ابان بن ابى عيّاش از سليم بن قيس نقل میكند كه گفت : از سلمان فارسى شنيدم كه چنين میگفت :
هنگامى كه پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله از دنيا رفت و مردم آنچه میخواستند كردند ، ابوبكر و عمر بن خطاب و ابو عبيده جراح نزد مردم آمدند و با انصار به مخاصمه برخاستند و آنان را با حجت و دليل على عليه السّلام محكوم كردند و چنين گفتند : اى گروه انصار ، قريش از شما به امر خلافت سزاوارترند . زيرا پيامبر صلى اللَّه عليه و آله از قريش است و مهاجرين از شما بهترند زيرا خداوند در كتابش ابتدا آنان را ذكر كرده و ايشان را فضيلت داده است . پيامبر صلى اللَّه عليه و آله هم فرموده است : « امامان از قريشاند ».
نزد على عليه السّلام آمدم در حالى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را غسل میداد . پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به على عليه السّلام وصيّت كرده بود كه كسى غير او غسلش را بر عهده نگيرد . وقتى عرض كرد: يا رسول اللَّه ، پس چه كسى مرا در غسل تو كمك خواهد كرد ؟ فرمود : جبرئيل . على عليه السّلام برای غسل دادن هيچ عضوى (از اعضاى پیکر مطهر حضرت رسول اکرم ص) اراده نمیكرد مگر آنكه برايش گردانيده میشد .
وقتى علی علیه السلام ، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را غسل داد و حنوط نمود و كفن كرد ، من و ابوذر و مقداد و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين عليهم السّلام را به داخل خانه برد و خود جلو ايستاد و ما پشت سر او صف بستيم و بر آن حضرت نماز خوانديم . عايشه نيز در حجره بود ولى متوجه نشد چرا كه خداوند چشم او را گرفته بود .
سپس علی علیه السلام ، ده نفر از مهاجرين و ده نفر از انصار را به داخل آورد . آنان وارد شدند و دعا كردند و خارج شدند ، تا آنكه هيچ كس از حاضرين از مهاجرين و انصار باقى نماندند مگر آنكه بر آن حضرت نماز خواندند .
از کار مردم به علی علیه السلام خبر دادم در حالی که پیکر مطهر پیامبر را غسل میداد و گفتم : هم اكنون ابوبکر بر فراز منبر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله قرار گرفته و مردم به اين راضى نمیشوند كه با يك دست با او بيعت كنند ، بلكه با هر دو دست راست و چپ با او بيعت میكنند .
على عليه السّلام فرمود : اى سلمان ، آيا میدانى اوّلین كسى كه با او (ابوبکر) بر منبر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم : نه ، ولى او را در سقيفه بنى ساعده ديدم ، هنگامى كه انصار محكوم شدند . اوّلين كسانى كه با او بيعت كردند مغيرة بن شعبة و سپس بشير بن سعيد و بعد ابو عبيده جرّاح و بعد عمر بن خطاب و سپس سالم مولى ابى حذيفه و معاذ بن جبل بودند .
علی علیه السلام فرمود : درباره اينان از تو سؤال نكردم . آيا دانستى هنگامى كه ابوبکر از منبر بالا رفت ، اوّلین كسى كه با او بيعت كرد كه بود ؟ عرض كردم : نه ، ولى پيرمرد سالخوردهاى كه بر عصايش تكيه كرده بود را ديدم كه بين دو چشمانش جاى سجدهاى بود كه پينه آن بسيار بريده شده بود ! او بعنوان اولين نفر از منبر بالا رفت و تعظيم كرد و در حالى كه میگريست گفت :
« سپاس خدايى را كه مرا نميرانيد تا ترا در اين مكان ديدم ! دستت را (براى بيعت) باز كن ».
ابوبكر هم دستش را دراز كرد و با او بيعت كرد . سپس گفت : «روزى است مثل روز آدم» و بعد از منبر پائين آمد و از مسجد خارج شد .
على عليه السّلام فرمود : اى سلمان ، میدانى او كه بود ؟ عرض كردم : نه ، ولى گفتارش مرا ناراحت كرد .
گوئى مرگ پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را با شماتت و مسخره ياد میكرد . فرمود : 《او ابليس بود . خدا او را لعنت كند . پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به من خبر داد كه ابليس و رؤساى اصحابش هنگامی که پیامبر ص مرا به امر خداوند در روز غدير خم منصوب کرد ، حاضر بودند . پیامبر اکرم ص به مردم خبر داد كه من نسبت به آنان از خودشان صاحب اختيار ترم و به ايشان دستور داد كه حاضران به غايبان برسانند . (در آن روز) شياطين و مريدان از اصحاب ابليس رو به او كردند و گفتند : « اين امت ، مورد رحمت قرار گرفته و حفظ شدهاند و ديگر تو و ما را بر اينان راهى نيست. چرا كه پناه و امام بعد از پيامبرشان به آنان شناسانده شد » . ابليس غمگين و محزون رفت . بعد از آن ، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به من خبری داد و فرمود : « مردم در سقيفه بنى ساعده بعد از آنكه با حقّ ما و دليل ما استدلال می كنند با ابوبكر بيعت میكنند . سپس به مسجد می آيند و اولين كسى كه بر منبر من با او بيعت خواهد كرد ابليس است كه به صورت پيرمردی سالخورده و با پيشانى پينه بسته ، چنين و چنان خواهد گفت . سپس خارج میشود و اصحاب و شياطين و ابليسهايش را جمع میكند . آنان به سجده میافتند و میگويند : « اى آقاى ما (ابلیس) ، اى بزرگ ما ، تو بودى كه آدم را از بهشت بيرون كردى »! ابليس میگويد : « كدام امت پس از پيامبرشان گمراه نشدند ؟ هرگز ! گمان كردهايد كه من بر اينان سلطه و راهى ندارم ؟ كار مرا چگونه ديديد هنگامى كه آنچه خداوند و پيامبرش در باره اطاعت او دستور داده بودند ترك كردند » . و اين همان قول خداوند تعالى است كه فرمود ؛ وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ . یعنی :« ابليس گمان خود را به آنان درست نشان داد و آنان به جز گروهى از مؤمنين او را متابعت كردند » .
سلمان میگويد : وقتى شب شد ، على عليه السّلام حضرت زهرا عليها السّلام را سوار بر چهارپايى نمود و دست دو پسرش (امام حسن و امام حسين عليهما السّلام) را گرفت و هيچ يك از اهل بدر از مهاجرين و انصار را باقى نگذاشت مگر آنكه به خانههايشان آمد و حقّ خود را برايشان يادآور شد و آنان را براى يارى خويش فرا خواند . ولى جز چهل و چهار نفر ، كسى از آنان دعوت او را قبول نكرد . حضرت به آنان دستور داد هنگام صبح با سرهاى تراشيده و در حالى كه اسلحههايشان را به همراه دارند بيايند و با او بيعت كنند و تا سر حد مرگ استوار بمانند .
وقتى صبح شد جز چهار نفر كسى از آنان نزد علی علیه السلام نيامد .
(سليم بن قیس هلالی میگويد : ) به سلمان گفتم : آن چهار نفر چه كسانى بودند ؟ گفت : من و ابوذر و مقداد و زبير بن عوام .
امير المؤمنين عليه السّلام در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد . گفتند : « صبح نزد تو می آئيم » . ولى هيچ يك از آنان غير از ما نزد او نيامد . در شب سوم هم علی علیه السلام نزد آنان رفت ولى غير از ما كسى نيامد .
وقتى علی علیه السلام ، عهدشكنى و بیوفايى آنان را ديد خانهنشينى را اختيار كرد و به قرآن روی آورد و مشغول تنظيم و جمع آن شد و از خانهاش خارج نشد تا آنكه آن را جمع آورى نمود در حالى كه قبلا در اوراق و تكه چوبها و پوستها و كاغذها ( نوشته شده) بود .
علی علیه السلام ، وقتى همه قرآن را جمع مینمود و آن را با دست مبارك خويش طبق تنزيل و تأويلش و ناسخ و منسوخش می نوشت ، ابوبكر کسی را به سراغ او فرستاد و گفت : بيرون بيا و بيعت كن .
على عليه السّلام ، چنین جواب فرستاد : « من مشغول هستم و با خود قسم ياد كردهام كه عبا بر دوش نيندازم جز براى نماز ، تا آنكه قرآن را تنظيم و جمع نمايم » . آنان (ابوبکر و اصحابش) هم چند روز درباره او سكوت اختيار كردند .
امير المؤمنين علی عليه السّلام ، قرآن را در يك پارچه جمع آورى نمود و آن را مهر كرد . سپس بيرون آمد و در حالى كه مردم با ابوبكر در مسجد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله اجتماع كرده بودند ، با بلندترين صدايش فرمود :
« اى مردم ، من از روزى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله از دنيا رفته به غسل آن حضرت و سپس به قرآن مشغول بودهام تا آنكه همه آن را بصورت يك مجموعه در اين پارچه جمع آورى نمودم . خداوند بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آيهاى نازل نكرده مگر آنكه آن را جمع آورى كردهام و آيهاى از قرآن نيست مگر آنكه آن را جمع نمودهام و آيهاى از آن نيست مگر آنكه براى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله خواندهام و تأويلش را به من آموخته است » .
سپس فرمود : « براى آنكه فردا نگوئيد : ما از اين مطلب بیخبر بوديم و بدين جهت كه روز قيامت نگوئيد : من شما را به يارى خويش دعوت نكردم و حق خود را برايتان يادآور نشدم و شما را به كتاب خدا از ابتدا تا انتهايش دعوت نكردم » !
عمر گفت : قرآنى كه همراه خود داريم ما را از آنچه بدان دعوت میكنى بی نياز مینمايد » . سپس على عليه السّلام داخل خانهاش شد .
عمر به ابوبكر گفت : سراغ على بفرست كه بايد بيعت كند و تا او بيعت نكند ما صاحب مقامى نيستيم و اگر بيعت كند از جهت او آسوده مىشويم .
ابوبكر (كسى را) نزد على عليه السّلام فرستاد كه : « خليفه پيامبر را جواب بده » ! فرستاده نزد علی علیه السلام آمد و مطلب را عرض كرد . علی علیه السلام فرمود : « سبحان اللَّه ، چه زود بر پيامبر دروغ بستيد ! او و آنان كه اطراف او هستند میدانند كه خدا و رسولش غير از من کسی را خليفه قرار ندادهاند » . فرستاده آمد و آنچه حضرت فرموده بود به ابوبکر رسانيد .
(ابوبكر) گفت : برو به او بگو : « امير المؤمنين ابوبكر را جواب بده » ! او هم آمد و آنچه ابوبکر گفته بود را به حضرت خبر داد . على عليه السّلام فرمود : « سبحان اللَّه ، بخدا قسم زمانى طولانى نگذشته است كه فراموش شود . بخدا قسم او میداند كه اين نام ( امير المؤمنين ) جز براى من صلاحيت ندارد . پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به او كه هفتمین نفر در ميان هفت نفر بود امر كرد که با عنوان امير المؤمنين بر من سلام كنند . او و رفيقش عمر از ميان هفت نفر سؤال كردند و گفتند : آيا حقّى از جانب خدا و رسولش است ؟ پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به آن دو فرمود : آرى حق است ، حقى از جانب خدا و رسولش كه او امير مؤمنان و آقاى مسلمانان و صاحب پرچم سفيد پيشانيان شناخته شده است . خداوند عزّ و جلّ او را در روز قيامت بر كنار صراط مىنشاند و او دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنّم وارد میكند ».
فرستاده ابوبكر رفت و آنچه علی علیه السلام فرموده بود را به او خبر داد . سلمان میگويد : آن روز را هم درباره او سكوت كردند .
شب هنگام كه شد ، على عليه السّلام حضرت زهرا عليها السّلام را بر چهارپايى سوار كرد و دست دو پسرش امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را گرفت و احدى از اصحاب پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را باقى نگذاشت مگر آنكه در منزلشان نزد آنان رفت، و حقّ خود را براى آنان يادآور شد و آنان را به يارى خويش فرا خواند. ولى هيچ كس جز ما چهار نفر او را اجابت نكرد. ما سرهايمان را تراشيديم و يارى خود را مبذول داشتيم .زبير در ياريش از همه ما شدّت بيشترى داشت .
وقتى على عليه السّلام خوار كردن مردم و ترك يارى او را ، و متحد شدنشان با ابوبكر و اطاعت و تعظيمشان نسبت به او را ديد ، خانهنشينى اختيار كرد .
عمر به ابوبكر گفت : چه مانعى دارى كه سراغ على بفرستى تا بيعت كند ؟ چرا كه كسى جز او و اين چهار نفر باقى نمانده مگر آنكه بيعت كردهاند .
ابوبكر در ميان آن دو نرمخوتر و سازشكارتر و زرنگتر و دورانديشتر بود و ديگرى (عمر) تندخوتر و غليظتر و خشنتر بود .
ابوبكر گفت : چه كسى را سراغ او بفرستيم ؟ عمر گفت : قنفذ را میفرستيم . او مردى تندخو و غليظ و خشن و از آزادشدگان است و نيز از طايفه بنى عدى بن كعب است .
ابوبكر ، قنفذ را نزد امير المؤمنين عليه السّلام فرستاد و عدهاى را نيز برای کمک به همراهش قرار داد .
قنفذ آمد تا درب خانه حضرت و اجازه ورود خواست ، ولى حضرت زهرا سلام الله علیها به آنان اجازه نداد .
اصحاب قنفذ به نزد ابوبكر و عمر برگشتند ، در حالى كه آنان در مسجد نشسته بودند و مردم اطراف آن دو بودند و گفتند : به ما اجازه داده نشد . عمر گفت : برويد ، اگر به شما اجازه داد وارد شويد و گر نه بدون اجازه وارد شويد .
آنها آمدند و اجازه خواستند . حضرت زهرا عليها السّلام فرمود : « به شما اجازه نمیدهم بدون اجازه وارد خانه من شويد » . همراهان او برگشتند ولى خود قنفذ ملعون آنجا ماند .
آنان ( به ابو بكر و عمر ) گفتند : فاطمه چنين گفت و ما از اينكه بدون اجازه وارد خانهاش شويم خوددارى كرديم . عمر عصبانى شد و گفت : ما را با زنان چه كار است !! سپس به مردمى كه اطرافش بودند دستور داد تا هيزم بياورند . آنان هيزم برداشتند و خود عمر نيز همراه آنان هيزم برداشت و آنها را اطراف خانه على و فاطمه و فرزندانشان عليهم السّلام قرار دادند . سپس عمر ندا كرد بطورى كه على و فاطمه عليهما السّلام بشنوند و گفت :
« بخدا قسم اى على بايد خارج شوى و با خليفه پيامبر بيعت كنى و گر نه خانه را با خودتان به آتش میكشم » ! حضرت زهرا عليها السّلام فرمود : اى عمر ، ما را با تو چه كار است ؟ جواب داد : درب را باز كن وگرنه خانهتان را به آتش میكشيم ! فرمود : « اى عمر ، از خدا نمیترسى كه به خانه من وارد میشوى » ؟! ولى عمر ابا كرد از اينكه برگردد .
عمر ، آتش طلبيد و آن را بر درب خانه شعلهور ساخت و سپس درب را فشار داد و باز كرد و داخل شد ! حضرت زهرا عليها السّلام در مقابل او درآمد و فرياد زد : « يا ابتاه ، يا رسول اللَّه » ! عمر شمشير را در حالى كه در غلاف بود بلند كرد و به پهلوى حضرت زد . آن حضرت ناله كرد : « يا ابتاه »! عمر تازيانه را بلند كرد و به بازوى حضرت زد . آن حضرت صدا زد : « يا رسول اللَّه ، ابو بكر و عمر با بازماندگانت چه بد رفتارى كردند » !
على عليه السّلام ناگهان از جای برخاست و گريبان عمر را گرفت و او را به شدت كشيد و بر زمين زد و بر بينى و گردنش كوبيد و خواست او را بكشد ولى سخن پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و وصيتى را كه به او كرده بود به ياد آورد و فرمود : « اى پسر صُهاك ، قسم به آنكه محمّد را به پيامبرى مبعوث نمود ، اگر نبود مقدّرى كه از طرف خداوند گذشته و عهدى كه پيامبر با من نموده است میدانستى كه تو نمیتوانى به خانه من داخل شوى ».
عمر کسی را فرستاد و كمك خواست . مردم آمدند تا داخل خانه شدند و امير المؤمنين عليه السّلام هم سراغ شمشيرش رفت .
قنفذ نزد ابوبكر برگشت در حالى كه میترسيد على عليه السّلام با شمشير سراغش بيايد چرا كه شجاعت و شدّت عمل آن حضرت را مىدانست .
ابوبكر به قنفذ گفت : « برگرد ، اگر از خانه بيرون آمد (دست نگه دار) و گر نه در خانهاش به او هجوم بياور . و اگر مانع شد خانه را بر سرشان به آتش بكشيد » ! قنفذ ملعون آمد و با اصحابش بدون اجازه به خانه هجوم آوردند . على عليه السّلام سراغ شمشيرش رفت ، ولى آنان زودتر به طرف شمشير آن حضرت رفتند و با عدّه زيادشان بر سر او ريختند .
عدّهاى شمشيرها را بدست گرفتند و بر آن حضرت حملهور شدند و او را گرفتند و بر گردن او طنابى انداختند !!
حضرت زهرا عليها السّلام جلوی درب خانه ، بين مردم و امير المؤمنين عليه السّلام مانع شد . قنفذ ملعون با تازيانه به آن حضرت زد . طورى كه وقتى حضرت از دنيا مىرفت در بازويش از زدن او اثرى مثل دستبند بر جاى مانده بود . خداوند قنفذ را و كسى كه او را فرستاد لعنت كند .
سپس على عليه السّلام را بردند و به شدت او را میكشيدند ، تا آنكه نزد ابوبكر رسانيدند و اين در حالى بود كه عمر بالاى سر ابو بكر با شمشير ايستاده بود، و خالد بن وليد و
ابو عبيدة بن جراح و سالم مولى ابى حذيفه و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبة و اسيد بن حضير و بشير بن سعيد و ساير مردم در اطراف ابو بكر نشسته بودند و اسلحه همراهشان بود .
سليم میگويد : به سلمان گفتم : آيا بدون اجازه به خانه فاطمه عليها السّلام وارد شدند ؟! گفت : آرى بخدا قسم و اين در حالى بود كه خمار (پوشش کامل سر) نداشت . حضرت زهرا عليها السّلام صدا زد : « وا ابتاه ، وا رسول اللَّه ، اى پدر ، ابوبكر و عمر بعد از تو با بازماندگانت بدرفتارى كردند در حالى كه هنوز چشمان تو در قبرت باز نشده است» و اين سخنان را حضرت با بلندترين صدايش ندا مینمود .
سلمان میگويد : ابوبكر و اطرافيانش را ديدم كه میگريستند و صدايشان به گريه بلند شده بود . در ميان آنان كسى نبود مگر آنكه گريه میكرد جز عمر و خالد بن وليد و مغيرة بن شعبه . عمر میگفت : ما را با زنان و رأى آنان كارى نيست !!
سلمان مىگويد : على عليه السّلام را نزد ابوبكر رسانيدند در حالى كه میفرمود : بخدا قسم ، اگر شمشيرم در دستم قرار میگرفت میدانستيد كه هرگز به اين كار دست نمیيابيد . بخدا قسم خود را در جهاد با شما سرزنش نمیكنم و اگر چهل نفر برايم ممكن میشد جمعيت شما را متفرّق میساختم ولى خدا لعنت كند اقوامى را كه با من بيعت كردند و سپس مرا خوار نمودند .
ابوبكر تا چشمش به على عليه السّلام افتاد فرياد زد : «او را رها كنيد» ! على عليه السّلام فرمود : اى ابوبكر ، چه زود جاى پيامبر را ظالمانه غصب كرديد ! تو به چه حقّى و با داشتن چه مقامى مردم را به بيعت خويش دعوت مینمايى ؟ آيا ديروز به امر خدا و پيامبر با من بيعت نكردى؟
قنفذ كه خدا او را لعنت كند فاطمه عليها السّلام را با تازيانه زد آن هنگام كه خود را بين او و شوهرش قرار داد و عمر پيغام فرستاد كه اگر فاطمه بين تو و او مانع شد او را بزن . قنفذ او را به سمت چهارچوب در خانهاش كشانيد و درب را فشار داد . طورى كه استخوانى از پهلويش شكست و جنينى سقط كرد و همچنان در بستر بود تا در اثر همان شهيد شد .
وقتى على عليه السّلام را به نزد ابو بكر رسانيدند عمر بصورت اهانتآميزى گفت : « بيعت كن و اين اباطيل را رها كن »!
على عليه السّلام فرمود : اگر انجام ندهم شما چه خواهيد كرد ؟ گفتند : تو را با ذلّت و خوارى میكشيم ! فرمود : در اين صورت بنده خدا و برادر پيامبرش را كشتهايد ! ابوبكر گفت : بنده خدا بودن درست است ولى به برادر پيامبر بودن اقرار نمیكنيم ! فرمود : آيا انكار میكنيد كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بين من و خودش برادرى قرار داد ؟ گفتند : « آرى » و حضرت اين مطلب را سه مرتبه بر ايشان تكرار كرد .
سپس حضرت رو به آنان كرد و فرمود : اى گروه مسلمانان و اى مهاجرين و انصار! شما را به خدا قسم میدهم كه آيا در روز غدير خم از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيديد كه آن مطالب را میفرمود و در جنگ تبوك آن مطالب را میفرمود ؟
سپس على عليه السّلام آنچه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله علنى براى عموم مردم درباره او فرموده بود چيزى باقى نگذاشت مگر آنكه براى آنان يادآور شد . گفتند : بلى ، بخدا قسم .
وقتى ابوبكر ترسيد از اینکه مردم على عليه السّلام را يارى كنند و مانع او شوند ، پيشدستى كرد و گفت : آنچه گفتى حق است كه با گوش خود شنيدهايم و فهميدهايم و قلبهايمان آن را در خود جاى داده است و لكن بعد از آن من از پيامبر شنيدم كه میگفت :
« ما اهل بيتى هستيم كه خداوند ما را انتخاب كرده و ما را بزرگوار داشته و آخرت را براى ما بر دنيا ترجيح داده است و خداوند براى ما اهل بيت نبوّت و خلافت را جمع نخواهد كرد »
على عليه السّلام فرمود : آيا كسى از اصحاب پيامبر هست كه با تو در اين مطلب حضور داشته ؟ عمر گفت : خليفه پيامبر راست میگويد و من هم از پيامبر شنيدم همان طور كه ابوبكر گفت . ابو عبيده و سالم مولى ابى حذيفه و معاذ بن جبل هم گفتند : راست میگويد ، ما اين مطلب را از پيامبر شنيديم .
على عليه السّلام به آنان فرمود : وفا كرديد به صحيفه ملعونهاى كه در كعبه بر آن هم پيمان شديد كه : « اگر خداوند محمّد را بكشد يا بميرد امر خلافت را از ما اهل بيت بگيريد » .
ابوبكر گفت : از كجا اين مطلب را دانستى ؟ ما تو را از آن مطلع نكرده بوديم ! حضرت فرمود : اى زبير و تو اى سلمان و تو اى اباذر و تو اى مقداد ، شما را به خدا و به اسلام ، میپرسم آيا از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نشنيديد كه در حضور شما میفرمود : « فلانى و فلانى – تا آنكه حضرت همين پنج نفر را نام برد – بين خود نوشتهاى نوشتهاند و در آن هم پيمان شدهاند و بر كارى كه كردهاند قسمها خوردهاند كه اگر من كشته شوم يا بميرم … ؟
آنان گفتند : آرى ما از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيديم كه اين مطلب را به تو میفرمود كه « آنان بر آنچه انجام دادند معاهده كرده و هم پيمان شدهاند و در بين خود قراردادى نوشتهاند كه اگر من كشته شدم يا مردم بر عليه تو اى على متّحد شوند و اين خلافت را از تو بگيرند » .
تو گفتى : پدر و مادرم فدايت يا رسول اللَّه! هر گاه چنين شد دستور میدهى چه كنم ؟
فرمود : اگر يارانى بر عليه آنان يافتى با آنها جهاد كن و اعلام جنگ نما و اگر يارانى نيافتى بيعت كن و خون خود را حفظ نما .
على عليه السّلام فرمود : بخدا قسم ، اگر آن چهل نفر كه با من بيعت كردند وفا مینمودند در راه خدا با شما جهاد میكردم . ولى بخدا قسم بدانيد كه احدى از نسل شما تا روز قيامت به خلافت دست پيدا نخواهد كرد . دليل بر دروغ بودن سخنى كه به پيامبر نسبت داديد كلام خداوند تعالى است كه أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً ، یعنی « آيا مردم حسد میبرند بر آنچه خداوند از فضلش به آنان داده است ؟ ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان حكومت بزرگ داديم » .
كتاب يعنى نبوت و حكمت يعنى سنت و حكومت يعنى خلافت و ما آل ابراهيم هستيم .
مقداد برخاست و گفت : يا على ، به من چه دستور میدهى ؟ بخدا قسم اگر امر كنى شمشير میزنم و اگر امر كنى خوددارى میكنم . على عليه السّلام فرمود : اى مقداد ، خوددارى كن و پيمان پيامبر و وصيتى كه به تو كرده را بياد بياور .
( سلمان میگويد: ) برخاستم و گفتم : قسم به آنكه جانم بدست اوست ، اگر من بدانم كه ظلمى را دفع میكنم يا براى خداوند دين را عزت میبخشم ، شمشيرم را بر دوش میگذارم و با استقامت با آن میجنگم . آيا بر برادر پيامبر و وصيّش و جانشين او در امتش و پدر فرزندانش هجوم میآوريد ؟ بشارت باد شما را به بلا و نااميد باشيد از آسايش ! ابوذر برخاست و گفت : اى امتى كه بعد از پيامبرش متحير شده و به سرپيچى خويش خوار شدهايد خداوند میفرمايد : إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ، ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ، « خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه جهانيان برگزيد ، نسلى كه از يك ديگرند و خداوند شنونده و دانا است ». آل محمد فرزندان نوح و آل ابراهيم ، از ابراهيم و برگزيده و نسل اسماعيل و عترت محمد پيامبرند . آنان اهل بيت نبوت و جايگاه رسالت و محل رفت و آمد ملائكهاند . آنان همچون آسمان بلند و كوه هاى پايدار و كعبه پوشيده و چشمه زلال و ستارگان هدايتكننده و درخت مبارك هستند كه نورش میدرخشند و روغن آن مبارك است .
محمد خاتم انبياء و آقاى فرزندان آدم است و على وصيّى اوصياء و امام متقين و رهبر سفيد پيشانيان معروف است و اوست صديق اكبر و فاروق اعظم و وصىّ محمد و وارث علم او و صاحب اختيارتر مردم نسبت به مؤمنين ، همان طور كه خداوند فرموده :
النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّهِ ، «پيامبر نسبت به مؤمنين از خودشان صاحب اختيارتر است و همسران او مادران آناناند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضى بر بعضى اولويت دارند » . هر كه را خدا مقدّم داشته جلو بيندازيد و هر كه را خدا مؤخر داشته عقب بزنيد ، و ولايت و وراثت را براى كسى قرار دهيد كه خدا قرار داده است .
عمر ، در حالى كه ابوبكر بالاى منبر نشسته بود به او گفت : چطور بالاى منبر نشسته اى و اين مرد نشسته و روى جنگ دارد و بر نمیخيزد با تو بيعت كند؟ دستور بده گردنش را بزنيم ! اين در حالى بود كه امام حسن و امام حسين عليهما السّلام ايستاده بودند و وقتى گفته عمر را شنيدند به گريه افتادند . امير المؤمنين علی عليه السّلام آن دو را به سينه چسبانيد و فرمود : گريه نكنيد ، بخدا قسم بر قتل پدرتان قدرت ندارند.
ام ايمن که پرستار پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بود ، آمد و گفت : « اى ابوبكر ، چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر ساختيد » ! عمر دستور داد تا او را از مسجد بيرون كردند و گفت : « ما را با زنان چه كار است »؟! بريده اسلمى برخاست و گفت : اى عمر ، آيا بر برادر پيامبر و پدر فرزندانش حمله مىكنى ؟ تو در ميان قريش همان كسى هستى كه تو را آن طور كه بايد مىشناسيم ! آيا شما دو نفر همان كسانى نيستيد كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به شما فرمود : « نزد على برويد و بعنوان امير المؤمنين بر او سلام كنيد »؟ شما هم گفتيد : آيا از امر خدا و امر رسولش است ؟ فرمود : آرى .
ابوبكر گفت : چنين بود ولى پيامبر بعد از آن فرمود : « براى اهل بيت من نبوّت و خلافت جمع نمیشود » ! بريده گفت : « بخدا قسم پيامبر اين را نگفته است . بخدا قسم در شهرى كه تو در آن امير باشى سكونت نمیكنم » . عمر دستور داد تا او را هم زدند و بيرون كردند !
سپس عمر گفت : برخيز اى فرزند ابى طالب و بيعت كن ! حضرت فرمود : اگر انجام ندهم چه خواهيد كرد ؟ گفت : به خدا قسم در اين صورت گردنت را میزنيم ! امير المؤمنين عليه السّلام سه مرتبه حجّت را بر آنان تمام كرد و سپس بدون آنكه كف دستش را باز كند دستش را دراز كرد . ابوبكر هم روى دست او زد و به همين مقدار از او قانع شد .
على عليه السّلام قبل از آنكه بيعت كند در حالى كه طناب بر گردنش بود خطاب به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله صدا زد : « اى پسر مادرم ، اين قوم مرا خوار كردند و نزديك بود مرا بكشند»
آنگاه به زبير گفته شد : بيعت كن ولى ابا كرد . عمر و خالد بن وليد و مغيرة بن شعبه با عدهاى از مردم به همراهشان بر او حمله كردند و شمشيرش را از دستش بيرون كشيدند و آن را بر زمين زدند تا شكستند و او را كشان كشان آوردند . زبير در حالى كه عمر روى سينهاش نشسته بود ، گفت : «اى پسر صُهاك ، بخدا قسم اگر شمشيرم در دستم بود از من فاصله میگرفتى و سپس بيعت كرد .
سلمان میگويد : سپس مرا گرفتند و بر گردنم كوبيدند تا مثل غدهاى ورم كرد . سپس دست مرا گرفتند و آن را پيچانيدند . لذا به اجبار بيعت كردم .
سپس ابوذر و مقداد به اجبار بيعت كردند و احدى از امت غير از على عليه السّلام و ما چهار نفر به اجبار بيعت نكردند و در بين ما هم احدى گفتارش شديدتر از زبير نبود . او وقتى بيعت كرد چنين گفت : « اى پسر صُهاك ، بخدا قسم اگر اين طاغيانى كه تو را كمك كردند نبودند تو در حالى كه شمشيرم همراهم بود نزديك من نمیآمدى . به خاطر پستى و ترسى كه از تو سراغ دارم (این سخن را گفتم) ولى طاغيانى يافتهاى كه به كمك آنان قویشدهاى و قهر و غلبه نشان میدهى .
عمر عصبانى شد و گفت : آيا نام صُهاك را میآورى ؟ گفت : مگر صُهاك كيست ؟! و چه مانعى از ذكر نام او هست ؟ بخشی از مشاجره ی لفظی میان عمر بن خطاب و زیبر از این مطلب حذف میشود . برای مطالعه ی این بخش از روایت میتوانید به کتاب سلیم بن قیس هلالی مراجعه فرمایید .
ابو بكر بين آن دو را اصلاح كرد و هر كدام دست از يك ديگر برداشتند .
سليم بن قيس میگويد : به سلمان گفتم : اى سلمان ، آيا بيعت كردى و چيزى نگفتى ؟
او گفت : بعد از آنكه بيعت كردم چنين گفتم : « بقيه روزگار را به ضرر و هلاكت ببينيد ، آيا میدانيد با خود چه كردهايد ؟ كار درست كرديد و به خطا رفتيد ! با سنت آنان كه قبل از شما بودند كه تفرقه و اختلاف مینمودند درست و مطابق انجام داديد و از سنّت پيامبرتان خطا رفتيد كه خلافت را از معدنش و از اهلش خارج ساختيد .»
عمر گفت: اى سلمان ، حال كه رفيقت بيعت نمود و تو نيز بيعت كردى هر چه میخواهى بگو و هر چه میخواهى بكن و رفيقت هم هر چه میخواهد بگويد .
سلمان میگويد : گفتم : از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه میفرمود : « برابر گناه همه امتش تا روز قيامت و برابر عذاب همه آنان بر گردن تو و رفيقت كه با او بيعت كردى خواهد بود » .
عمر گفت : هر چه میخواهى بگو ، آيا چنين نيست كه بيعت نمودى و خداوند چشمت را روشن نساخت كه رفيقت خلافت را بر عهده بگيرد ؟! گفتم : شهادت میدهم كه من در بعضى كتابهائى كه از طرف خداوند نازل شده خواندهام كه تو با اسم و نسب و اوصافت درى از درب هاى جهنّم هستى . عمر گفت : هر چه میخواهى بگو . آيا خداوند خلافت را از اهل اين خانه نگرفت كه شما آنان را بعد از خداوند ارباب خود قرار دادهايد ؟!
به او گفتم : شهادت میدهم که از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه سخنی میفرمود ، در حالى كه درباره اين آيه از او سؤال كردم كه «فَيَوْمَئِذٍ لا يُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ وَ لا يُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ» «در آن روز هيچ كس را مانند او عذاب نمیكند و هيچ كس را مانند او به بند نمیكشد ».
حضرت به من خبر داد كه آن تو (عمر بن خطاب) هستى . عمر گفت : ساكت شو ، خدا صدايت را خفه كند ، اى غلام ، و اى پسر زن بدبو!
على عليه السّلام فرمود : اى سلمان ، تو را قسم مىدهم كه ساكت باشى .
سلمان مىگويد : بخدا قسم ، اگر على عليه السّلام مرا به سكوت امر نكرده بود آنچه درباره او نازل شده و هر چه درباره او و رفيقش از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيده بودم به او خبر مىدادم . وقتى عمر ديد من ساكت شدم ، گفت : تو مطيع و تسليم او هستى .
سلمان مىگويد : وقتى ابوذر و مقداد بيعت كردند و چيزى نگفتند ، عمر گفت : اى سلمان ، تو هم مثل دو رفيقت خوددارى نمىكنى ؟ بخدا قسم تو نسبت به اهل اين خانه از آن دو نفر بامحبّتتر نيستى و از آن دو بيشتر به آنان احترام نمىكنى . همان طور كه مىبينى خوددارى كردند و بيعت نمودند .
ابوذر گفت : اى عمر ، ما را به محبت آل محمد و احترام آنان سرزنش مىكنى ؟ خدا لعنتت كند كه لعنت كرده است هر كس آنان را دشمن بدارد و به آنان نسبت ناروا دهد و به حق آنان ظلم كند و مردم را بر گردن ايشان سوار نمايد و اين امت را به پشت سرشان به طور قهقرى برگرداند .
عمر گفت : آمين ، خداوند لعنت كند هر كس را كه به حق آنان ظلم كند ! ولى نه بخدا قسم ، ايشان را در خلافت حقّى نيست و آنان با ساير مردم در اين مسأله يكسانند ! ابوذر گفت : پس چرا بر عليه انصار با حق ايشان و دليلشان استدلال كرديد ؟!
على عليه السّلام به عمر فرمود : اى پسر صُهاك ، ما را در خلافت حقّى نيست ، ولى براى تو و فرزند زن مگس خوار هست ؟! عمر گفت : اى ابا الحسن ، اكنون كه بيعت كردى خوددارى نما ، چرا كه عموم مردم به رفيق من رضايت دادند و به تو رضايت ندادند ، پس گناه من چيست ؟
على عليه السّلام فرمود : ولى خداوند عز و جل و رسولش جز به من راضى نشدند . پس تو و رفيقت و آنان كه تابع شما شدند و شما را كمك كردند را به نارضايتى خداوند و عذاب و خوارى او بشارت باد . واى بر تو اى پسر خطاب ! اگر بدانى كه چه جنايتى بر خود روا داشتهاى . اگر بدانى از چه خارج شده و به چه داخلشدهاى و چه جنايتى بر خود و رفيقت نمودهاى ! ابوبكر گفت : اى عمر ، حال كه با ما بيعت كرده و از شرّ او و حمله ناگهانى و فسادش در كارمان در ایمن شديم بگذار هر چه مىخواهد بگويد .
على عليه السّلام فرمود: جز يك مطلب چيزى نمىگويم . شما را بخدا يادآور مىشوم اى چهار نفر – كه منظور حضرت من و ابوذر و زبير و مقداد بود – ، من از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود : صندوقى از آتش وجود دارد كه در آن دوازده نفرند ، شش نفر از اولين و شش نفر از آخرين . (آن صندوق) در چاهى در قعر جهنّم در صندوق قفل شده ديگرى است . بر در آن چاه صخرهاى است كه هرگاه خداوند بخواهد جهنّم را شعلهور نمايد آن صخره را از در آن چاه بر مىدارد و جهنّم از شعله و حرارت آن چاه شعلهور مىشود .
على عليه السّلام فرمود : شما شاهد بوديد كه از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله درباره آنان و « اوّلين » سؤال كردم ، فرمود : امّا «اوّلين» عبارتند از : فرزند آدم كه برادرش ( هابيل ) را كشت و فرعون فرعون ها و آن كسى كه با ابراهيم عليه السّلام درباره خداوند به منازعه پرداخت و دو نفر از بنى اسرائيل كه كتابشان را تحريف كردند و سنّتشان را تغيير دادند . يكى از آنان كسى بود كه يهوديان را يهودى نمود و ديگرى نصارى را نصرانى كرد و ابليس ششم آنان است و امّا «آخرين» عبارتند از دجال و اين پنج نفر اصحاب صحيفه و نوشته و جبت و طاغوتى كه بر سر آن باهم عهد بستهاند و بر عداوت با تو – اى برادرم – هم پيمان شدهاند و بعد از من بر عليه تو متحد مىشوند . اين و اين كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آنان را براى ما نام برد و برشمرد .
سلمان مىگويد : ما گفتيم : راست گفتى . ما شهادت مىدهيم كه اين مطلب را از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيديم .
عثمان بن عفان گفت : اى ابا الحسن ، آيا نزد تو و اين اصحابت درباره من حديثى نيست ؟
على عليه السّلام فرمود : بلى ، از پيامبر شنيدم كه دو بار تو را لعنت كرد و بعد از آنكه تو را لعنت نمود برايت استغفار نكرد.
عثمان غضبناك شد و گفت : مرا با تو چه كار است ! هيچ گاه مرا رها نمىكنى ، نه در زمان پيامبر و نه بعد از او ! على عليه السّلام فرمود : آرى ، خداوند بينىات را بر خاك بمالد .
عثمان گفت : بخدا قسم از پيامبر شنيدم كه مىفرمود : زبير مرتدّ از اسلام كشته مىشود !
سلمان مىگويد : على عليه السّلام بطور خصوصى به من فرمود : عثمان راست مىگويد ، او بعد از قتل عثمان با من بيعت مىكند و بعد بيعت مرا مىشكند و مرتدّ كشته مىشود .
سلمان مىگويد : على عليه السّلام فرمود : « همه مردم بعد از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله مرتدّ شدند جز چهار نفر . مردم بعد از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به منزله هارون و تابعينش و به منزله گوساله و تابعينش شدند . پس على عليه السّلام شبيه هارون و عتيق شبيه گوساله و عمر شبيه سامرى است .
سلمان میگوید : از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود : قومى از اصحابم از صاحبان شخصيت و مقام نسبت به من براى عبور از پل صراط مىآيند . وقتى آنان را ديدم و آنان مرا ديدند و آنان را شناختم و آنان مرا شناختند ، ايشان را از نزد من جدا مىكنند:. مىگويم : پروردگارا ، اصحابم ، اصحابم ! گفته مىشود : نمىدانى بعد از تو چه كردهاند . وقتى از ايشان جدا شدى به عقب برگشتند . من هم مىگويم : دور از رحمت خدا باشند .
از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود : امّت من سنّت بنى اسرائيل را مرتكب خواهند شد بطورى كه قدم جاى قدم آنان مىگذارند و تير به همان جا كه آنان زدند مىزنند ، و وجب به وجب و ذراع به ذراع و باع به باع ، كارهاى آنان را انجام خواهند داد ، تا آنجا كه اگر داخل سوراخ حيوانى شده باشند اينان نيز همراه آنان داخل مىشوند . تورات و قرآن را يك نفر از ملائكه در يك ورق با يك قلم نوشته است و مثلها و سنّتها (در آنان و اينان) به يك صورت جارى شده است.