شهید حاج رسول فیروزبخت روحیه اش این طور بود که می گفت : چرا نماز شب می خوانید؟ چرا گریه می کنید؟ با این حرف ها سربه سر بچه ها می گذاشت! اما خودش از همه زودتر بلند می شد و نماز شب می خواند و می خوابید . صبح که بیدار می شد ، معرکه می گرفت. بعداز ظهرها ها یک ضبط صوت با نوار برمی داشت و یکی از شعرهای قدیمی آهنگران بود که خیلی معروف نیست را گوش میکرد .
شهید آسوده و راحت بمیرد / شهید این زندگی از سر بگیرد
مرا اسب سفیدی بود روزی/ شهادت را امیدی بود روزی
این را در مقر به صورت مخفیانه یک ساعت این صدا را گوش می داد و گریه می کرد. گاهی وقت ها از شدت گریه چشمانش پف کرده بود. کار هر روزش بود. گریه هایش را می کرد و وقتی برمی گشت شروع می کرد سربه سر بچه ها می گذاشت و شلوغ می کرد.
شهید حمیدرضا دادو هم تقریباً همینطور بود و همین روحیه را داشت . منتهی شلوغ کاری نداشت. دادو هم بیرون می رفت و گریه می کرد. وقتی برمی گشت می خندید. اما اهل اینکه سربه سر کسی بگذارد نبود.
بین بچه ها خیلی جو شهادت حاکم بود. در این وقت ها من دلداری شان می دادم و می گفتم صبور باشید . قبل از آن خیلی پکر بود.یک بار به من گفت حاج آقا من چکار کنم تا شهید شوم؟ به ایشان گفتم شما عملیات انجام بده و برگرد تا ما چیزی به شما بگوییم. شهید حمیدرضا دادو در نصر چهار شهید شد.
شهید حاج رسول فیروزبخت هم حالش گرفته بود . یک روز گفت بیا بریم مشهد. گفتم : وقتی مرخصی گرفتی و به تهران رفتیم ، چند روز هم به مشهد می رویم. مدتی بعد ، من و رسول و شهید ضیائی و یکی از بچه های مسجد سپهسالار به پیشنهاد رسول فیروزبخت به مشهد رفتیم.
در مشهد رسول خوابی دیده بود که هم می خواست خوابش را تعریف کند و هم اینکه نمی خواست بگوید من این خواب را دیده ام . گفت : حاج آقا اگر کسی خواب ببیند که چیزی بهش بگویند چه معنی دارد؟
گفتم: بستگی دارد چه کسی باشد؟ در خواب بهش گفته بودند که تو با سعادت از دنیا می روی. یک عبارتی در خواب به ایشان گفته بودند و مضمونش این بود که تو با سعادت از دنیا می روی.
این خاطره هم از خوابی بود که رسول در مشهد دیده بود… حاج رسول با شهید علی اصغر صادقی هم قرار بود صیغه برادری با هم بخوانند. که البته شهید شدند و نشد .