برگشت و گفت : آقا مصطفی! ما امشب می خواهیم این ها را بخوریم . هیچ کاری هم نمی توانی بکنی. نه می توانی بیایی با ما درگیر بشوی چون تنهایی ، نه می توانی به رفیق هایت زنگ بزنی چون تا آن ها بیایند ، ما این ها را خوردیم .
یک دفعه دیدیم که آقا مصطفی اطراف خود را نگاه کرد و یک آجر برداشت و زارت به سرش کوبید. دیدیم از سرش دارد خون می پاشد. ما از ترس ، دست و پایمان شل شد . گفتیم : خدایا! حالا چه کار کنیم؟ مصطفی را برداشتیم و در پارک بردیم و سرش را شستیم و سریع یک دستمال کاغذی به سرشان زدیم و سرشان را خشک کردیم . ما از خون روی سرش ترسیدیم و همه ی مشروب ها را زیر پای خودمان له کردیم و ترکوندیم که بهشون ثابت کنیم که به خدا نمی خوریم .
آقا مصطفی یک دفعه برگشت و گفت : بچه ها! شما که امشب مشروبتان را نخوردید و من نگذاشتم که بخورید. پاشید بیایید هیئت برویم. و ما با خودمان گفتیم خدایا این آدم کیه؟ به خاطر اینکه ما شروب را نخوریم زد سر خودش را شکوند. بعد که برداشتیم بردیم و سرش را شستیم برگشته میگه حالا که نخوردید بیاید به هیئت برویم.