به نام خدا
قبل از خاطرات مربوط به اردوگاه موصل ابتدا دو خاطره برای شما می گویم
در منطقه که ما بودیم هشت سنگر در عقب وجود داشت و دو سنگر به فاصله 200 متر جلوتر که سنگر ی که ما در آن مستقر بودیم جلو زیر دیدگاه عراقی ها بود و سنگر از همه بزرگتر بود و همه به آن هتل رجبی می گفتند. ما سرباز قدیمی بودیم و هر سرباز جدیدی وارد میشد در سنگر ما مستقر می شد. یک روز من می خواستم بروم به سنگر عقب سر بزنم و آن روز یک عراقی من را دید و زیر نظر گرفته بود. به محض اینکه من در تیر رأس او قرار گرفتم شروع کرد با سیمینوف زدن. به فاصله ی 30 سانتی من یک تیر به هوا رفت و من خودم را در یه کانال رساندم و عراقی یک ریز تیر می انداخت تا مرا بزند اما موفق نشد.
خدارحمت کند شهید محمد محمدی را که بچه ی کردستان بود ایشان با یکی ار همشهری هایش آقای شمس اله قادری برای نگهبانی بالای سرما آمده بودند سنگر حالت یو مانند بود و عراقی ها کاملا به ما دید داشتند و مسلط بودند. این بنده خدا وقتی بیرون آمد عراقی با تیر زد و همان تیر اول خورد به شاهرگ ایشان و دو ساعت بعد در بیمارستان به شهادت رسید. خط خیلی خطرناک و وحشتناک بود. همه جا کوه بود.
شب که ما را به موصل بردند ساعت 9 شب بود و شروع کردند به پذیرایی با کتک زدن و ما را به اردوگاه بردند.نوبت من شد وقتی من از ماشین پیاده شدم عراقی باتومش را بلند کرد و به کتف چپم زد و من هیچ وقت فراموش نمی کنم. خلاصه به اردوگاه رسیدیم و گفتند هر آسایشگاهی که دوست دارید می توانید بروید. در کل شش آسایشگاه بود که من به آسایشگاه پنج رفتم. شب را باهمان لباس و پا و بدن برهنه دراز کشیدم و فردا نزدیک ظهر برای ما لباس آوردند. لباس های مربوط به اسارت و یک دمپایی و دو عدد پتو و یک کیسه برای اسباب های اضافه . ما 25 ماه در اردوگاه بودیم و لباس ها را مرتب می شستیم . در اردوگاه 1000 نفر بودیم و در آسایشگاه 198 تا 200 نفر بودیم که فضا کم و خسته کننده بود. لباس های من 40 وصله داشت چون مرتب می شستم لباس کهنه شده بود.
روزی که از صلیب سرخ در تاریخ 5/5/67 به اردوگاه آمدند و مارا ثبت نام کردند. مشخصاتمان را می پرسیدند سوال هایی مانند اهل کجا هستید و در کدام گروهان بودید. شماره صلیب من 14068 بود. وقتی می خواستند از ما امضاء بگیرند بابت اینکه ما زنده هستیم و این کارت را خودمان پر کرده ایم من دستم از ناراحتی می لرزید و جای خطش مشخص بود. و حالت کمانه گرفت برای امضاء کردن. خلاصه در اردوگاه ماندیم. و با بچه ها آشنا شدیم و اکثر بچه ها در 21 حمزه بودند. آشنا شدیم و خودمان را به زندگی در اسارت عادت دادیم. در آن اردوگاه 7 آسایشگاه داشت و 6 آسایشگاه آن بالی 200 نفر جمعیت داشت. آسایشگاه هفتم پنجاه نفر بودند. در آسایشگاه تخت نبود و ما روی زمین می خوابیدیم. هر کدام سه وجب جا داشتیم برای خوابیدن . و برای خوابیدن جای غلط زدن نداشتیم. بعد از آتش بس وقتی دیدند حجم ما زیاد است و اذیت می شویم تعداد آسایشگاه ها را زیاد کردند و از 6 آسایشگاه به 11 آسایشگاه افزایش دادند. یعنی طبقه با کلاً آسایشگاه شد. ما را در این تاریخ امام حسین طلبید و 28/9/67 ما را به کربلا بردند و شب سوار ماشین شدیم و صبح به کربلا رسیدیم. وجب به وجب سرباز ایستاده بود که ما از بین آنها رد شدیم و اول رفتیم کربلا صحن امام حسین و بعد صحن حضرت عباس را زیارت کردیم و بعد به نجف رفتیم و زیارت کردیم و شب ما را به آسایشگاه برگرداندند. با این زیارت بچه ها هر غم و غصه ای که داشتند تا حدود زیادی فروکش کرد. در اردوگاه بچه ها خودشان با هم همکاری می کردند و همه جا را نظافت می کردند. روز های جمعه آسایشگاه را تخلیه می کردیم و دو نفذ دونفر پتو ها را در آفتاب می تکاندیم . یک گروه کل آسایشگاه را تمیز می کرد . با تاید و آب می شست و بعد از یک الی دو ساعت بچه ها دوباره وارد می شدند. نگهبان ها همه بعصی بودند و نمی گذاشتند شیعه بیاید. نگهبان های ما فارسی بلد بودند اما بروز نمی دادند و نمی گفتند که فارسی بلدند. آنها به عربی جواب می دادند. وقتی می خواستند ما را تبادل کنند همه فارسی صحبت می کردند و مشخص شد که بلدند فارسی صحبت کنند. برای اینکه ما با آنها صحبت و درد دل نکنیم فارسی صحبت نمی کردند. در اردوگاه یک بوفه بود . هر ماه یک پولی به ما می دادند و ما با آن از بوفه خرید می کردیم و معمولاً بیسکوییت و شیر خشک می خریدیم. ساعت 7 به ما می دادند و شیر می خریدیدم و بچه ها ماست درست می کردند. ما را ساعت 5 غروب می انداختند در آسایشگاه و تا 7 صبح در را برروی ما می بستند. 7 صبح در را باز می کردند و ما کارهایمان را انجام می دادیم مثل نظافت شخصی و این طرف و آن طرف می گشتیم. غروب که می شد با کتک زدن ما را داخل آسایشگاه می کردند. سرویس های بهداشتی همه بیرون بودند و فقط یک سرویس اضطراری داخل بود در حدی بود که اگر یک مشکل کوچکی پیدا کردید وارد آن شوید. نه مایع و نه صابون داشت . در صورتی که جمعیتمان 200 نفر بود. ما 12 الی 13 گروه 10 نفره بودیم که 10 نفر با هم غذا می خوردیم. غذا هر روز برنج بود و پخت آن هم با بچه های خودمان بود. گوشت را آب پز می کردند و می ریختند روی غذا و ما می خوردیم. سهمیه نان در 24 ساعت یک نان ساندویچ بود. بچه ها بر اساس این سهمیه که سیر نمی شدند از همان پولی که از قبل اشاره کردم به همدیگه می دادند و از هم نان می خریدند. آن هایی که سیگاری بودند می رفتند و سیگار می خریدند. اکقر بچه ها بعد از آزادی شکم داشتند . علتش آن بود که خمیر وسط نان را در برنج می ریختند تا سیر بشوند. یعنی 12 نفر که نفری پنج قاشق الی 10 قاشق برنج به همه می رسید که خیلی کم بود. اردوگاه یک درمانگاه جزئی داشت اگر کسی دندانش و یا سرش درد می کرد کارهای ابتدایی را آنجا انجام می دادند. اگر شرایط حاد بود بیرون می فرستادند. من یک شب به خاطر خوردن آب یخ زیاد کلیه درد گرفتم بچه هایی که هم آسایشگاهی من بودند به فرمانده آسایشگاه گفتند که من حالم خوب نیست و به نگبان اطلاع بدید تا برندش به درمانگاه . نگهبان را صدا زدند و به او گفتند . 5 دقیقه بعد از بهیاری با دو سرباز آمدند و در آسایشگاه 6 عدد پنجره به فاصله های یک متر با هم بودند. در ارتفاع یک متر . به من گفت بیا لب پنجره رفتم و دو زانو نشستم ایشان با فشار به من آمپول تزریق کردو هنوز درد آن در بدن است. بعد از تزریق آمپول درد کلیه ام ساکت شد. بعد از 6 ماه توسط دو تا از بچه های کرج که اسمشان خاطرم نیست با آقای غلارضا سولقانی بچه دیزین آشنا شدم . زمانی که ما را با هم روبرو کردند انگار من خانواده ام و برادرانم را دیدیم وقتی همدیگر رابغل کردیم من شک از چمانم سرازیر شد. که به خاطر حالت دلتنگی بود. با هم رفیق شدیم و شروع کردیم به خاطرات تعریف کردن که تو کی را می شناسی و من چه کسی را می شناسم و از این جور صحبت ها. ایشان آسایشگاه 6 و من آسایشگاه 5 بودم. در روز با هم قدم می زدیم و تا عصرهم صحبت بودیم. در طول این 25 ماه و 11 روز بچه ها از لحاظ روحی و روانی آسیب دیده بودند. بعد از آتش بس برای شاد کردن بچه ها عراقی می خواستند به یک طریقی ما را شاد کنند اما شادی بچه ها فقط در کنار هم بودن بود. بچه ها با صحبت کردن و خاطرات خودشان همدیگر را شاد می کردند. عراقی ها می گفتند می خواهید برایتان تلوزیون بگذاریم و یا برایتان فیلم بگذاریم؟ اما بچه ها قبول نمی کردند. البته در آسایشگاه افراد مسن زیاد داشتیم. خیلی ها سرگرد و سروان و استوار بودند و سن شان بالا بود. یک استوار داشتیم به نام استوار صبوری بچه اصفهان بود و 40 سال داشت و یکی دیگر به نام محمود آبادی بچه همدان بود آنجا نگفت که من گروهبان و یا سروان هستم بلکه خودش را سرباز معرفی می کرد. به استوار صبوری گفته بودند در عاشورا و تاسوعا حق ندارید تجمع کنیدو سینه بزنید. ساعت 9 شب همه داشتند سینه می زدند. ما دیدیم که همه ی آسایشگاه ها ساکت شد. یکدفعه در آسایشگاه ما باز شد و با باتوم آمدند داخل و شروع کردند به کتک زدن ما که مگه ما به شما نگفتیم نخوانید و سینه نزنید. استوار صبوری را چند بار بدجور زدند و چند بار برای بازجویی ایشان را بردند. همین مراسمی را نمی گذاشتند برگزار کنیم. برای اینکه تنش به وجود نیاید می خواستند آرامش را حفظ کنند. کار ما همین بود و صلیب هر سه ما می آمد و نامه می آورد و می برد . وقتی نامه اول اسم من را آوردند و نامه را گرفتم برادر عزیزم ابراهیم فرستاده بود که به دستم رسید. من خیلی ناراحت شدم و از حالت دلتنگی برای مادرم گریه کردم . من از بس گریه کردم آب از حوله ای که دستم بود می چکید. یکی از بچه های اصفهان به نام اسفندیاری به من گفت چه گریه کنی و چه گریه نکنی اینجا ماندگار هستی. پس گریه نک و مقداری من را دلداری داد. دوباره یک نامه از طرفبرادر بزرگم حاج قدرت رجبی آمد که بعد از خواندن آن نامه هم خیلی احساس دلتنگی و ناراحتی کردم برای خانواده و مادرم و اقوام مان و تک تک خاطرات را به یاد می آوردم.
در این 25 ماه و 11 روز یک بار از طرف منافقین آمدند و در اردوگاه صحبت کردند. آقای ابراهیم ابریشم چی بود و سخنرانی کرد تا ذهن بچه ها را به طرف خودش بکشاند. و با دو الی سه نفر از عواملش آمد. شما بیائید و به ما بپیوندید نظام شما اشتباه است و هر چی ما می گوئیم درست است و ما شما را به رفاه می رسانیم. و همینطور سخنرانی می کرد. بچه ها شروع کردند با دمپایی بلند گوی ایشان را به پایین انداختند. آنها هم رفتند و ادامه ندادند. ما آنها را نمی دیدیم فقط صدایشان را از بلند گو می شنیدیم. کار روزانه ما هر روز نظافت و قدم زدن و صحبت کردن و درد دل کردن بود. و از حال و احوال همدیگه با خبر شدن بود.کل 25 ماه و 11 روز به همین منوال گذشت تا زمان رحلت امام شد و خبر دادند که امام فوت کرده است . عراقی ها بعد از دو روز اجازه دادند تا ما مراسم برگزار کنیم. و یک مراسم ختم بگیریم. همه ناراحت بودیم و داخل آسایشگاه را پتو انداختیم و قرآن خواندیم . نزدیک تبادل که شد عراقی ها سعی می کردند خشونت نداشته باشند. رضایت بچه ها را جلب کنند . بچه ها با آنها کنار می آمدند. یک بار آمدند بدن ها ی ما را ایزوله کنند . برای ما 1000 نفر سه سرنگ آماده کرده بودند. که تزریق کنند سوزن را در آب جوش می گذاشتند و به نفر بعد تزریق می کردند. دو الی سه نفر را با یکی می زدند و می گذاشتند در آب جوش و یکی دیگر را بر می می داشتند به همین منوال 1000 نفر را ایزوله کردند. در این مدت از لحاظ نظافت عمومی خیلی شرایط بد بود . دو تا حمام داشتیم و آبگرم کن 120 لیتری بود . یک آستیشگاه 200 نفره از 7 صبح تا 5 غروب باید حمام می کردند. بچه ها به این وضعیت عادت کرده بودند. تا اینکه یک هفته مانده بود به تبادل و پیام صدام را از رادیو پخش کردند. و یک سری از بچه های اهواز عربی بلد بودند. و ترجمه می کردند. گفتند با ایران به توافق رسیدند برای آزادی اسرا و آن بند قططعنامه را می خواهند اجرا کنند. بچه ها باور نمی کردند . از آن روز به بعد عراقی ها شرع کردند به فارسی صحبت کردند و می خواستند برادری خود را ثابت کنند. تیم می دادند که والیبال و فوتبال و بسکتبال بازی کنند. یک زمینی داشتیم و بچه ها در آن بازی می کردند. و ساعت 9 شب خاموشی می زدند. اگر کسی بعد از 9 بیدار بود فردا بهش گیر می دادند و می گفتند که چرا بیدار بودید. ما خیلی خوشحال بودیم که می خواستند ما را انتقال بدهند هر چند که باور هم نمی کردیم. تبادل اول روز 26 ام بود و ما سری سوم بودیم. اول آمدند از موصل یک شروع کردند و ما سومی بودیم. نصف اول ما بودیم و نصف بعدی را فردای آن روز بردند ما نهار که خوردیم از اردوگاه بیرون آوردند و سوار اتوبوس شدیم و به طرف مرز حرکت کردیم .وقتی بیرون را نگاه کردیم. تانک و نفر بر اطراف اردوگاه بود. چهار تا اردوگاه کنار هم بود با فاصله ی 500 متری از هم بودند . هرکس لوازم شخصی خود را داشت و دستهایمان باز بود. هنوز هم باور نمی کردیم که آزاد شده ایم. شب با ماشین ما را حرکت دادند و صبح به مرز رسیدیم. ساعت 10 بود و شرع کردند به شمارش و تبادل و به این طرف مرز رسیدیم . انگار که تازه متولد شده ایم. بچه ها خیلی خوشحال بودند . سوار اتوبوس ها شدیم و بچه ها از خوشحالی بی رمق شده بودند. بعد از آنجا ما را به قصر شیرین بردند. همان جایی که منافقین عملیات انجام داده بدند. اردوگاهی بود و ما را دو شب نگه داشتند و ما را قرنطینه کردند. شب اول مشخصات دادیم و مصاحبه انجام دادیم. فردا ما را به تهران انتقال دادند. ساعت 11 مارا با هلیکوپتر از قصر شیرین به طرف تهران رفتیم. بچه ها سر از پا نمی شناختند.یکی از بچه ها از خوشحالی به جای اینکه بگوید برای سلامتی آقای خلبان صلوات بفرستید گفت برای سلامتی آقای راننده صلوات بفرستید و همه خندیدیم. هلیکوپتر هم جنگی بود به فرودگاه آزادی رسیدیم و پیاده شدیم و از هنان جا ما را تقسیم کردند و ما را مستقیم به پایگاه شمیرانات رساندند. قبل از این که به تهران برسیم با ما مصاحبه کردند و اسم و فامیل و شماره کارت را می نوشتند. بچه ها شنیده بودند و به برادرانم خبر داده بودند. خدا رحمت کند آقای حاج شفیع بچه دربندسر بود. به خانواد ام گفته بود که من خودم اسمش را شنیدم و آزاد شده. به مادرم گفته بود. در شمیرانات بودم که به من گفتند آمده اند دنبالت. در را که باز کردم دیدم آقا ابراهیم آمده و با خانمش بود. فقط گفتم راستش را بگو مامان زندست یا نه. او گفت آره زندست خیالت راحت باشد. آقای عین اله رجب بلوکاد و آقای صادق رجب بلوکاد آمدند در سپاه که کارها هماهنگ شده بود برای انتقال من و با ماشین سپاه من را بردند و به نظام آباد آمدم منزل برادرم آقا ابراهیم که دستش درد نکند برای من مهمانی گرفت. اقوام آمدند و خوش آمد گویی کردند. عموها را دیدم و زن عموها را دیدم و قیافه ها همه آشنا بود و فردا بعد ازظهر ما را انتقال دادند به طرف دربندسر.
پایان