یک بار شهید سید محمد زینال حسینی در دستشویی هایی که خودمان به پلیت (صفحات مواج فلزی ) درست می کردیم شوخی کردم .
خب هر کی دستشویی می رفت سنگ پرتاب می کردیم به دستشویی و با تولید صدا اذیت می کردیم. من هم طبق عادت همیشه هر کسی که می رفت داخل با سنگ می زدم تا بیرون بیاید.
خلاصه آن روز هم با سنگ زدم و دیدم که ناگهان دیدم سید محمد است . بیرون آمد و خندید ولی چیزی نگفت. آفتابه را به من داد و گفت آب دارد. من هم رفتم داخل و نشسته بودم و به کار خودم فکر می کردم که چه اشتباهی کردم. یهو آفتابه را از بالا خالی کرد روی سرم…
البته وقتی کسی نبود با هم از این شوخی ها می کردیم.