شهید هادی مهین بابایی را من در چنانه دیدم . با همدیگر عکس هم انداختیم. خیلی ساکت و آرام بود.اما شلوغ که شلوغ بازی هایش در کلام بود و در رفتار نبود. پاهایش یک مقدار رو به داخل بود و جنب و جوشش مثل ما نبود. سپاهی شده بود و سعی می کرد خودش را حفظ کند. ولی نمی توانست و قاطی بچه ها می شد. سپاهی ها نسبت به بسیجی ها حس برتری داشتند. مگر این که لباس شان را عوض می کردند. و لباس بسیجی می پوشیدند. لهجه تبریزی شیرینی داشت.
یک روز آمد و به من گفت : علی بیا برویم مین جمع کنیم و عکس یادگاری بگیریم . گفتم : از کجا مین بیاریم؟ گفت: نمی دانم.
خیلی بچه کنجکاوی بود. گفت : یک میدان مین سراغ دارم . دو نفری بدون اجازه رفتیم .وقتی رسیدیم خیلی تعجب کردم از دیدن میدان …
ظاهرا قبلا که پاکسازی شده بود ، آن میدان مین را جا گذاشته بودند و کسی آن را خنثی نکرده بود و هادی آن را پیدا کرده بود. عکس را نگاه کنید می بینید که هنوز روی مین ها گل و خاک است.
حاج قاسمی ،حمید رضایی، رسول،داوود پاداش، مهین بابایی، رفاهی فر و یکی ،دونفر دیگر هم درآن عکس هستند. مین ها را آوردیم و بدون اینکه به کسی بگوییم مین را از خاک بیرون آوردیم .
بعضی ها را خنثی کردیم و بعضی ها را هم یادمان رفت و کنار هم گذاشتیم . مین ها والمری و منور ،ضد تاتنک،گوجه ای بودند. عکس ها را هم آنجا گرفتیم .
وقتی برگشتیم یکی از بچه ها گفت : مین ها را از کجا آوردید؟ گفتیم از کمی آن طرف تر . گفت : مگر اینجا میدان مین هست؟ مگر اینجا زاغه مهمات هست؟ اصلا باورش نمیشد که اینجا مین مدان مین هست. انگار رفته بودیم باغ و میوه چیدیم و عکس یادگاری گرفتیم و می خواهیم برگردانیم سر جایش . تمام گردان را فرستاد تا مین ها را خنثی کنند. همان جا من با مهین بابایی صمیمی شدم. از زمان بسطام خانی ،سعی کردم با بچه ها رفاقت نکنم. بسطام خانی یک رفتار خیلی خاص داشت و من هم خیلی با ایشان صمیمی شدم. خیلی جذاب بود. همسن بودیم و مثل برادر بودیم. من می ترسیدم که اگر با کسی صمیمی شوم او را از دست بدهم و همین طور هم شد . با خیلی ها که صمیمی بودم از دستشن دادم و این موضوع خیلی برای آزار دهنده است.