در رابطه با ماجرای به زندان افتادن شهید پیام پوررازقی ، من آنچه که مشهور هست را تعریف میکنم .
ما در موقعیت الوارثین زاغه ای داشتیم که زاغه ی فرماندهی بود و عموما هم از این زاغه استفاده ی زیادی نمی شد مگر جلسات خاصی که با حضور حاج مجید مطیعیان و شهید آقا سید محمد زینال حسینی و حاج ناصر اربابیان برگزار میشد . بعضا من هم در خدمتشان بودم و سلام و علیکی میکردیم ، یا اگر کاری داشتند ، انجام می دادم . در آن زاغه ، امکاناتی مثل تلفن هم بود . یک روز در شرایطی که بچه های گردان به مرخصی رفته بودند و برگشته بودند ، به آقا سید محمد اطلاع دادند که برادر پیام پوررازقی هنوز از مرخصی نیامده است . از نحوه اقدام آقا سید محمد دو روایت هست و من همانطور که عرض کردم روایت مشهور را عرض میکنم .
آقا سید محمد با پیام پوررازقی تماس گرفته بود و ایشان گفته بود که من یک مدتی نمی توانم بیایم . آقا سید محمد از دلیل تاخیر ایشان سوال کرده بودند و ایشان گفته بودند که از من شکایت شده است و محکوم شده ام ، باید بمانم تا زمان حبس تمام شود .
آقا سید محمد به من گفت آماده شو برویم . ما راه افتادیم و به تهران رسیدیم . در تهران به دادگاه رفتیم و پیگیری کردیم و گفتند بله ! چند تن از اراذل و اوباش محله برای خانواده ی پیام مزاحمت ایجاد کرده اند ، بچه های مسجد هم آن تعصب بسیجی و دینی شان اجازه نداده بود که ساکت بنشینند . به همین دلیل رفته بودند و از خجالت آن بنده های خدا درآمده بودند و حسابی کتکشان زده بودند .
آن ها هم چون این بچه های مسجد را نمی شناختند ، رفته بودند از شهید پیام پوررازقی ، شکایت کرده بودند و دادگاه بصورت غیابی رای صادر کرده بود . رای هم قطعی شده بود و پیام را دستگیر کرده بودند .
در دادگاه ، هرچه آقا سید محمد زینال حسینی با رئیس دادگاه صحبت کرد و حرف زد ، افاقه نکرد . قاضی میگفت من رای را صادر کردم و نمیتوانم از رای خودم برگردم . شما باید به شعبه ی تجدید نظر بروید و درخواست تجدید نظر بدهید .
من به آقا سید محمد زینال حسینی گفتم : اگر شما ما را ده دقیقه تنها بگذارید ، حتما این مشکل پیام حل می شود . آقا سید محمد خیلی ناراحت بود . شهید پیام پوررازقی یک جوان بسیار دوست داشتنی بود و همه پیام را دوست داشتند . آقا سید هم از صمیم قلب به ایشان علاقه داشتند .
آقا سید محمد بیرون رفت . ما سن و سالی نداشتیم ، جوان بودیم و بی ترس . من کت آقا سید را تنم کرده بودم و سلاح کمری آقاسید را هم در ماشین نگذاشته بودم .
به قاضی گفتم اقای قاضی ! چند حالت متصور هست برای اینکه این دادگاه تمام بشود و بیرون برویم . حالت اول این است که شما دستور بدهید و پیام را آزاد کنید و برویم ، در این صورت برای شما دعا می کنیم و میرویم به زندگیمان میرسیم .
حالت دوم اینکه شما موافقت نمی کنید و من این کلت را می گیرم و یک گلوله به سر شما می زنم . همین طور که حرف میزدم کلت را بیرون آوردم و نشانش دادم . گفتم در این حالت شما که دیگر نیستید و من هم اعدام می شوم و قضیه تمام می شود و پیام هم بعدا از زندان آزاد می شود . حالا انتخاب با شماست .
امروز که این داستان را مرور میکنم به این نتیجه میرسم که آن روز ، قاضی از ما نترسید بلکه ما را باور کرد . برایش عجیب بود که ما اینقدر پای رفیق و همرزممان ایستادیم . استنباط من این است که قاضی نترسید .
قاضی گفت من رای دادم و رای هم قطعی شده است . قانون به من اجازه نمی دهد که از رای خودم برگردم . گفتم من اصلا این چیزاها را بلد نیستم . این چیزهایی که شما می گویید را من اصلا نمی فهمم . ما نه قاعده ی قانون را بلدیم ، نه با قاعده قانون زندگی کردیم ، نه با قاعده ی قانون به جبهه رفته ایم . همه چیزمان بی قاعده و بی قانون هست . من فقط میدانم که این آدم بی گناه است و باید آزاد شود . پیام نه در آن دعوا و بزن بزن بوده و نه نقشی داشته است . آن زمانی هم که جرمی اتفاق افتاده و آن اراذل ادعا کرده اند ، ایشان جبهه بوده است و گواهی جبهه اش را هم می توانیم به شما بدهیم . قاضی مجددا حرفش را تکرار کرد و گفت این دیگر دست من نیست .
من اسلحه را مسلح کردم . ایشان دید که نه ! موضوع خیلی جدی است . گفت ؛ اجازه بده یک تماس بگیرم . زنگ زد به رئیس مجتمع قضائی و رئیس مجتمع پایین آمد .
آن زمان مجتمع ها مانند مجتمع های امروزی نبودند . رئیس مجتمع آقای کیانی بود . ایشان مجتهد بودند و بعدا هم دادستان اصفهان شدند و بعد هم رئیس دادگستری تهران شدند و بعد هم به رحمت خدا رفتند . آقای کیانی آمدند و به ما نگاه کردند و گفتند این چیه ؟ گفتم این ترازوی انتخاب هست . گفتند حالا این ترازو را کنار بگذار تا ببینم قضیه چی هست .
گفتم آقای رئیس! یک همچین وضعیتی و داستانی پیش آمده . این ها هم میگویند که رای قطعی شده است و باید اجرا شود . مرحوم آقای کیانی گفتند : متهم کجاست ؟ گفتیم زندان است . گفتند بلند بشوید برویم .
به زندان رفتیم ولی در کمال تعجب دیدیم آن جا همه چیز به هم ریخته است . رفتار و حرکات پیام در آن دو سه روزی که آن جا بوده همه چیز را به هم ریخته بود .
پیام اصلا در سلول نبود . پیام را به دفتر رئیس زندان آورده بودند . پیام در یک هفته ای که آن جا بود کاملا خودش را به بقیه ثابت کرده بود . یعنی آنقدر این آدم بسیجی و جبهه ای بود که همان رفتاری را که در جبهه با رزمنده ها داشت ، همان رفتار را با زندانی ها هم داشت . رخت هایشان را شسته بود ، به افراد ضعیف کمک کرده بود و طوری رفتار کرده بود که زندانیان و مسئولین زندان شیفته اش شده بودند .
آقای کیانی ، در آن جا گفت من حجت شرعی پیدا نکرده ام که بخواهم این جوان را این جا نگه دارم . بنابراین قانون را نقض می کنم و دستور میدهم ایشان را ازاد کنند .
آقا سید خدا قضیه را فهمید کلّی به ما هم اخم و ناراحتی کرد ولی خب کار از کار گذشته بود . وقتی قضیه تمام شد و پیام آزاد شد ، پیام در ماشین نشست و گفت : برویم . آقا سید محمد گفت کجا می آیی ؟ گفت مرخصی ام تمام شده است و باید به محل خدمتم برگردم اما آقا سید اجازه نداد و گفت برو به خانوده ات سربزن و پانزده روز دیگر بیا . فکر می کنم پیام پانزده روز هم نایستاد و بعد از چند روز برگشت .
یک موضوع دیگری هم آن روز مطرح بود . موضوع این بود که آن آدم ها که از پیام شکایت کرده بودند ول کن نبودند و مزاحمت ایجاد می کردند . پیام هم جثه ی خیلی بزرگ و پهلوانانه ای نداشت . یادم هست که به مسجد محله ی پیام رفتیم و نماز مغرب و عشا را خواندیم و قضیه را از طریق بچه های بسیج متوجه شدیم .
از بچه های مسجد آدرس خانه ی آن ها را گرفتیم و به سراغشان رفتیم . آقا سید با این ها صحبت کرد ولی گوششان بدهکار نبود . ما با لباس شخصی بودیم و با موتور رفته بودیم .
گفتم اقا سید ! گفت بله؟ گفتم اگر شما تا سر کوچه بروید ، من این قضیه را جمع می کنم و می آیم و تمامش میکنم . گفت به شیوه ی دادگاه ؟ گفتم نه اصلا اینطوری نیست . میدانست و راضی شده بود که می خواهم یک کار غیر مرسومی را انجام بدهم ولی راه دیگری هم برایش نگذاشته بودند . چون مثلا وقتی می خواستیم برویم صحبت کنیم ، آن ها قمه و چاقو نشان می دادند . دوستانشان هم آمده بودند و آدم های پر ادعایی بودند .
سید که رفت به ایشان گفتم اگر این کار را انجام ندهید و شر این قضیه را برای همیشه نکَنید از همینجا تا شلمچه پا مرغی می برمتان .
اولش کمی به شوخی گرفتند ولی بعد دیدند که نه ! ممکن است کار دستشان بدهد . گفتند تمام شد و به خاطر شما بخشیدیم . گفتم بله من متوجه ام . با آن ها روبوسی کردیم و آمدیم . دیگر آن ها را ندیدم اما شنیدم بچه های خوبی شدند .
من اعتقادم این است در این موضوع دو قهرمان وجود دارد . یکی شهید پیام پوررازقی و یکی شهید سید محمد زینال حسینی .
سید محمد پای نیروهایش می ایستاد . از جنوب بلند شد آمد دانه دانه سرکشی کرد . و اینطور نبود که نیروهایش را رها کند . یعنی یک قهرمان مدیریت و یک فرمانده لایق بود و این لیاقت را نمایش می داد . مثل همین موضوع که تا آخرین لحظه پای کار پیام ایستاد . قهرمان دوم این ماجرا هم شهید پیام پوررازقی است . برای پیام فرقی نمی کرد که در خط مقدم جبهه باشد یا در زندان . پیام چه در زندان و چه در جبهه پیامی بود که در گردان تخریب بود . برایش فرقی نمی کرد که در کنارش سید محمد زینال حسینی باشد یا زندانی باشد .
چرا فرق نمی کرد ؟ چون خودش در مقام قضاوت نمی نشست . خودش از خودش دفاع نمی کرد . این نکته برای من خیلی جالب بود که در زندان به ما می گفتند : ایشان اصلا نمی گویند که من بی گناهم . نمی گوید زمانی که این ها این کار را کردند من اصلا اینجا نبودم . اگر در جبهه فرصت می کرد ، لباس دوستانش را می شست و پوتین هایشان را واکس می زد . در آن جا هم جوراب می شست و لباس آدم ها را می شست و خدمت می کرد . از زندانی ها پرستاری می کرد ، اگر یک وقت کسی حالش بد بود دنبالش می رفت و کمکش می کرد .
این رفتارها آن زمان اصلا متداول نبود . پیام ، ارکان زندان و رای دادگاه و نگهبان زندان ، و هم خود زندانیان را تحت الشعاع خود قرار داده بود . طوری که رئیس زندان می گفت من خجالت کشیدم که به ایشان بگویم سلولت کجاست . پیام اینقدر محبوب شده بود و اینقدر جلب اعتماد کرده بود که مانند یک کارمند عادی آن جا رفت و آمد می کرد . حتی از محوطه ی سلول و بند خارج می شد و می رفت دفتر رئیس زندان ، بدون آن که هماهنگی خاصی انجام بدهد . پیام یک همچین اثری گذاشته بود .
من مدت زیادی با پیام برخورد نداشتم ولی آن هایی که مدتی با پیام دمخور بودند ، از رفتن پیام ناراحت بودند و غصه دار شده بودند . باید پیام را از این منظر دید که این آدم با این سن و سال به چه بلوغی رسیده است که فرمایش حضرت امام که می گوید : همه عالم محضر خداست را درک کرده بود . این را فهم کرده بود . پیام در زندان هم همان پیامِ گردان تخریب بود . با همه بنده های خدا مهربان بود . همه رفتارهایش در مسیر بندگی خدا بود . این دو شهید بزرگوار قهرمان های این ماجرا بودند و ما فقط راوی این داستان هستیم .