• امروز : دوشنبه, ۱۸ تیر , ۱۴۰۳
اعدام شیخ شهید ، حاج شیخ فضل الله نوری

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت دهم)

  • کد خبر : 5669
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت دهم)

جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه. مدیر نظام می گوید، مقابل در حیاط روی یک نیمکت بی پشتی گذاشتند اما مگرول کردند؟! جماعت کثیری مجاهد و غیر مجاهد از بیرون فشار آوردند و ریختند توی حیاط محشری بر پاسد مثل مور وملخ از سر و کول هم بالا می رفتند همه میخواستند خود را به […]

جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه.

مدیر نظام می گوید، مقابل در حیاط روی یک نیمکت بی پشتی گذاشتند اما مگرول کردند؟!

جماعت کثیری مجاهد و غیر مجاهد از بیرون فشار آوردند و ریختند توی حیاط محشری بر پاسد مثل مور وملخ از سر و کول هم بالا می رفتند همه میخواستند خود را به جنازه برسانند، دور نعش را گرفتند آنقدر با قتنداقه تفنگ و لگد به نعش آقا زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهنش روی گونه ها و محاسنش سرازیر شد، هر که هرچه در دست داشت می زد، آن هایی هم که دستشان به نعش نمی رسید تف می انداختند، در اثر این ضربات همه جوره و همه جانبه جسد از روی نیمکت همین طور به رو زمین افتاد … به همه مقدسات قسم که در این ساعت گودال قتلگاه را به چشم خودم دیدم (در این وقت چشمان مدیر نظام پر از اشک شد و با صدایی بغض آلود گفت) من از ملاحظه شما خود داری می کنم وگرنه همین حالا هم دلم می خواست زار زار گریه بکنم … ازدحام جمعیت دقیقه به  دقیقه زیاد تر می شود … پناه بر خدا، چپناه برخدای بزرگ … حالا می خواهم یک چیزی بگویم که از گفتنش راستی راستی خجالت می کشم، اما چه کنم، چیزی را که به چشم خودم دیده ام باید به زبان خودم بگویم آرزویم همیشه این بود که روزی مشاهدات آن روزی خود را بگویم . یک کسی بنویسید، خدا را شکر که این آخر عمری به آرزوی خود رسیدم و این خاطره ها را با خودم به گور نمی برم. اما باز هم از تمام مسلمان ها معذرت می خواهم که این کلمات زشت را بر ربان میآورم، از اسلام و اهل اسلام معذرت می خواهم وظیفه من امروز این است که بگویم آنچه را که آن روز بوده ام و دیده ام … ازدحام جمعیت دقیقه به دقیقه زیاد تر می شد و تف و لگد و حملات مجاهدین و مردم بر جنازه بیشتر که یک مرتبه دیدم یک نر از سران مجاهدین مرد تنومند و چهار شانه ای بود وارد حیاط نظمیه شد، مردم همه عقب رفتند و برای او راه بازکردند من او را نشناختم غریبه بود، اما مجاهدین خیلی احترامش می کردند جلو آمد و بالای جناز ایستاد این بی حیا هنوز نرسیده جلوی همه دکمه شلوارش را باز کرد و روبه روی این همه چشم …… این سرگذشت ها را یک روزی برای یکی از علمای زنجان نقل می کردم مثل عزای حضرت حسین علیه السلام های های گریه می کرد، به اینجا که رسیدم از حال رفت و گفت: مدیر نظام دیگه نگو دیگه نگو.

ازدحام میردم دم به دم زیاد تر می شد و دیگر توی حیاط جای یک سوزن انداختن نبود، پس از این همه کار ها تازه آقای احمد علی خان معاون یپرم دریچه بالا خانه را باز کرد و به من دستور داد: جمعیت را از حیاط بیرون کن!

جواب داد م که این کار از عهده من خارج است.

آن وقت از بالا چند نفر مجاهد مسلح فرستادند و جمعیت را تماماً از حیاط بیرون کردند، در حیاط را بستم، توی حیاط فقط من ماندم و تقی خان مزغان چی یساول دسته موزیک نظمیه با لباس رسمی اش.

به تقی خان گفتم پای این مسلمانان را بگیر تا بلند کنیم و بگذاریم روی نمیکت.

آقا یک قبای سفید کتان تابستانه ای تنش بود، یک چادر نماز راه راه، یک راه سفید یک راه سیاه از زیر روی شکم و کمر آقا بسته بود چند بار گفتم که آقا این روز ها مریض بود، این چادر نماز در انی کش و واکش ها باز شده بود آن را از کمرش کشیدم و باز کردم و پهن کردم روی نعش آقا در این اثنا در حیاط را زدند.

گفتم و از نمیشه، ولی فوراً از بالا خانه که محل سکونت و اجتماع رؤسای نظمیه بود به من دستور دادند واکن، وا کردم، یک مردی با لباس مشکی وارد شد عصا به دست مقابل سر آقا ایستاد با عصا چادر نماز  را از روی آقا پس زد و همینطور که تماشا می کرد به ترکی فحش نثار آقا می کرد، این شخص شارژ د افسر سفارت عثمانی بود او هم رفت، ضمناً این را هم بگویم که چون روز کشیک من بود و نمیخواستم مورد سوءظن مجاهدین واقع شوم، و خواهی نخواهی به من مظنون هم شده بودند، این بود که تا می توانستم با کمال دقت و جدیت در این ساعات انجام وظیفه و حفظ ظاهر می کردم تا بهانه ای به دست آن ها ندهم.

خلاصه کم کم هوا تاریک می شد و جمعیت هم پراکنده می شدند، کم کم مردم همه رفتند.

توپخانه خلوت شد هیچ کس جز من و مأمورین نظمیه نماند، فضای توپخانه و نظمیه را سکوت نحسی فرا گرفته بود، چراغ های نفتی این گوشه و آن گوشه سوسو می زد همه جا بوی مرگ می داد من مشغول انجام کار های خودم بودم تا ساعت چهار از شب رفته، ساعت چهار بود که تفلون زنگ زد رفتم پای تلفون و گوشی را ورداشتم از خانه یپرم بود به من از طرف یپرم تلفوناً ابلاغ کردند که جنازه شیخ فضل الله را تحویل بستگانش بدهید، جواب دادم این امریه را نمی توانم با تلفون بپذیرم، ابلاغ کتبی لازم است، جواب دادند بسیار خوب همین الان، طولی نکشید که فولادی که جوانی بیشت و پنج شش ساله بود با درشگه دم در نظمیه پیاده شد من آنجا ایستاده بودم فولادی دست چپ و راست یپرم بود ضمناً بگویم که این فولادی یک مرتبه با چهار نفر دیگر قصد ترور حاج شیخ را داشته اما موفق نشده بود این همان سرهنگ فولاادی است که پهلوی او را بخرم توطئهن ی تیر باران کرد! این هم از این یکی!

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت سوم)

فولادی به من ابلاغ کرد که حسب الامر سردار یپرم خان جنازه را بدهید بستگان شیخ ببرند، گفتم تا خود شما حاضر هستید باید این امر اجرا شود؛ .در حضور خود شما او هم ایستاد همان بیرون تو نیامد سه نفر از بستگان شیخ شهید و سه نفر از نوکر هایش توی آن ظلمت توپخانه در گوشه ای با یک تابوت منتظر تحویل جنازه بودند.

این شش نفر یکی مفتاح بود نوه عموی آقا، یکی محمد علی برادر آقا یکی یحیی نوکرش، یکی هم همان نادعلی که آقا مهر هایش را پیش از شهادت جلویش انداخت، این ها بودند، دو نفر دیگر را یادم نیست، من برندگان جنازه را صدا کردم و با هم وارد حیاط نظمیه شدیم تا جنازه را تحویل ایشان بدهم، چراغی دستی آنجا سوسو میزد، لا اله الا الله، جنازه چه شد وقتی که برگشتیم دیدیم جنازه را برده اند و کنار دیوار غربی حیاط انداخته اند لخت لخت فقط یک شلوار برای او گذاشته بودند و همین [1] لباس هایش را، چادر هم روی همه برده بودند، آقا لخت و عور آن گوشه همین طور افتاده بود و اثری هم از آثار نیمکت نبود، لا اله الا الله جنازه را در تابوت گذاشتیم و از حیات بیرون آوردیم، ساعت پنج از شب رفته بود، شهر اکیداً غدغن و شدیداً تحت کنترل بود هیچ کس حق نداشت شب بیرون بماند، آمد و رفت اسم شب  لازم داشت، فولادی دو نفر مجاهد همراه جنازه کرد و به ایشان دستور داد، این جنازه را با این اشخاص می برند و غسل و مسلش را که دادند هر کجا خودشان خواستند با ایشان می روید و شبانه دفن می کنید و آن وقت این حضرات را به خانه شان می رسانید و خودتان بر می گردید نظمیه، بیائید هیچ سر و صدایی نه در میان راه و نه در خانه هیچ کجا از هیچ کس سر و صدایی نباید بلند شود، مواظب باشید تا در حضور شما نعش دفن نشده بر نگردید.

جنازه را در ظلمت شب و سکوت کامل حرکت دادند، برق که نبود شب های شهر مثل گور تاریک بود، فولادی رفت، تابوت توی تاریکی ها می رفت، من هم رفتم تو نظمیه.

صبح شد ساعت 9 کشیک من تمام شد کشیکم را تحویل دادم و به منزل رفتم دلم می خواست برای خبر گیری به خانه آقا بروم ولی روز بود و مرا می دیدند ترسیدم که بروم آن روز ها پرنده دور و ور خانه آقا پر نمی زد همه می ترسیدند این همان خانه ای بود که همیشه ملجاء الانام بود گذاشتم تا شب شد، شب که شد در تاریکی شب از آن عقب توی دالان رفتم و در حیاط کوچک را زدم در را باز کردند و تو رفتم خدمت حاج میرزا هادی رسیدم و ازقضایای دیشبش پرسیدم حاج میرزا هادی برای من اینطور نقل کرد که دیروز غروب خانم یک کاغذ برای عضدالملک نوشت [2] مضمون کاغذ این بود (آخر کار خودتان را کردید حالا لااقل جنازه ما را به ما تحویل بدهید) این کاغذ را توسط شیخ خیر الله به دربار پیش عضدالملک فرستادیم، عضدالملک به شیخ خیرالله پیغام داده بود که من همین الانه از واقعه خبر دار شدم از من پنهان کرده بودند و نگذاشتند من از قضیه خبر دار شوم، چشم فوراً برای تحویل جنازه اقدام می کنم.

یکی دوساعت می گذرد، هیچ خبری از ناحیه او نمی شود، خانم دلواپس شده دوباره یک کاغذ دیگری به توسط شیخ خیر الله برای او می فرستد عضد الملک جواب می دهد تا به حال که هر چه کوشیده ایم به جایی نرسیده ایم، یپرم از تحویل جنازه استنکاف می کند ولی معذالملک مشغول اقدام هستیم[3].

تا سه ساعت از شب گذشته باز هیچ خبری نمی شود، باز خانم برای دفعه سوم یک کاغذ دیگری توسط شیخ خیرالله بع عضدالملک می نویسد این کاغذ سومی موقعی به دست عضدالملک می رسد که مطابق معمول از دربار بر می گشته وقتی که می خواسته جلوی خانه اش در خیابان جلیل آباد از کالسکه پیاده شود این کاغذ سوم را شیخ خیرالله به دست او می دهد عضدالملک وارد هشتی خانه اش می شود، پسر کوچکش با او بوده اطرافیانش هم دور و ورش ایستاده بوده اند، کاغذ خانم را به دست پسرش می دهد و می گوشد برای این کار یک فکری بکن، پسرش جواب می دهد از غروب تا به حال هرچه لازمه اقدام بوده است کرده ایم. یپرم نعش را نمی خواهد بدهد، دیگر چه داریم که بکنیم؟!

من آن مشروطه ای را میخواهم که عموم مسلمین میخواهند

سرهنگی که معمولاً ملتزم رکاب نایب السلطنه بوده پیشنهاد می کند که اگر اجازه بدهید من شخصاً بروم و یپرم را ببینم شاید بتوانم او را راضی کنم عضدالملک ازا این پیشنهاد خوشحال می شود و می گوید برو، به امان خدا.

خانه یپرم در شمال خیابان اسلامبول بود سرهنگ به خانه او می رود پیغام عضدالملک را به او می رساند و برای تحویل جنازه اصرار می کند، یپرم باز سرسختی کرده می گوید این لاشه باید سوزانده شود[4] اما سرهنگ یک حرفی به او می زند که در او مؤثر واقع می شود، سرهنگ به یپرم می گوید امروز مسلمان ها همه مست و خواب هستند ولی طوطی نخواهد کشید که همه هوشیار و بیدار خواهند شد، آن وقت این عمل شما که امروز رئیس نظمیه هستید یک کینه بزرگی از ملت ارامنه در دل مسلمان ها مه اکثریت این مملکت را درست می کند خواهد انداخت که ابداً به صلاح ارامنه نیست، دیگر خود دانید.

یپرم یک فکری کرده می گوئید … بسیار خوب … به نظمیه تلفون کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند (در این موقع بوده که از منزل یپرم مرا مدیر نظام می گوید – در نظمیه پای تلفون خواستند) سرهنگ مظفر و فیروز بر می گردد و این مژده را به عضدالملک می دهد عضدالملک هم فوراً به ما اطلاع می دهد که بفرستید و نعش آقا را از نظمیه تحویل بگیرید ساعت چهار؛ چهار و نیم از شب رفته بود ما هم آن شش نفر را با تابوت فرستادیم که شما نعش را تحویل دادید.

پس از اینکه نعش را از نظمیه حرکت دادید، مدیر نظام از قول حاجی میریزا هادی می گوید، وسط خیابان جلیل آباد، تابوت میشکند تابوت را بر زمین می گذارند و نادعلی با شال خود آن را طناب پیچ می کند تابوت را از درب سر گذر وارد حیاط خلوت کردند دو مجاهد را در یکی از اطاق های این حیاط خلوت جا دادیم و یکی از آدم ها را گماشتیم تا از ایشان پذیرایی کند، خلاصه سرشان آنجا به حیاط خلوت دوم که در حمام سرخانه در آن باز می شد بردیم، به اندرون سپردیم که بنا به دستور نظمیه دختر ها نباید سر جنازه پدر بیایند و کم ترین صدایی از خانه نباید بلند بشود که کار خطرناکی است.

شیخ ابراهیم نوری از شاگردان و بستگان مرحوم آقا که در مدرسه یونس خان عقب خانه حجره داشت حاضر شد جنازه را غسل بدهد. جنازه را به حمام بردیم او غسل می داد و من کمکش می کردم [5] غسل دادیم و خلعت کردیم و آن را بردیم و در اطاق پنج دری در میان در حیاط کوچک پنهان نمودیم، آن وقت آمدیم سرتابوت، تابوت را با سنگ و کلوخ  و پوشال و پوشاک خوب پرو سنگین کردیم به طویکه صدا نکند و یک لحافی هم تا کرده روی آن کشیدیم، بعد من – حاج میرزا هادی می گوید: یک کاغذی برای متولی سر قبر آقا که از مریدان بود نوشتم به این مضمون! نعش پدرم را برای شما فرستادم: از آقایان مجاهدین در حجره خود پذیرایی شایسته بنمائید، دستور بدهید جنازه را ببرند و در قبرستان دفن کنند و صورت قبری بسازند، آن وقت تابوت را مجاهدین بر گردانید تا به معیت همراهان به خانهن برگردند.

کاغذ را با سفارشاتی به دست یکی از آدم ها دادم، مجاهدین را صدا کردم و تابوت قلابی را با ایشان به سر قبر آقا فرستادیم، متولی که قضیه را فهمید و به او فهمانیدند هیناً به مضمون کاغذ همل کرد و مچاهدین با تابوت خالی و با مشایعین به خانه برگشتند بعد خودشان رفتند نظمیه و گزارش کفن و دفن را دادند.

امروز صبح اوسا اکبر معمار را آوردیم و در های اطاق پنج دری را که نعش آقا را دیشب در آن گذاشته بودم تیغه کردیم و رویش را گچ کاری نمودیم [6] دو ماه بعد از شهادت شیخ نوری مرا از نظمیه اخراج کردند.

مدیر نظام می گوید! و خانه نشین شدم، یک شبی مرحوم حاج میرزا هادی مرا خواست از درد الان خدمت او رفتم معلوم شد که می خواهند جنازه را جا به جا کنند در اطاق چنج دری را شکافتیم، جنازه را از آنجا برداشتیم و در اطاق کوچکی که آنور همان حیاط کوچک بود جنب دیوار شمالی پشت دالان، امانت گذاشتیم و رویش را تیغه و روی تیغه را اندود کردیم و رفتیم ولی باور کنید که پس از دو ماه آن هم در اطاق در بسته و هوای گرم تابستان هیچ عیبی در جنازه دیده نمی شد همانطور تازه تازه مانده بود، لازم است یک اتفاق دیگرری را هم برای شما نقل کنم و مطلب را ختم کنیم! دو سه روز بعد از شهادت آقا خوب ییادم است روز دوشنبه بود، میرزا مهدی بدون عبا، مسلح و مجهز  و مرز به دست سرزده رفت توی اندرون، توی اندرون به حاج میرزا هادی حمله می کند که زودباش پول ها را در بیاور! تو همه کاه او بودی (یعنی پدرش) راستش  را بگو پول ها را کجا قایم کرده ای؟! مادر و قسم و التماس او را از خارج میرزا از دهنش در می آید می گوید و با تشدد و تهدید از خانه بیرون می رود[7] ضمناً بگویم که مرحوم شیخ شهید هر چه داشت به خانم بخشیده بود و به میرزا مهدی چیزی نمی رسید.

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت اول)

خانم بزرگ که از این پیش آمد وحشت کرده بود کاغذی شکایت آمیز به عضدالملک می نویسد و خواهش میکند یک کاری بکند که دیگر میرزا مهدی توی این خانه نیاید و کاغذ در دربار به دست عضدالملک می رسد، تا آن روز دربار پایمال مجاهدین می بود. همیشه پر از مجاهد بود از قضای اتفاق در آن ساعت میرزا مهدی هم در میان مجاهدین توی دربار بوده، عضدالملک تاچشمش به او می خورد حاجب الدوله فراش باشی را صدا کرده می گوید این مردیکه را از اینجا بیرونش کنید بیرونش می کنند، بعد از آن در عین اوقات تلخی رویش را به مجاهدین کرده می گوید اینجا که کاروان سرا نیست اگر شما از اینجا نروید من میروم از همان روز دیگر پای مجاهدین از دربار بریده می شود.

ضمناً عضدالملک به نظمیه پیغام می دهد که دو نفر محافظ برای خانه حاج شیخ بفرستید تا نگذارند میرزا مهدی و اشخاص مزاحم دیگر آنجا بروند کور از خدا چه می خواهد دو تا چشم.

نظمیه هم فوراً دو نفر مجاهد برای محافظت خانه می فرستد، این دو نفر دوتا صندلی دو طرف در سر گذر می گذاشتند و همانجا می نشستند، آقا اگر بدانید این دو نفر مجاهد خودشان چقدر اسباب زحمت شدند، همان فردا شبش دیدم حاج میرزا هادی عقب من فرستاد از آنجا پشت از در دالان خدمت ایشان رفتم گفت فلانی این مجاهد ها از من دویست تومان پول خواسته اند چه کنیم باید داد شما این اثاثیه را یک جایی گرو یگذارید و دویست تومانی برای ایشان درست کنید و بیاورید، اثاثیه را که عبارت از چنج شش مجمعه مسی یک تخته قالیچه، دو گوشواره طلا بود بردم پیش میرزا علی اکبر سمسار که در سفر حج اکبر همراه شیخ شهید بود و صد تومان گرفتم بیشتر نداد و آوردم دادم به مرحوم حاج میرزا حاجی او هم همانجا داد به مجاهدین، آقا آن وقت عا خیلی پول بود!

این را هم بگویم که روز بعد از شهادت شیخ یپرم در نظمیه جشن مفصلی می گیرد و سور و سات فراوانی می چیند و اهل حال هم می روند و خوشحالی زیادی می کنند.

[1] بارها از اشخاص نزدیکی شنیده ام که شیخ نوری یک انگشتر (الملک لله) در انگشت سبابه داشته است و این انگشت را بریده اند و با انگشتر برده اند. مدیر نظام از این قضیه اظهار بی اطلاعی می کرد، سبوحی هم این حرف را شنیده بود، بنابر اطلاعات خانوادگی انگشت بریده نشده بود ولی در اثر کشاکش زیاد برای بیرون آوردن انگشتر شدیداً صدمه دیده بوده است و به احتمال قوی این قضیه در همین ساعتی که شبانه نعش را لخت کرده اند صورت گرفته است.

[2] عضد الملک نایب السلطنه همسایه حاج شیخ و از عقیده مندان به او بوده در صحت و صدق این حرف او که گفته نگذاشتتند من از قضیه خبر دار شوم هیچ کس تردیدی نکرده، آیا نسبت به سپهسالار هم حقیقتاً به  همین گونه نگذاشته بوده اند خبر دار شود؟ غیر ممکن نیست.

[3] حاج میرزا عبدالله سبوحی می گفت عضدالملک پیغام داده بود یپرم می گوید پسر خودش (یعنی میرزا مهدی) اصرار دارد که جنازه وسط توپخانه آتش زده شود، شما دیگر این چه اصراریست که دارید؟!

[4] این موضوع سوزانیدن جسد خیلی شهرت دارد، در انیکه یپرم این حرف را زده حرفی نیست ولی آیا واقعاً خیال عملی کردن حرف خود را داشته یا نه نمی دانم و در اینکه خیلی به سختی نعش را تحویل داده باز هم هیچ حرفی نییست.

[5] بنابر اطلاعات خانوادگی خانم بزرگ زن مرحوم شیخ دائماً در حمام رفت و آمد می کرده و وسائل امر را فراهم می ساخته است.

[6] من خودم خوب از بچگی به یاد دارم، نویسنده می گوید که پشت این اطاق پنج دری چاهی بود که فرو رفت و تمام این اطاق در شکاف آن افتاد ولی چونکه قبلاً با جرق و جروق خود خبر کرده بود زود تخلیه شد و هیچگونه خطر جانی و مالی وارد نیامد، خوب به یاد دارم که همان اوسا اکبر معمار را آوردند و اطاق را معاینه کرد و گفت فوراً تخلیه اش کنید صبح سروصدا کرد بعد از ظهر تخلیه شد، شب هوار گردید، فردا صبحش اثری از اطاق نبود این امر بی اختیار انسان را به یاد عمارت خورشید می اندازد که آتش گرفت تقارن و اتفاق

[7] این واقعه با اطلاعات خانوادگی تأیید شد در همین روز یا در روز مشابهش خواهر میرزا مهدی زینت با التماس به او می گوید آقا داداش بیا دستت را ببوسم او جواب می دهد بیا ببوس این واقعه گویا فقط همین یک مرتبه نبوده مشابهاتی هم داشته است.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5669
  • نویسنده : عباس شمس‌الدین‌کیا
  • منبع : کتاب شهید هرگز نمیمیرد

خاطرات مشابه

13تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت نهم)
افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت نهم)

13تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هشتم)
همزمان با محاکمه بساط اعدام را فراهم ساختند

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هشتم)

09تیر
من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هفتم)
از دستگیری شیخ فضل الله تا بازجویی و استنطاق

من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هفتم)

ثبت دیدگاه