• امروز : سه شنبه, ۲۲ مهر , ۱۴۰۴
اعتقادم این است در این موضوع دو قهرمان وجود دارد

پیام بنده ی مهربان خدا بود چه در میدان نبرد و چه در زندان

  • کد خبر : 5002
پیام بنده ی مهربان خدا بود چه در میدان نبرد و چه در زندان

در رابطه با ماجرای به زندان افتادن شهید پیام پوررازقی ، من آنچه که مشهور هست را تعریف میکنم . ما در موقعیت الوارثین زاغه ای داشتیم که زاغه ی فرماندهی بود و عموما هم از این زاغه استفاده ی زیادی نمی شد مگر جلسات خاصی که با حضور حاج مجید مطیعیان و شهید آقا […]

در رابطه با ماجرای به زندان افتادن شهید پیام پوررازقی ، من آنچه که مشهور هست را تعریف میکنم .
ما در موقعیت الوارثین زاغه ای داشتیم که زاغه ی فرماندهی بود و عموما هم از این زاغه استفاده ی زیادی نمی شد مگر جلسات خاصی که با حضور حاج مجید مطیعیان و شهید آقا سید محمد زینال حسینی و حاج ناصر اربابیان برگزار میشد . بعضا من هم در خدمتشان بودم و سلام و علیکی میکردیم ، یا اگر کاری داشتند ، انجام می دادم . در آن زاغه ، امکاناتی مثل تلفن هم بود . یک روز در شرایطی که بچه های گردان به مرخصی رفته بودند و برگشته بودند ، به آقا سید محمد اطلاع دادند که برادر پیام پوررازقی هنوز از مرخصی نیامده است . از نحوه اقدام آقا سید محمد دو روایت هست و من همانطور که عرض کردم روایت مشهور را عرض میکنم .
آقا سید محمد با پیام پوررازقی تماس گرفته بود و ایشان گفته بود که من یک مدتی نمی توانم بیایم . آقا سید محمد از دلیل تاخیر ایشان سوال کرده بودند و ایشان گفته بودند که از من شکایت شده است و محکوم شده ام ، باید بمانم تا زمان حبس تمام شود .

آقا سید محمد به من گفت آماده شو برویم . ما راه افتادیم و به تهران رسیدیم . در تهران به دادگاه رفتیم و پیگیری کردیم و گفتند بله ! چند تن از اراذل و اوباش محله برای خانواده ی پیام مزاحمت ایجاد کرده اند ، بچه های مسجد هم آن تعصب بسیجی و دینی شان اجازه نداده بود که ساکت بنشینند . به همین دلیل رفته بودند و از خجالت آن بنده های خدا درآمده بودند و حسابی کتکشان زده بودند .
آن ها هم چون این بچه های مسجد را نمی شناختند ، رفته بودند از شهید پیام پوررازقی ، شکایت کرده بودند و دادگاه بصورت غیابی رای صادر کرده بود . رای هم قطعی شده بود و پیام را دستگیر کرده بودند .

در دادگاه ، هرچه آقا سید محمد زینال حسینی با رئیس دادگاه صحبت کرد و حرف زد ، افاقه نکرد . قاضی میگفت من رای را صادر کردم و نمیتوانم از رای خودم برگردم . شما باید به شعبه ی تجدید نظر بروید و درخواست تجدید نظر بدهید .
من به آقا سید محمد زینال حسینی گفتم : اگر شما ما را ده دقیقه تنها بگذارید ، حتما این مشکل پیام حل می شود . آقا سید محمد خیلی ناراحت بود . شهید پیام پوررازقی یک جوان بسیار دوست داشتنی بود و همه پیام را دوست داشتند . آقا سید هم از صمیم قلب به ایشان علاقه داشتند .
آقا سید محمد بیرون رفت . ما سن و سالی نداشتیم ، جوان بودیم و بی ترس . من کت آقا سید را تنم کرده بودم و سلاح کمری آقاسید را هم در ماشین نگذاشته بودم .
به قاضی گفتم اقای قاضی ! چند حالت متصور هست برای اینکه این دادگاه تمام بشود و بیرون برویم . حالت اول این است که شما دستور بدهید و پیام را آزاد کنید و برویم ، در این صورت برای شما دعا می کنیم و میرویم به زندگیمان میرسیم .
حالت دوم اینکه شما موافقت نمی کنید و من این کلت را می گیرم و یک گلوله به سر شما می زنم . همین طور که حرف میزدم کلت را بیرون آوردم و نشانش دادم . گفتم در این حالت شما که دیگر نیستید و من هم اعدام می شوم و قضیه تمام می شود و پیام هم بعدا از زندان آزاد می شود . حالا انتخاب با شماست .

امروز که این داستان را مرور میکنم به این نتیجه میرسم که آن روز ، قاضی از ما نترسید بلکه ما را باور کرد . برایش عجیب بود که ما اینقدر پای رفیق و همرزممان ایستادیم . استنباط من این است که قاضی نترسید .
قاضی گفت من رای دادم و رای هم قطعی شده است . قانون به من اجازه نمی دهد که از رای خودم برگردم . گفتم من اصلا این چیزاها را بلد نیستم . این چیزهایی که شما می گویید را من اصلا نمی فهمم . ما نه قاعده ی قانون را بلدیم ، نه با قاعده قانون زندگی کردیم ، نه با قاعده ی قانون به جبهه رفته ایم . همه چیزمان بی قاعده و بی قانون هست . من فقط میدانم که این آدم بی گناه است و باید آزاد شود . پیام نه در آن دعوا و بزن بزن بوده و نه نقشی داشته است . آن زمانی هم که جرمی اتفاق افتاده و آن اراذل ادعا کرده اند ، ایشان جبهه بوده است و گواهی جبهه اش را هم می توانیم به شما بدهیم . قاضی مجددا حرفش را تکرار کرد و گفت این دیگر دست من نیست .
من اسلحه را مسلح کردم . ایشان دید که نه ! موضوع خیلی جدی است . گفت ؛ اجازه بده یک تماس بگیرم . زنگ زد به رئیس مجتمع قضائی و رئیس مجتمع پایین آمد .

آن زمان مجتمع ها مانند مجتمع های امروزی نبودند . رئیس مجتمع آقای کیانی بود . ایشان مجتهد بودند و بعدا هم دادستان اصفهان شدند و بعد هم رئیس دادگستری تهران شدند و بعد هم به رحمت خدا رفتند . آقای کیانی آمدند و به ما نگاه کردند و گفتند این چیه ؟ گفتم این ترازوی انتخاب هست . گفتند حالا این ترازو را کنار بگذار تا ببینم قضیه چی هست .

گفتم آقای رئیس! یک همچین وضعیتی و داستانی پیش آمده . این ها هم میگویند که رای قطعی شده است و باید اجرا شود . مرحوم آقای کیانی گفتند : متهم کجاست ؟ گفتیم زندان است . گفتند بلند بشوید برویم .
به زندان رفتیم ولی در کمال تعجب دیدیم آن جا همه چیز به هم ریخته است . رفتار و حرکات پیام در آن دو سه روزی که آن جا بوده همه چیز را به هم ریخته بود .

پیام اصلا در سلول نبود . پیام را به دفتر رئیس زندان آورده بودند . پیام در یک هفته ای که آن جا بود کاملا خودش را به بقیه ثابت کرده بود . یعنی آنقدر این آدم بسیجی و جبهه ای بود که همان رفتاری را که در جبهه با رزمنده ها داشت ، همان رفتار را با زندانی ها هم داشت . رخت هایشان را شسته بود ، به افراد ضعیف کمک کرده بود و طوری رفتار کرده بود که زندانیان و مسئولین زندان شیفته اش شده بودند .

آقای کیانی ، در آن جا گفت من حجت شرعی پیدا نکرده ام که بخواهم این جوان را این جا نگه دارم . بنابراین قانون را نقض می کنم و دستور میدهم ایشان را ازاد کنند .

آقا سید خدا قضیه را فهمید کلّی به ما هم اخم و ناراحتی کرد ولی خب کار از کار گذشته بود . وقتی قضیه تمام شد و پیام آزاد شد ، پیام در ماشین نشست و گفت : برویم . آقا سید محمد گفت کجا می آیی ؟ گفت مرخصی ام تمام شده است و باید به محل خدمتم برگردم اما آقا سید اجازه نداد و گفت برو به خانوده ات سربزن و پانزده روز دیگر بیا . فکر می کنم پیام پانزده روز هم نایستاد و بعد از چند روز برگشت .

یک موضوع دیگری هم آن روز مطرح بود . موضوع این بود که آن آدم ها که از پیام شکایت کرده بودند ول کن نبودند و مزاحمت ایجاد می کردند . پیام هم جثه ی خیلی بزرگ و پهلوانانه ای نداشت . یادم هست که به مسجد محله ی پیام رفتیم و نماز مغرب و عشا را خواندیم و قضیه را از طریق بچه های بسیج متوجه شدیم .
از بچه های مسجد آدرس خانه ی آن ها را گرفتیم و به سراغشان رفتیم . آقا سید با این ها صحبت کرد ولی گوششان بدهکار نبود . ما با لباس شخصی بودیم و با موتور رفته بودیم .
گفتم اقا سید ! گفت بله؟ گفتم اگر شما تا سر کوچه بروید ، من این قضیه را جمع می کنم و می آیم و تمامش میکنم . گفت به شیوه ی دادگاه ؟ گفتم نه اصلا اینطوری نیست . میدانست و راضی شده بود که می خواهم یک کار غیر مرسومی را انجام بدهم ولی راه دیگری هم برایش نگذاشته بودند . چون مثلا وقتی می خواستیم برویم صحبت کنیم ، آن ها قمه و چاقو نشان می دادند . دوستانشان هم آمده بودند و آدم های پر ادعایی بودند .
سید که رفت به ایشان گفتم اگر این کار را انجام ندهید و شر این قضیه را برای همیشه نکَنید از همینجا تا شلمچه پا مرغی می برمتان .
اولش کمی به شوخی گرفتند ولی بعد دیدند که نه ! ممکن است کار دستشان بدهد . گفتند تمام شد و به خاطر شما بخشیدیم . گفتم بله من متوجه ام . با آن ها روبوسی کردیم و آمدیم . دیگر آن ها را ندیدم اما شنیدم بچه های خوبی شدند .

من اعتقادم این است در این موضوع دو قهرمان وجود دارد . یکی شهید پیام پوررازقی و یکی شهید سید محمد زینال حسینی .
سید محمد پای نیروهایش می ایستاد . از جنوب بلند شد آمد دانه دانه سرکشی کرد . و اینطور نبود که نیروهایش را رها کند . یعنی یک قهرمان مدیریت و یک فرمانده لایق بود و این لیاقت را نمایش می داد . مثل همین موضوع که تا آخرین لحظه پای کار پیام ایستاد . قهرمان دوم این ماجرا هم شهید پیام پوررازقی است . برای پیام فرقی نمی کرد که در خط مقدم جبهه باشد یا در زندان . پیام چه در زندان و چه در جبهه پیامی بود که در گردان تخریب بود . برایش فرقی نمی کرد که در کنارش سید محمد زینال حسینی باشد یا زندانی باشد .
چرا فرق نمی کرد ؟ چون خودش در مقام قضاوت نمی نشست . خودش از خودش دفاع نمی کرد . این نکته برای من خیلی جالب بود که در زندان به ما می گفتند : ایشان اصلا نمی گویند که من بی گناهم . نمی گوید زمانی که این ها این کار را کردند من اصلا اینجا نبودم . اگر در جبهه فرصت می کرد ، لباس دوستانش را می شست و پوتین هایشان را واکس می زد . در آن جا هم جوراب می شست و لباس آدم ها را می شست و خدمت می کرد . از زندانی ها پرستاری می کرد ، اگر یک وقت کسی حالش بد بود دنبالش می رفت و کمکش می کرد .
این رفتارها آن زمان اصلا متداول نبود . پیام ، ارکان زندان و رای دادگاه و نگهبان زندان ، و هم خود زندانیان را تحت الشعاع خود قرار داده بود . طوری که رئیس زندان می گفت من خجالت کشیدم که به ایشان بگویم سلولت کجاست . پیام اینقدر محبوب شده بود و اینقدر جلب اعتماد کرده بود که مانند یک کارمند عادی آن جا رفت و آمد می کرد . حتی از محوطه ی سلول و بند خارج می شد و می رفت دفتر رئیس زندان ، بدون آن که هماهنگی خاصی انجام بدهد . پیام یک همچین اثری گذاشته بود .

من مدت زیادی با پیام برخورد نداشتم ولی آن هایی که مدتی با پیام دمخور بودند ، از رفتن پیام ناراحت بودند و غصه دار شده بودند . باید پیام را از این منظر دید که این آدم با این سن و سال به چه بلوغی رسیده است که فرمایش حضرت امام که می گوید : همه عالم محضر خداست را درک کرده بود . این را فهم کرده بود . پیام در زندان هم همان پیامِ گردان تخریب بود . با همه بنده های خدا مهربان بود . همه رفتارهایش در مسیر بندگی خدا بود . این دو شهید بزرگوار قهرمان های این ماجرا بودند و ما فقط راوی این داستان هستیم .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5002
  • نویسنده : حاج عبادالله قنبری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

22مهر
نحوه شهادت شهید علیرضا عاصمی
چرا مردم را بترسانیم؟ ما آن بمب ها را خنثی می‌کنیم

نحوه شهادت شهید علیرضا عاصمی

22مهر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج هومان جعفری
اولین اشتباه، آخرین اشتباهت است

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج هومان جعفری

13مهر
از خدمت به رزمندگان تا بدرقه زائران کربلا
حکایتی از زندگی شهید حمیدرضا ترابی

از خدمت به رزمندگان تا بدرقه زائران کربلا

ثبت دیدگاه