در استان حلب بودیم و ماموریتمان پاکسازی چند ساختمان بود . شش نفر بلند شدند که برویم به ساختمان شماره سه . با بنده و حسن شدیم هشت نفر . وقتی حرکت کردیم به سمت ساختمان شماره سه ، آقای حسن قاسمی دانا با یک لحنی که انگار میخواست مطلب مهمی را گوشزد کند گفت : آقا! هشت نفریما …
گفت : حالا که هشت نفر هستیم ، پس اسم عملیاتمان یا علی بن موسی الرضا علیه السلام است .
از بچه ها چند عدد نارنجک هم گرفته بودیم و همراه داشتیم . به ساختمان شماره سه که رسیدیم ، به حسن آقا گفتم نارنجک ها رو به من بده . ایشان نارنجک ها را به من نداد ، آمد ، من را کنار زد و جای من ایستاد و نارنجک ها را انداخت .
یک تعداد نارنجک بین ما و دشمن رد و بدل میشد یعنی ما نارنجک می انداختیم و آنها هم نارنجک به سمت ما می انداختند . در حال درگیری ، حسن آقا داشت رجز میخواند و آنها هم همینطور رجز میخواندند .
با اشک چشم و بغض گلو رجز میخواند و میگفت : نحن شیعه علی بن ابیطالب . نحن ابناء رسول الله ، نحن ابناء فاطمه الزهرا …
همینطور شروع کرد به رجز خواندن . کار گره خورده بود . حسن آقا به من گفت میخواهم بروم و کار را تمام کنم . تو فقط یک مقدار آتش تامین برای من بریزید .
ما هم شروع کردیم به آتش تامین ریختن .
تا این لحظه ، با یک دستش اسلحه داشت و با دست دیگر نارنجک می انداخت اما اینبار اسلحه را روی زمین گذاشت . گفتم حسن نارنجک ها را بده من بروم . خنده ی آرومی کرد و گفت : تو که زخمی شده ای و نمیتوانی اما من اینبار میروم و کار را تمام میکنم .
همینکه رفت و وارد ساختمان شد صدای تیراندازی آمد . صدای شلیک شش عدد گلوله را شنیدم و وحشت کردم چون حسن اسلحه نداشت ، پس حتما اینها صدای تیر اندازی دشمن بود .
رفتیم داخل ساختمان و حسن را پیدا کردیم . زیر کتف حسن را گرفتیم . حسن تیر خورده بود . جالب اینجاست ؛ با اینحال که تیر خورده بود اما نارنجک ها را پرتاب کرده بود .
همینطور که ما داشتیم حسن را میکشیدیم ، از طرف مقابل هم صدای ناله می آمد . خلاصه حسن آقا رو آوردیم عقب . این اتفاق شب جمعه صورت گرفت و فردای آن شب ، بین ساعت ده یا یازده بود که آقا حسن قاسمی دانا در بیمارستان حلب به شهادت رسیدند .