ما دو نفر قبل از عملیات والفجر با هم رفتیم آموزش آبی و خاکی. کمیته ویژه هوابرد که خودم هم بعداً جذب آنجا شدم. عملیات تمام شد و نامه زدند به لشکر که ما این ها را می خواهیم. من و علی در آن دوره نمره خوبی گرفته بودیم .از نظر آنها مناسب این کار بودیم. تجربه جنگ هم داشتیم. آنها می خواستند کسی را بیارند که تجربه جنگ داشته باشد تا آموزشش بدهند و به عنوان مربی معرفی کنند.شب قبل از اینکه برویم پادگان خودمان را معرفی کنیم. علی پیکاری به در خانه ما آمد. و گفت : داود حیدری گفته که بیا به کمک ما. گفتم علی ما همه کارهایمان را کردیم اگه نرویم آبروریزی می شود. گفت دو روز کار دارد می روم و زود برمی گردم. علی رفت و روز سوم شد و علی نیامد . دلم شور افتاد یک موتور در پادگان به من تحویل دادند. مربی ها همه مدیران آن مرکز بودند و ما را می شناختند. با موتور رفتم سر کوچه دیدم پرچم زدند که علی شهادتت مبارک. خیابان شلوغ بود و اسفند دود می کردند. رسیدم جلوی درب خانه شان و خواهرش را دیدم. گفت علی را گذاشتند در آموبولانس بردند. با سرعت 120 با موتور رفتم تا به آمبولانس برسم اما نرسیدم. تا جلو در بهشت زهرا آمدم ولی ندیدمش و گفتم دیگر نمی خواهم ببینمت تا 14 سال نمی دانستم علی کجا خوابیده است. یک شاگردی داشتم که گفت : مادرم خواب دیده که باید بروم سر مزارش . گفتم سر مزار کی: گفت علی پیکاری. گفتم نمیام. گفت قسم داده. دیگه خودت می دانی. با هم رفتیم سر مزار علی پیکاری. دوباره آنجا هم مثل همان داستان قایق بدو بیراه بهش گفتم. الان مزارش شده جایی که وقتی نذرش می کنیم تا مشکلمان حل شود.
چهارده سال نمیدانستم علی کجاست
روزی که با شهید علیرضا پیکاری قهر کردم
- کد خبر : 2493
ما دو نفر قبل از عملیات والفجر با هم رفتیم آموزش آبی و خاکی. کمیته ویژه هوابرد که خودم هم بعداً جذب آنجا شدم. عملیات تمام شد و نامه زدند به لشکر که ما این ها را می خواهیم. من و علی در آن دوره نمره خوبی گرفته بودیم .از نظر آنها مناسب این کار […]
لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2493
- نویسنده : حاج علیرضا شکاری
- منبع : خالدین