در مأموریت به اطلاعات و شناسایی منطقه عملیاتی کربلای پنج، دست من مجروح شد و به خاطر محدودیت ناشی از مجروحیتی که از ناحیه دست پیداکرده بودم به این باور رسیدم که وجود من در گردان تخریب مؤثر نیست و نباید برای سایر دوستان مزاحمت ایجاد کنم، بنابراین تصمیم گرفتم بهجایی بروم که مفید واقع شوم به همین دلیل در پادگان کوثر به ذهنم رسید به واحد حملونقل بروم و راننده آمبولانس یا تدارکات و… شوم. در آزمایش برادران حملونقل قبول شدم و داخل چادر نشستم تا ماشین را تحویل بگیرم و … ناگهان دیدم که برادر عزیز و بزرگوارم حاج مجید مطیعیان آمد. با لحنی همراه گلایهمندی فرمودند؛ اینجا چکار میکنی؟ و متوجه شدم ایشان پیگیر حضور حقیر بودند و در آنجا یک سری صحبتها شد و حاج مجید نهایتاً مرا مجاب کردند که برگردم تخریب، مدتی مسئول دسته بودم تا اینکه برادر خسروآبادی مدتی تشریف بردند تهران و من بهجای ایشان توفیق همراهی با آقا سید را در مناطق مختلف پیدا کردم؛ و خاطرات فراموشنشدنی بسیاری را با ایشان تجربه کردم.
خاطرم هست دریکی از همین مأموریتها در مهاباد یکی از قطعات ماشین خراب شد، هر چه استارت زدم روشن نشد. آقا سید فرمودند؛ یه کاری کنید نمی تونیم زیاد بمانیم و باید زودتر حرکت کنیم.
رفتم دفتر پشتیبانی سپاه و گفتیم: ماشین ما این مشکل را پیداکرده است و تقاضای قطعه کردم،…
گفتند ما قطعهاش راداریم اما نمیتوانیم بدهیم چون برای ماشینهای خودمان هم کم داریم، شما جنوب راحتتر تأمین میکنید؛ …
آمدم محوطهی پادگان و دیدم که یک تویوتای تمیز و مرتب پارک شده، رفتم درب موتور را بالا زدم و آن قطعهای که نیاز داشتیم را باز کردم و آوردم و روی ماشین خودمان انداختم. قطعهی سوخته را هم بردم و روی ماشین گذاشتم و یک یادداشت با این مضمون نوشتم هر چه التماس کردیم کسی گوش نکرد ناچار شدم به ماشین شما تک بزنم،… و گذاشتم زیر برف پاکن.
آقا سید آمد و وقتی دید ماشین درستشده، گفت چطور درستش کردی؟ گفتم بعداً عرض میکنم آلان اگر بگویم دعوا میکنی.
وقتی آمدیم و به مقر الوارثین رسیدیم ماجرا را برای آقا سید محمد تعریف کردم. خیلی از دستم ناراحت شد و گفت این چهکاری بود که کردی؟ عذرخواهی کردم و گفتم در سفر بعدی درستش میکنم، شما نگران نباشید.
یک هفته از این ماجرا گذشت و مجدداً به مهاباد رفتیم. به پادگان که رسیدیم، دیدم آن ماشین هنوز همانجاست. پرسیدیم این ماشین مال کی هست؟ گفتند برای برادر … است. آقای … فرمانده قرارگاه بودند. خدمت ایشان رسیدم و گفتم: این ماشین شما هفتهی پیش خرابشده بود؟ گفت بله فلانی و اتفاقاً درست زمانی که خیلی کار مهمی داشتم و هم عجله هم داشتیم و …
گفتم: من بهجای شما بودم برادران حملونقل را دور قرارگاه پامرغی میبردم تا دیگه جواب رد به بچههای لشکر 10 ندهند و…
آلان هم سرقت از ماشین روبروی شماست، حلال کنید. گفتند؛ خب چرا قطعهای که لازم داشتید را از پشتیبانی نگرفتید؟
گفتم، درخواست کردم، اما هیچکسی قانع نشد و مجبور شدم از خودروی شما بردارم
از اون روزبه بعد تا همین سالهای اخیر هر موقع ایشان را زیارت میکردم میگوید: ماشین شما هر کم و کسری داره قبل از هر اقدامی لطفاً به خودم بگو…