متن زیر بخشهایی از کتاب «ذوالفقار» نوشته «علیاکبر مزدآبادی» است که در آن خاطرات شفاهی شهید حاج قاسم سلیمانی را گردآوری کرده است که قسمت پنجم آن را در ادامه میخوانید:
در عملیات خیبر روی شهید زینالدین و بچههای لشگر 17 علی ابن ابیطالب (ع) خیلی فشار بود. چون تو ضلع مرکزی جزیره جنوبی مجنون بودند. آن موقع خاکریزی هم نبود، پناهگاهی هم نبود، سیلبندی هم نبود، سنگری هم نبود، بمبارانهای دشمن، آتشهای شدید دشمن، مجال سنگر درست کردن نمیداد. بچهها توی گل و آب غوطهور بودند و دفاع میکردند. خون و گل با هم توی این کانالها قاطی بود و جاری میشد. پشت سر، نه پلی بود، نه جادهای بود، نه ماشینی میتوانست بیاید، همه به بلم، با قایق، آن هم با آن امکانات ابتدایی که وجود داشت، خودشان را رسانده بودند به این هدف.
آتش بهقدری شدید بود که آنجا هر کس بیرون بود، شهید میشد، زخمی میشد. سنگرها هم همینطور یکییکی فرو میریختند روی بچهها و شهیدشان میکردند. واقعاً هم در طول جنگ که ما میجنگیدیم و عملیات میکردیم، جزیرهی جنوبی و مقاومتی که در آن انجام گرفت، جزء برجستههای مقاومت در جنگ ما محسوب میشد.
من در جزیره مجنون جنوبی رفتم توی یک سنگر کوچکی که شاید در طول تاریخ هم نمونه نداشته باشد. سنگر کوچکی بود شاید بهاندازهی کمتر از یکونیم در دو متر. داخل این سنگر چهار پنج تا فرمانده وجود داشت. شهید همت آنجا بود، شهید زینالدین بود، شهید باکری بود، شهید کاظمی بود.
من آنجا چهره زینالدین را دیدم. چهرهای که تمام گردن و صورت سیاه شده بود، اما از دود باروت؛ یعنی اگر ناخن میکشیدی روی صورت شهید زینالدین، یا روی پیشانی شهید زینالدین، یا توی گردن شهید زینالدین، دستت از دود باروت سیاه میشد در اثر آن آتشها و وضعیتی که وجود داشت؛ اما توی همین وضعیت، آن چیزی که مایه تعجب خود من بود، روحیهی ایشان بود، با همه این مشکلاتی که وجود داشت.
آن روز حمید برادر مهدی آنطرف پل شیتات شهید شده بود و جامانده بود. ما نمیدانستیم. کنار همدیگر نشسته بودیم، با هم صحبت میکردیم. آنجا فهمیدیم حمید باکری شهید شده و مهدی که برادرش بود، فرمانده لشکر بود، خم به ابرو نمیآورد. تا انسان دچار چنین صحنهها و حادثههایی نشود، نمیتواند آن موضوع را بهخوبی بیان بکند که کسی که برادرش، آنهم برادری باوفای حمید نسبت به مهدی که هیچوقت در لشکرش، حمید باکری به مهدی نگفت برادر، همیشه میگفت آقا مهدی. من هیچ آثاری از غم در چهرهی مهدی ندیدم. وقتی میخواستند جنازهی برادر او را بیاورند، نگذاشت. گفت: اگر دیگران را توانستید بیاورید، جنازهی برادر من را هم بیاورید.
آن روز که توی سنگر نشسته بودیم، حاج همت و شهید عباس کریمی فرماندهی قریب سیوپنج تا چهل نفر آدم بودند. در این پد شرقی جزیرهی جنوبی که آن طرفش آب بود و این طرفش را هم عراقیها شکسته بودند، آب گرفته بود. روی پد بود. بعد از حادثهی طلائیه، همت آمده بود توی این نقطه. شهید کریمی توی خط بود، شهید همت توی جمع ما در سنگر نشسته بود. به خطش حمله کردند. خب یه خطی بود با عرض خیلی کم، به طول مثلاً هفت هشت کیلومتر. اگر دو تا سنگر از این خط را گرفتند دو کیلومتر از این خط سقوط میکرد. عراقیها چند تا سنگر را از اول خط گرفتند.
شهید کریمی تماس گرفت با شهید همت گفت: عراقیها خط را گرفتند، دارند پیشروی میکنند و گفت که اینطوری شد و حادثه را تعریف کرد. اصلاً کجا سراغ دارید که یک فرمانده لشکری از اول حادثه از لشکر دههزارنفری تا چهلوپنج نفری بایستد؟ واقعاً هر وقت این در ذهنم میآید، دلم مملو از غصه میشود. همت، فرمانده لشکر بود، لشکر پایتخت. دهها هزار نفر زیر نظر او بودند. در عملیات خیبر لشکرش آنقدر شهید شد، شهید شد تا به گردان رسید. گردان را از طلائیه منتقل کرد به جزیرهی مجنون جنوبی، تبدیل به دسته شد. والله تبدیل به دسته بعلاوه شد؛ یعنی قریب به چهل نفر. همت با دسته ماند.
برای حاج همت که در طلائیه آن همه مصیبتها را کشیده بود، اینجا واقعاً یک مصیبت اندر مصیبت بود؛ یعنی قرار نداشت. واقعاً قرار نداشت. مظلومیت افرادی مثل حاج همت اینجا بود. یک نگاهی کرد به جمع ما، خب من تازه به جزیره آمده بودم برای کمک به بچهها، به من گفت: فلانی، میتوانی یک دسته نیرو به من قرض دهی؟ وقتی حاج همت این را گفته، من اصلاً یک حالی پیدا کردم. اصلاً مظلومیت و غربت و همهچیز را من در حاج همت دیدم. گفتم: بله. به شهید میرافضلی فرمانده گردانی که جزء بهترین فرمانده گردانهای ما بود و آن جا ایستاده بود، بچه رفسنجان هم بود، به او گفتم: میرافضلی، برو از گردان خودت، یک گروهان نیرو به حاج همت بده. از گردانی که ما در چاه نفت در انتهای جزیرهی جنوبی داشتیم.
تنها وسیله هم آنجا همین موتور فرمانده گردان ما بود که آمده بود پیش من. حاج همت نشست ترک موتور میرافضلی، نه در یک بنز ضدگلوله و در یک فضای ویژه، ولی انگار دیگر نه به سمت خط، به سمت خدا میرفت و ناشناس در ضلع وسطی جزیرهی جنوبی شهید شد و بیش از دو ساعت کسی نمیدانست اینکه اینجا بر زمین افتاده، همت است. اینطور میشود که او امروز بر جانها حکومت میکند.