شهید عباس بیات در مقر گردان ، در موقعیت قلاجه بود . ما هم که از مرخصی برگشتیم به قلاجه رفتیم .
من و شهید رضا صمدیان منتظر بودیم تا ماشین غذا برسد و ما را به مقر تخریب ببرد. عباس راننده ماشین تدارکات بود. در آشپرخانه ایستاده بودیم که بالاخره ماشین آمد و ما دیدیم که عباس است. روبوسی و احوالپرسی کردیم و مقداری یخ و خربزه و غذا را بار زدیم و حرکت کردیم که به سمت مقر برویم.
جاده خیلی پیچ و خم داشت. یهو عباس کنترل ماشین را از دست داد و ماشین چپ کرد. عباس پشت فرمان بود و رضا صمدیان وسط و من هم کنار در نشسته بودم. بچه ها هم پشت وانت بودند.
در همان حال نگاه کردم دیدم یک دستی در بغلم است. نگران شدم و فکر کردم دست کسی قطع شده است. جا به جا شدم و دیدم که رضا صمدیان است . گفتم فکر کردم دستت قطع شده است.
یک اتوبوس که نیرو می برد ما را دید و ایستاد. آن ها ماشین را صاف کردند ولی هر چه داشتیم بردند از جمله یخ و خربزه و غذاها را بردند.
بالاخره با هر زحمتی بود عباس را هم از ماشین کشیدیم بیرون و به مقر برگشتیم. خلاصه عباس یک ماشین چپی در گردان ما گذاشت.