در کربلای ۵ ما دو تیم بودیم . تیم اول قرار بود قبل از اینکه ما وارد به گردانی که به آن مامور شده بودیم ، برود و معبر بزند و بعد از آن که ما وارد شدیم با استفاده از معبر تیم اول برویم به سمت عراق . قرار شده بود اگر تیم اول موفق نشدند و نتوانستند کاری کنند ما که به گردان مامور بودیم معبر دوم را ادامه دهیم.
فکر میکنم معبر اول روبروی یک شلیکا خورده بود که ضد هوایی چهار لول بود. چون وقتی که می زد، من روبرویش بودم و دیدم که شلیک می کرد . شهید علی پیکاری با مهدی اسماعیلی پور همان جا شهید شدند که نتوانستند معبر بزنند. وقتی من رسیدم علی روی آب بود. حسن کسبی را دیدم و گفت بچه ها شهید شدند ، معبر هم باز نشده است.
بچه ها پخش شده بودند و من ناچاراً باید بچه های گردان را که پخش شده بودند جمع میکردم و گروهی تشکیل میدادم تا بتوانم به دنبال کار معبر بروم. اتیش هم خیلی سنگین و زیاد بود. معبر باز نشده بود و از این طرف هم آتیش دشمن خیلی شدید بود. منور زده بود و دیده بود و آتیش می ریخت، بالاخره عملیات بود. رو این حساب ما مجبور بودیم یک جاهایی هم فریاد بزنم و بچه ها را جمع کنم.
منتهی این اتفاق نیفتاد و من نتوانستم بچه ها را جمع کنم . بچه ها اکثراً شهید و مجروح شده بودند و تعدادشان کم بود. چون بچه ها در گردان پخش بودند من این موضوع را نمی دانستم و مجبور بودم داد بزنم که بچه هایی که سالم هستند صدای من را بشنوند و جمع شوند.
توی آب یک اشنوکر دیدم که نشان میداد کسی داخل آب هست . دستم را گذاشتم روی لوله اش و مانع از ورود هوا شدم که مرتضی که یکی از بچه های گردان بود بالا آمد . ازش پرسیدم چی شد و چیکار کردید؟ گفت : بچه ها شهید شدند و نتوانستیم معبر را بزنیم.
فاصله ای که بین سیم خاردارها و آن جایی که گردان نشسته بود حدوداً ۵۰ متر بود. منتهی یک خاکریز داشت در آن وسط بود و آتیش زیادی ریخته می شد. من به عقب ، جایی که گردان بود آمدم و بچه ها را جمع کردم که معبر را ما ادامه دهیم.
سید محمد هم قبل از اینکه ما وارد آب شویم گفته بود : تحت هر شرایطی که شده است حتماً معبر باز شود . حتی اگر تکه تکه شدید معبر باز شود. دستور شرعی داد که بعد از اینکه معبر باز شد باید به عقب برگردید. تا در عملیات بعدی نیرو داشته باشد . ما بچه ها را تقسیم کرده بودیم. و مشغول جمع آوری آنها بودیم .
در این فاصله راهکاری دیگر و یک معبر دیگر باز شده بود . شهید آملی مسئول بچه های گردانی بود که ما مامور به آنجا بودیم . ایشان گفت بچه ها معبر را باز کردند . گفتم : معبر ما را باز کردند؟ ایشان گفت نه! من متوجه نشدم که معبر بچه های فجر بود یا اینکه بچه های عاشورا بود.
ایشان گفتند از همان معبر باز می رویم . یعنی یک خورده کار پیچ خورد به دلیل اینکه در روبرو شلیکا درآمده بود و آتیش خیلی زیاد بود. یعنی شلیکا کار می کرد و از این طرف هم مینی کاتوشا مرتب به بچه ها می زد. پس تصمیم گرفتند بچه ها از آن یکی معبر باز بروند.
بعد از اینکه معبر مشخص شد ما طبق قولی که به آقا سید داده بودیم باید برمی گشتیم و بچه ها را بر می گرداندیم . بچه های ما هم یک سری شهید و یک سری مجروح شده بودند . من با آقای کوهی مقدم در راه برگشت بودیم که آقا مهدی ضیائی را مجروح در گوشه خاکریز دیدیم . حالش بد بود ، می خواستم کولش کنم ولی اصرار دشت که بگذاریمش و نبریمش . ایشان خیلی محجوب بود و ارتباط خوبی با خدا داشت و از اسطوره های گردان بود . هر چقدر که ایشان گفت من را نبرید ما گوش نکردیم و روی پشتم سوارش کردم و به عقب رساندم . تا نزدیک اسکله رسیدم و در آن جا سید محمد را دیدم. آقا مهدی ضیائی را در آمبولانس گذاشتند و بردند. ما هم به راه خودمان رفتیم…
فردای عملیات آقا سید محمد گفت : بریم ببینیم که چه کار کردید! خط شکسته شده بود و دشمن به عقب رفته بود و منطقه باز بود. من و آقا سید محمد و حاج علی روح افزا سه تایی با هم رفتیم که ببینیم وضعیت به چه شکل است. یک سری از شهدا روی سیم خاردار بودند و جمع کردیم و بالاخره این شد که به عقب برگشتیم.