مرحوم حاج امیر یشلاقی، شیفتهی شهیدحاج قاسم اصغری بود. او مجذوب نبوغ نظامی، اخلاص و شخصیت بی نظیر شهید حاج قاسم اصغری بود و او را فردی استثنایی میدانست. عشق و ارادت ایشان به حاج قاسم اصغری به حدی بود که اکنون باید دید، آنکه چنین دل به حاج قاسم اصغری بسته بود، خود چه شخصیت بزرگی داشت.
ایشان مدتی از گردان تخریب دور بود. در اواخر، پس از شهادت حاج عبدالله نوریان، زمان زیادی در گردان تخریب نماند و به شکلی ناشناس به مکانی دیگر رفت.
این واقعه مربوط به عملیات والفجر هشت و پس از شهادت حاج عبدالله نوریان بود؛ هرچند این احتمال نیز هست که حاج عبدالله نوریان هنوز در قید حیات بودند که ایشان از گردان تخریب جدا شدند. جزئیات دقیق آن زمان در خاطرم نیست اما این داستان را بیشتر به عملیات فاو مربوط میدانم زیرا حاج عبدالله نوریان در همان فاو به شهادت رسید.
ماجرا در عملیاتهای امالرصاص و فاو رخ داد، جایی که حاج امیر به عنوان نیرویی گمنام فعالیت میکرد و فرماندهانی چون حاج ناصر اربابیان دربارهی شهادت این نیروهای ناشناس پیشبینی کرده بودند.
همچنین به خاطر دارم، زمانی که نیروی کمکی برای شهید حاج خادم که همواره در جبهههای کردستان حضور داشتند به ما ملحق شد و سید محمد، شهید جواد ابوطالبی را به عنوان فرمانده دسته به شهید حاج خادم معرفی کرده بود و من به عنوان مسئول دسته، به همراه آقا خلیلی و چند نفر دیگر، جزو پنج شش نفری بودیم که به آنجا اعزام شده بودیم.
وقتی شهید جواد ابوطالبی وارد شد و من او را دیدم، بی معطلی نزد شهید حاج خادم رفتم و عرض کردم: “یک نیروی تازهنفس در دسته ما هست لشکرمان نیروهای برجسته ای گرفته است.
این آقا جواد ابوطالبی را اگر الان به یک گروهان بسپارید، به شایستگی فرماندهی خواهد کرد،لطفا ایشان را در دسته من قرار دهید.
پیشنهاد دادم که او را فرمانده دسته بگذارد و من با ایشان همکاری کنم. شهید حاج خادم نپذیرفت. باز هم اصرار کردم که اجازه دهید حداقل به ایشان از جلو نظام بدهم ،این مرد شجاع است به او دقت کنید، گمنام و بیصدا آمده و گوشهای نشسته و مشغول بندگی خویش است.
حاج خادم فرمودند: تو کاری نداشته باش.
گفتم: حداقل او را معاون دسته بگذارید
اما ایشان باز هم قبول نکردند.
نزد برادر ابوطالبی رفتم و شرح واقعه را گفتم و از ایشان عذرخواهی کردم و گفتم: میدانم که این اتفاق ناخوشایند است.
او نیز لبخندی زد.
پس از بازگشت از عملیات فکه و عملیات سیدالشهدا در بهار ۶۵ ،شهید حاج خادم ایشان را فرمانده گروهان منصوب کرده بود.
حاج خادم با گلایه به من گفت: میسوری، تو زیرآب من را زدی؟!
چرا رفتی و آن حرفها را به او گفتی؟
پاسخ دادم: خودش میفهمید وقتی شما را میدید معلوم بود چه کاره هستید.
در شلمچه، این بار به عنوان تخریبچی از گردان تخریب، مأمور به گردان حضرت زینب (س) شدم. در آنجا نیز افتخار یافتم تا به عنوان فرمانده گروهان در کنار شهید حاج جواد ابوطالبی خدمت کنم. من تخریبچی معبر بودم که تیری به دست چپم اصابت کرد.
حاج مجید دستم را بست و فرمود: عقب برو و اینجا نایست.
آن عملیات شلمچه را نیز به انجام رساندیم و بازگشتیم.
بعدها جواد ابوطالبی فرمانده گردان شد و همواره با لحنی طنزآمیز گله میکرد که اگر آن روز من چیزی نمیگفتم ایشان راحتتر بود و مشغول عشق و حال خودش میشد.
حاج امیر یشلاقی نیز وضعیتی مشابه داشت ،او به دنبال آرامش خود رفته بود اما متوجه شده بودم که ظاهراً مسئولیت یک گروهان را به او سپرده بودند، یا اینکه بعدها به او محول کرده بودند. فرماندهی به او گفته بود که گروهان او باید تا فلان حد پیشروی کند،
فردا شب گروهان بعدی تا آنجاو پس فردا شب گروهان بعدی تا آن نقطه ،اما او در یک شب کار سه شب را یکجا انجام داده و پیش رفته بود. او حتی خود را به زحمت نینداخته بود که تلفات نگیرند چرا که عملیات جنگی مجروح و شهید دارد و نیروها خسته میشوند.
او این کار را کرد تا نیروهایش تازهنفس بمانند.شهید امیر یشلاقی از نظر نظامی دارای نبوغ بسیار بالایی بود که بعدها به واحد اطلاعات عملیات منتقل شد.