شهید صبر علی کلانتر بچه خزانه و جنوب شهر بود. بچه های جنوب شهر خیلی شلوغ و شر بود . قبل از والفجر چهار ، قرار بود که ما تمرین غواصی کنیم . در سد دز رفتیم و کار غواصی می کردیم. پاییز بود و هوا سرد بود . بارندگی هم شده بود و آب سد را باز می کردند، شرایط سختی بود. دزفولی ها صیفی جات می کاشتند از جمله سبزی خوردن و ترب . شهید کلانتر هم ترب می چید و می خورد و پیش ما می آمد و آروغ می زد . ما هم می گفتیم این کار را نکن و ایشان می گفت دست خودم نیست خودش میاد .
دیدیم که زیاده روی می کند حرف گوش نمیدهد ، ما هم دست و پایش را گرفتیم و در آب انداختیمش . بعد از یک ربع دیگر آمد بالا در چادر پیش ما و باز هم یک آروغ دیگر زد . ما هم دنبالش کردیم و گرفتیمش و از بالای یک سکویی که تا آب حدود هشت متر ارتفاع داشت ، دست و پایش را گرفتیم و یک کم عقب و جلویش کردیم و دوباره در آب پرتش کردیم . وقتی دوباره امد همان کار را تکرار کرد . اما ما دیگر زورمان نرسید و تحمل کردیم .