• امروز : پنجشنبه, ۱ آذر , ۱۴۰۳
معرفی شهدای جنگ رجیع

جنگ رجيع در ماه صفر و در سى و ششمين ماه هجرت

  • کد خبر : 4150
جنگ رجيع در ماه صفر و در سى و ششمين ماه هجرت

جنگ رجيع در ماه صفر و در سى و ششمين ماه هجرت واقع شد . در کتاب المغاری نوشته ی ابو عبد الله محمد بن عمر واقدى چنین روایت شده که از قول عروه نقل شده كه پيامبر (ص) گروهى از اصحاب را براى كسب خبر از وضع قريش ، به مكه اعزام فرمود . […]

جنگ رجيع در ماه صفر و در سى و ششمين ماه هجرت واقع شد . در کتاب المغاری نوشته ی ابو عبد الله محمد بن عمر واقدى چنین روایت شده که از قول عروه نقل شده كه پيامبر (ص) گروهى از اصحاب را براى كسب خبر از وضع قريش ، به مكه اعزام فرمود . آنها از راه نجد روان شدند و همينكه به رجيع رسيدند بنو لحيان متعرض ايشان شدند .

گروهی که اسمشان در منبع ذکر شده گروه ديگرى كه راوی نامشان را نمیداند ، هر يك بخشى از اين مطلب را نقل كردند . راوی میگوید بعضى از آنها از ديگرى شنيده بودند و من آنچه را كه آنها برايم نقل كرده‏اند جمع كرده و مى‏گويم .

در سال های سوم تا پنجم هجرت ، سفيان بن خالد بن نبيح هذلى که سپاهی را برای جنگ با رسول خدا تشکیل داده بود و در محلی به نام عرنه که نزدیک مکه واقع شده است ، مستقر شده بود به دست عبدالله بن انیس که از اصحاب پیامبر ص بود ، كشته شد .

بعد از کشته شدن سفیان بن خالد ، قبيله بنى لحيان به سراغ قبيله‏ هاى عضل و قاره رفتند و براى آنها جوايزى تعيين كردند كه پيش رسول خدا بروند و آن حضرت را مجاب كنند تا بعضى از اصحاب را براى دعوت آنها به اسلام نزد ايشان بفرستد .
ایشان قرار گذاشته بودند كه گروهى از اصحاب را كه در قتل سفيان دست داشته‏اند ، بكشند و ديگران را هم به مكه ببرند و تسليم قريش كنند .
مى‏گفتند از قريش جايزه قابل توجهى خواهيم گرفت زيرا هيچ چيز براى آنها ارزنده‏تر از اين نيست كه يكى از ياران محمد را به دست آورند و او را در قبال كشته ‏شدگان بدر بكشند و مثله كنند .

هفت نفر از قبيله عضل و قاره كه از شاخه‏هاى قبيله بزرگ خزيمه‏ بودند ، در حالى كه ظاهرا اقرار به اسلام داشتند به حضور پيامبر (ص) آمدند و گفتند ! اسلام ميان ما آشكار شده است . پس گروهى از اصحاب خود را پيش ما بفرست تا قرآن و احكام اسلامى را به ما بياموزند . پيامبر (ص) هفت نفر را با ايشان روانه فرمود كه عبارتند از مرثد بن ابى مرثد غنوى ، خالد بن ابى بكير ، عبد الله بن طارق بلوى همپيمان بنى ظفر و برادر مادرى او معتّب بن عبيد ، خبيب بن عدىّ بن بلحارث بن خزرج ، زيد بن دثنّه و عاصم بن ثابت . گفته شده است كه ايشان ده نفر بودند كه فرمانده ايشان مرثد بن ابى مرثد بود .

ايشان از مدينه بيرون آمدند و چون به آبى که رجيع ناميده مى‏شد رسيدند ، ناگاه گروهى بر ايشان خروج كردند و كسانى را هم كه لحيانى‏ها آماده كرده بودند به كمك خواستند . اصحاب پيامبر (ص) هيچ گونه كمك و نيروى امدادى نداشتند در حالى كه دشمنان صد نفر بودند و همه مسلح به تير و كمان و شمشير . ياران رسول خدا (ص) شمشيرهاى خود را بيرون كشيدند و براى جنگ به پا خاستند . دشمنان گفتند : ما با شما جنگ نداريم و با شما عهد و پيمان مى‏بنديم و خدا را گواه مى‏گيريم كه نمى‏كشيمتان ، بلكه مى‏خواهيم شما را به اهل مكه تسليم كنيم و جايزه‏اى بگيريم . خبيب بن عدى ، زيد بن دثنه و عبد الله بن طارق تن به اسارت دادند . خبيب مى‏گفت : من پيش اهالى مكه حق نعمت دارم . امّا عاصم بن ثابت ، مرثد ، خالد بن ابى بكير و معتب بن عبيد امان و پناه دشمن را نپذيرفتند . عاصم بن ثابت گفت : من نذر كرده‏ام كه هرگز پناه و امان مشركى را نپذيرم و شروع به جنگ كردن با ايشان كرد و اين رجز را مى‏خواند :
انگيزه من چيست ؟ من خردمند چابكم و تير و كمان من هراس‏انگيز است . از زه كمانم تيرهاى بلند فرو مى‏ريزد . مرگ حق است و زندگى باطل .
آنچه كه خداوند تقدير فرموده باشد به آدمى مى‏رسد و مرد به سوى آن مى‏رود .
اگر من با شما جنگ نكنم ، مادرم به عزاى من بنشيند .

عاصم شروع به تيراندازى كرد تا تيرهاى او تمام شد . آنگاه از نيزه استفاده كرد تا وقتى كه نيزه‏اش شكست و فقط شمشيرش باقى ماند . پس عرضه داشت : پروردگارا ، من در آغاز روز از دين تو حمايت كردم . تو هم در پايان روز از بدن من حمايت فرما …
اين بدان جهت بود كه دشمن هر كس را كه مى‏كشت ، برهنه‏اش مى‏كرد .

دسته شمشير عاصم هم شكست ولى همچنان جنگيد تا كشته شد . دو نفر از دشمن را زخمى كرده و يك نفر را كشت . او در حال مبارزه اين رجز را مى‏خواند :
من ابو سليمان‏ام و تيرانداز ماهرى مانند من وجود ندارد . من بزرگى را از گروهى بزرگوار به ارث برده‏ام . مرثد و خالد را در حالى كه ايستاده بودند ، به قتل رساندم . دشمنان آن قدر نيزه به او زدند تا كشته شد .

سلافه دختر سعد بن شهيد كه همسر و چهار پسرش كشته شده بودند و دو پسرش را در جنگ احد عاصم كشته بود ، نذر كرده بود كه اگر بر عاصم چيره شود ، در كاسه سر او شراب بياشامد . به همين منظور، براى‏ كسى كه سر عاصم را بياورد صد ماده شتر جايزه قرار داده بود و اين موضوع را اكثر اعراب و بنى لحيان مى‏دانستند .

يهوديان ما را به خروج شما مژده دادند و از صفات و شمايل شما براى ما گفتند

به همین سبب تصميم گرفتند سر عاصم را جدا كنند و آن را براى سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگيرند ولى خداوند متعال زنبوران را برانگيخت كه از سر او و پيكرش حفاظت كنند . هر كس نزديك مى‏شد ، زنبورها مى‏گزيدندش و زنبورها آن قدر زياد بودند كه كسى ياراى مقابله با آنها را نداشت . پس گفتند : تا شب رهايش كنيد . چون شب فرا رسد ، زنبوران خواهند رفت . ولى چون شب رسيد ، خداوند سيلى فرستاد كه پيكر او را با خود برد و ايشان به او دسترسى نيافتند .
گويند: عجيب بود كه ما در هيچ سوى آسمان ابرى هم نديديم .
معتب بن عبيد هم جنگ كرد و برخى از ايشان را زخمى كرد ولى آنها به او هجوم بردند و كشتندش . آنها خبيب و عبدالله بن طارق و زيد بن دثنه را با زه كمان محكم بستند و با خود به طرف مكه بردند . هنگامی که به ناحيه مرالظهران رسيدند ، عبدالله بن طارق گفت : اين آغاز مكر شماست ! سوگند به خدا که به همراه شما نمى‏آيم و رفتار آنها را كه كشته شدند ، سرمشق خود قرار مى‏دهم . آنها با او مدارا كردند ولى او نپذيرفت و دست خود را از بند رها كرد و شمشير خود را برداشت . آنها از او فاصله گرفتند . او به شدت حمله كرد ولى ايشان او را سنگسار كردند و كشتندش . مزار او در مر الظهران است .

خبيب و زيد را همچنان با خود بردند تا به مكه رسيدند . خبيب را حجير بن ابى اهاب به هشتاد مثقال طلا و يا پنجاه شتر خريد . حجير او را خريد تا برادرزاده‏اش عقبة بن حارث ، او را به جاى پدرش كه در بدر كشته شده بود بكشد . زيد بن دثنه را هم صفوان بن اميه به پنجاه شتر خريد تا او را به جاى پدرش بكشد و گويند گروهى از قريش در خريدن او شريك شدند .

چون آن دو را در ماه ذى قعده كه از ماه‏هاى حرام است گرفته بودند ، هر دو را زندانى كردند . حجير ، خبيب بن عدى را در خانه زنى به نام ماويه كه كنيز بنى عبد مناف بود حبس كرد و صفوان ، زيد را پيش گروهى از بنى جمح زندانى كرد و هم گفته‏اند كه او را در خانه غلام خود نسطاس زندانى كرد . ماويه كه بعدها مسلمان شد و اسلامى نيكو داشت ، مى‏گفت : به خدا هيچ كس را بهتر از خبيب نديده‏ام . من از شكاف درب مواظب او بودم ، او را به زنجير كشيده بودند و من مى‏ديدم كه‏ او خوشه‏هاى انگورى به بزرگى سر انسان در دست داشت و مى‏خورد در صورتى كه در آن هنگام موسم انگور نبود و حتى يك حبه انگور هم پيدا نمى‏شد و بدون ترديد اين روزى خاصى بود كه خداوند به او ارزانى مى‏فرمود .

خبيب شبها قرآن مى‏خواند و زنهایی كه صداى قرآن خواندن او را مى‏شنيدند ، مى‏گريستند و بر او دل مى‏سوزاندند .

چون او دو ركعت نماز را گزارد ، او را به سوى تير چوبى بردند . چهره‏اش را به سوى مدينه برگرداندند و محكم او را بستند . سپس به او گفتند : از اسلام برگرد تا آزادت كنيم ! گفت : هرگز ، به خدا قسم دوست ندارم كه همه آنچه كه بر زمين است از آن من باشد و از اسلام برگشته باشم !
گفتند: آيا دوست مى‏دارى كه محمد بن عبدالله جاى تو مى‏بود و تو در خانه‏ات نشسته بودى ؟ گفت : به خدا قسم دوست نمى‏دارم كه من در خانه خود باشم و خارى وجود محمد را بخلد . پس آنها گفتند : اى خبيب ، از اسلام برگرد ! گفت : هرگز نخواهم برگشت ! گفتند : سوگند به لات و عزّى که اگر برنگردى تو را خواهيم كشت ! گفت : كشته شدن من در راه خدا چيز اندكى است ! و بشدت سرپيچى كرد .

آنها صورت او را به طرف مدينه برگردانده بودند ، خبيب گفت : اما اينكه صورت مرا از قبله برگردانيده‏ايد مهم نيست . چراكه خداوند مى‏فرمايد : فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله …
هر كجا روى آوريد همانجا وجه خداست .

سپس گفت : پروردگارا ، من چيزى جز چهره دشمن نمى‏بينم . خدايا! در اين جا كسى نيست كه سلام مرا به رسول تو ابلاغ كند پس خودت سلام مرا به او ابلاغ فرما!

اسامة بن زيد از قول پدر خود روايت مى‏كند كه پيامبر (ص) همراه اصحاب خود نشسته بود . حالتى همچون حالت نزول وحى به او دست داد و شنيديم كه مى‏فرمايد «سلام و رحمت خدا بر او باد» و سپس فرمود «جبرئيل از خبيب بر من سلام رساند».

آنگاه ، فرزندان كسانى را كه در بدر كشته شده بودند ، فرا خواندند و مجموعا چهل نوجوان را يافتند و به هر يك نيزه‏اى دادند و گفتند : اين كسى است كه پدران شما را كشته است . آنها با نيزه‏هاى خود ضربتهاى خفيفى به او زدند و او بر روى چوبه دار گشتى زد و چهره‏اش به سوى كعبه برگشت و گفت : خدا را شكر كه چهره مرا به سوى قبله‏اى برگرداند كه آن را براى خود و پيامبرش و مؤمنان برگزيده است !
كسانى كه نوجوانان را براى كشتن خبيب گرد آورده بودند ، عبارتند از: عكرمة پسر ابو جهل، سعيد پسر عبد الله بن قيس، اخنس پسر شريق و عبيده پسر حكيم بن امية بن اوقص سلمى .

وقایع پس از رحلت رسول اکرم به روایت سلمان فارسی

همچنین عقبة بن حارث هم از كسانى بوده كه حضور داشته است و بعد ها چنین گفته است که : به خدا من خبيب را نكشتم ، من در آن هنگام پسر بچه كوچكى بودم و مردى از بنى عبد الدار كه نامش ابو مسيره و از خانواده عوف بن سباق بود ، دست من را گرفت و بر زوبين نهاد . آنگاه دست مرا به دست گرفت و با دست خودش شروع به نيزه زدن كرد تا خبيب را كشت .
همينكه ابو مسيره نيزه‏اى به خبيب زد ، من گريختم و شنيدم مردم فرياد مى‏كشند و به ابو سروعه مى‏گويند : ابو مسيره بد نيزه مى‏زند و ضربت او كارى نمى‏شود ! پس ابو سروعه چنان نيزه‏اى به خبيب زد كه از پشتش بيرون آمد . خبيب يك ساعتى زنده ماند و در آن مدت شروع به اقرار به يگانگى خدا و شهادت به رسالت حضرت ختمى مرتبت كرد . اخنس بن شريق مى‏گفت : اگر ياد محمد مى‏بايست در حالتى فراموش شود حتما در اين حال بود ولى ما هرگز نديده‏ايم كه پدرى نسبت به فرزند خود آن قدر تحمل سختى بكند كه اصحاب پيامبر (ص) نسبت به او كردند .

زيد بن دثنه در خانواده صفوان بن اميه زندانى و به زنجير كشيده شده بود .
او شب ها شب زنده‏دارى مى‏كرد و نماز مى‏گزارد و روزها روزه مى‏گرفت و از خوراكهايى كه با گوشتهاى كشته شده بغير ذبح شرعى بود ، نمى‏خورد . خاندان صفوان نسبت به اسراى خود خوش رفتار بودند و اين موضوع بر صفوان گران آمد . پس ، كسى را پيش زيد فرستاد و پرسيد : چه خوراكى مى‏خورى ؟ گفت : من از گوشت جانورانى كه براى غير خدا كشته شده باشند نمى‏خورم و فقط شير خواهم آشاميد .

زيد مرتب روزه مى‏گرفت و صفوان هنگام افطار كاسه بزرگى شير براى او مى‏فرستاد و زيد آن را مى‏خورد تا فردا غروب كه كاسه ديگرى برايش مى‏آوردند .

او و خبيب را در يك روز براى اعدام آوردند و با هر يك از ايشان گروهى از سفلگان بودند . چون يك ديگر را ملاقات كردند ، هر كدام ديگرى را توصيه به صبر و پايدارى كردند و از هم جدا شدند . كسى كه عهده‏دار كشتن زيد شد نسطاس غلام صفوان بود كه او را هم به محل تنعيم بردند و براى او هم يك تير چوبى بر پا كردند .
زید بن دثنه گفت : مى‏خواهم دو ركعت نماز بگزارم ! و چون نماز گزارد او را به تير چوبى بستند و گفتند : از اين آيين و دين تازه خود برگرد و آيين ما را پيروى كن تا آزادت كنيم ! گفت : سوگند به خدا که هرگز از دين خود دست بر نمى‏دارم ! گفتند : اگر محمد در دست ما بود و تو در خانه‏ات بودى خوشحال نمى‏شدى ؟ گفت: به خدا ، اگر من سلامت باشم و خارى محمد را بخلد خوشنود نخواهم بود !

ابو سفيان مى‏گفت : ما هرگز نديده‏ايم كه ياران كسى محبتى را كه ياران محمد به او دارند ، داشته باشند . حسان بن ثابت در اين موضوع اين اشعار را سروده است كه نسبت آن به حسان كاملا صحيح است و من آن را از يونس بن محمد ظفرى شنيده‏ام .
اى كاش نسبت به خبيب خيانت نمى‏شد و اى كاش او از رفتار مشركان آگاه بود .
زهير بن اغرّ و جامع كه دوستان قديمى او بودند فروختندش .
شما كه او را امان داديد و پس از آن مكر و غدر کردید .
آيا شما مردمان پست و فرومايه‏ايد كه در اطراف رجيع زندگى مى‏كنيد؟ همچنين حسان بن ثابت اشعار زير را در رثاى خبيب سروده است كه از همان قديم آن را ثبت كرده‏اند :
اگر در آن سرزمين مرد شريف و حقيقت خواهى هم بود دايى انس بود.
اى خبيب چون به منزلى وسيع فرود آمدى و بر تو زنجير و نگهبانى نبود
آرى، تو را به تنعيم نبردند مگر گروهى از سفلگان و كسانى كه قبيله عدس آنها را از خود رانده بود.

به هر حال اى خبيب ، صابر و شكيبا باش كه مرگ كرامت و بزرگوارى است و روح به جنان جاويد باز مى‏گردد .
آرى، آنها تو را فريفتند و در اين كار از نياكان خود پيروى كردند و تو عجب ميهمانى بودى كه در زندان بسر بردى.

گويد : به او گفتم : اى خبيب ، آيا حاجتى دارى ؟ گفت : نه ، فقط آب شيرين برايم بياور و از گوشتهايى كه در پاى بتها قربانى مى‏شوند در خوراك من قرار مده و هر گاه هم كه فهميدى مى‏خواهند مرا بكشند به من خبر بده .

دعوتنامه سلیمان بن صرد خزاعی به حضرت اباعبدالله علیه السلام

گويد : چون ماه هاى حرام سپرى شد و تصميم به كشتن او گرفتند ، پيش او رفتم و آگاهش ساختم و به خدا قسم نديدم كه از اين جهت بيمى به خود راه بدهد . او گفت : براى من تيغى بفرست كه خود را اصلاح كنم . پس من به وسيله پسرم ابوحسين تيغى برايش فرستادم . چون پسر من راه افتاد و رفت ، با خود گفتم : اين چه كارى بود كه كردم ؟ نكند كه در صدد انتقام برآيد و پسرم را بكشد و بگويد «مردى در مقابل مردى».

اتفاقا وقتى پسرم تيغ را برده بود ، آن را از او گرفته و بشوخى گفته بود به جان پدرت قسم ، خيلى پرجرئتى ! آيا مادرت نترسيد كه وقتى تو را همراه تيغ پيش من مى‏فرستد ، من مكرى بكنم ؟ مگر نه اين است كه شما مى‏خواهيد مرا بكشيد ؟ ماويه مى‏گويد : من اين سخن را شنيدم و گفتم : اى خبيب ، من در تو همان امانت داری الهى را مى‏بينم و اين تيغ را براى رضاى پروردگارت برايت فرستادم . نه براى اينكه پسرم را بكشى .

گفت : مطمئن باش كه او را نمى‏كشتم و در آيين ما مكر و غافلگيرى روا نيست .

سپس به او خبر دادم كه فردا صبح او را براى كشتن بيرون خواهند آوردند .
فردا او را همچنان كه به زنجير بود ، بيرون آوردند و به محل تنعيم بردند . زنان و كودكان و بردگان و گروه زيادى از مردم مكه به تنعيم رفتند و هيچ كس نبود كه نرفته باشد . گروهى او را خون ریز خود مى‏دانستند و مى‏خواستند با تماشاى كشتن او خود را تسكين دهند و ديگران هم كه كافر و مخالف با اسلام او بودند . چون او و زيد بن دثنه را به تنعيم آوردند ، تير چوبى بلندى را به زمين كردند و همينكه خبيب را نزديك آن آوردند ، گفت: آيا مرا رها مى‏كنيد و اجازه مى‏دهيد كه دو ركعت نماز بگزارم ؟
گفتند: آرى . دو ركعت نماز گزارد بدون اينكه زياد طول بدهد .
براى من از ابو هريره روايت كردند كه مى‏گفت : نخستين كسى كه به هنگام كشته شدن ، دو ركعت نماز خواندن را سنت كرد خبيب بود .

تنعيم منطقه ای در كنار راه مكه به مدينه است .
امروز تنعيم متصل به مكه و كنار شاهراه مكه مدينه قرار دارد و محل احرام بستن براى عمره است .

خبیب گفت : به خدا قسم اگر نمى‏گفتيد كه از مرگ مى‏ترسم ، بيشتر نماز مى‏گزاردم . سپس گفت : پروردگارا ايشان را يكى پس از ديگرى از ميان بردار و هيچيك از ايشان را از خشم خود پوشيده مدار .

بعد ها معاوية بن ابو سفيان مى‏گفت : وقتى كه خبيب نفرين مى‏كرد من حاضر بودم و اگر آنجا بودى مى‏ديدى كه ابو سفيان مرا از ترس نفرين خبيب روى زمين خوابانده بود . در آن روز ، ابو سفيان چنان مرا به زمين پرت كرد كه با دنبالچه خود به زمين خوردم و مدتها ناراحت و دردمند بودم .

همچنین از حويطب بن عبدالعزى نقل شده که مى‏گفت : اگر آنجا بودى ، مرا مى‏ديدى كه انگشتم را در گوشم نهاده بودم و با حالت دو مى‏گريختم كه مبادا صداى نفرين او را بشنوم .
حكيم بن حزام مى‏گفت : اگر مرا مى‏ديدى ، متوجه مى‏شدى كه از ترس شنيدن نفرين خبيب ، پشت درختان پنهان شده بودم .

عبد الله بن يزيد برايم از سعيد بن عمرو روايت مى‏كرد كه او مى‏گفت : از جبير بن مطعم شنيدم كه مى‏گفت : اگر مرا مى‏ديدى ، من از ترس شنيدن صداى نفرين خبيب ، خودم را پشت سر مردم پنهان مى‏كردم .
حارث بن برصاء مى‏گفت : به خدا سوگند خيال نمى‏كنم كه نفرين خبيب هيچيك از ايشان را فرو نگيرد .
عثمان بن محمد اخنسى مى‏گويد : عمر بن خطاب سعيد بن عامر بن حذيم جمحىّ را بر حمص فرماندار كرد . اتفاقا او در حالى كه ميان اصحاب خود بود ، ناگهان غش كرد . اين مطلب را به عمر گفتند . هنگامی که سعيد از حمص پيش عمر آمد و عمر از او پرسيد : موضوع چه بوده است ؟ آيا تو جن زده و غشى هستى ؟ گفت : اى امير مؤمنان به خدا سوگند که نه ولى من هنگام كشتن خبيب حاضر بودم و نفرين او را شنيدم و به خدا قسم ، در هر جا كه باشم اگر آن منظره به خاطرم بيايد غش مى‏كنم .
اين مسئله موجب مزيد احترام او پيش عمر شد .

از نوفل بن معاويه ديلى هم نقل است كه مى‏گفت : من هم در آن روز كه خبيب نفرين كرد ، حاضر بودم و هيچ كس را نديدم كه از نفرين او جان سالم به در برده باشد .
من در رديف اول ايستاده بودم و از ترس نفرين او به زمين نشستم . يك ماه بلكه بيشتر در مجامع قريش فقط صحبت از نفرين خبيب بود

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=4150
  • نویسنده : ابو عبد الله محمد بن عمر واقدى
  • منبع : کتاب المغازی

برچسب ها

خاطرات مشابه

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!