نشسته بودیم داخل اتاق.مهمان داشتیم.صدایی از داخل کوچه آمد.ابراهیم سریع ازپنجره نگاه کرد.شخصی موتور شوهر خواهر ابراهیم را برداشته درحال فرار بود.
بگیرش…دزد…دزد!بعد هم سریع دوید دم در.یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و دزد نقش بر زمین شد!
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد.چهره اش پر از ترس بود و اضطراب.درد می کشید که ابراهیم رسید.موتور را برداشت روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
رفتند درمانگاه با همان موتور.دستش را پانسمان کردند بعد هم با هم رفتند مسجد!بعد از نماز کنارش نشست و گفت :چرا دزدی میکنی؟آخه پول حروم که…
دزد گریه می کرد.بعد به حرف آمد: میدونم!بیکارم.زن وبچه دارم و از شهرستان اومدم.مجبورم!
ابراهیم فکری کرد رفت پیش یکی از نماز گزارها و صحبت کرد.برگشت: خدارو شکر.برات شغل پیدا کردم.از فردا برو سر کار.این پول رو هم بگیر و از خدا کمک بخواه.همیشه دنبال حلال باش که حروم زندگیتو به آتیش می کشه.پول حلال کم هم باشه برکت داره.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 77