• امروز : سه شنبه, ۱۱ شهریور , ۱۴۰۴
میگفت: این بزرگترین امتحان من است!

بررسی ابعاد شخصیتی شهید داوود ابراهیمی به روایت مادر شهید

  • کد خبر : 6474
بررسی ابعاد شخصیتی شهید داوود ابراهیمی به روایت مادر شهید

اگر بخواهم از بُعد عبادی شهید داوود ابراهیمی برای شما بگویم خاطره ای در ذهن دارم. در ماه رجب، که معمولاً خانوادگی روزه  میگرفتیم، داوود هم با ما روزه میگرفت. در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و حدود ۱۳ سال داشت، یک روز سحر خواب ماندیم و داوود هم روزه بود. آن […]

اگر بخواهم از بُعد عبادی شهید داوود ابراهیمی برای شما بگویم خاطره ای در ذهن دارم. در ماه رجب، که معمولاً خانوادگی روزه  میگرفتیم، داوود هم با ما روزه میگرفت. در حالی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و حدود ۱۳ سال داشت، یک روز سحر خواب ماندیم و داوود هم روزه بود. آن روز صبح امتحان هم داشت. نمی‌دانم امتحان ریاضی بود یا علوم. هر چه اصرار کردیم که صبحانه بخورد تا در امتحان ضعف نکند، قبول نکرد و گفت: این بزرگترین امتحان است! اگر امروز بتوانم بر نفسم غلبه کنم و بدون صبحانه و در حال روزه به امتحان بروم این امتحان سنگین‌تر است.

هر چقدر اصرار کردیم، قبول نکرد. به امتحان رفت و با خوشحالی برگشت و سه بار گفت: عالی عالی عالی! امتحان را خوب دادم.

در یکی از نامه‌هایش که در کتاب زندگینامه‌اش هم موجود است،  نوشته: نماز از نظر مؤمن معراج است، اما از نظر منافق، باری است سنگین.

در بُعد انسانی و محبتی هم باید عرض کنم که او آنقدر با محبت بود که توصیفش برای من سخت است. ما در خدمت مردم بودیم. تقریباً از اوایل اسفند تا پنجم یا ششم فروردین، برای اینکه آبروی مردم حفظ شود، سر شب، بعد از گذشتن ساعتی از شب تا نزدیک‌های صبح ما می‌رفتیم و نذوراتی را که مردم لطف می‌کردند، جمع‌آوری می‌کردیم و من هم آبروی خودم را در این راه می‌گذاشتم .

در آن زمان، من از هر جا که می‌توانستم لباس و کفش و خواربار و پوشاک و هر چیز دیگری را جمع‌آوری می‌کردم.  مرد خانه ما در آن موقع آقا مجید من، پسر بزرگترم بود که الان حدود شصت و هشت درصد جانباز شیمیایی است.

آقا مجید آن زمان نبود و حاج آقا هم شب‌کار بود. بنابراین ایشان مرد خانه ما بود.  بقیه بچه‌ها کوچک بودند. دو دخترم را نمی‌توانستم با خودم ببرم . به همین دلیل داوود با من می‌آمد و این در حالی است که کتاب درسی‌اش در دستش بود.

این خاطره‌ای که تعریف می‌کنم، مربوط به هفت‌سالگی اوست. متولد ۱۳۴۹ بوده، پس در سال‌های ۵۰ تا ۵۶، هفت سالش بود.  ما به هر آدرسی که داشتیم می‌رفتیم و پیدا می‌کردیم. به محض اینکه ماشین نگه می‌داشت، داوود از ماشین می‌پرید پایین و به سراغ صندوق عقب می‌رفت. یا اگر با وانت می‌رفتیم، او می‌آمد پایین و می‌پرسید: اینجا چی لازم داریم؟ چی می‌خواهد؟

ما می‌گفتیم: اجازه بده اول برویم داخل وقتی بیرون آمدیم به شما می‌گوییم که چی می‌خواهد، او هم می‌آورد.

تا این که یک شب در ماشین خوابش می‌برد. ماشین نگه داشت و من یواش پیاده شدم اما ایشان سریع‌تر پیاده شد.  نزدیک‌های صبح بود. این آدرسی که میخواستیم پیدا کنیم، نه پلاک داشت، نه دیوار، نه در. وسط بیابان، در انتهای شهرک صادقیه قرار داشت.  آن موقع آنجا یکی از محروم‌ترین مناطق بود. هر چه طبق آدرسی که به ما داده بودند گشتیم، پیدا نکردیم.

آن شب، شب برفی بود و برف تا زیر زانو می‌رسید. مغازه‌ها هم بسته بودند، از چه کسی باید می‌پرسیدیم؟ کجا را باید می‌گشتیم؟

خلاصه هر کاری کردیم آدرس مورد نظر ما پیدا نشد. می‌خواستیم برگردیم که داوود پیاده شد و گفت: صبر کنید! خودم می‌روم.

 

تصور کنید چقدر برف برای آن بچه میتوانست طاقت فرسا باشد. یک بچه هفت ساله در آن برف پیاده شد و رفت. کمی گذشت اما نیامد به راننده گفتم: اکبر آقا! برگرد و چراغ ماشین را بینداز، من بروم دنبالش.

رفتم دنبالش و دیدم با شادی و خوشحالی خاصی از دور دست تکان می‌دهد و می آید. مثل کسی که عمویش یا دایی‌اش را پیدا کرده باشد، عزیزش را پیدا کرده باشد. گفت: پیدا کردم، پیدا کردم! بیایید!

وقتی ما رسیدیم، دو نفر از بچه های آن خانواده مستحق که صدای من را شنیدند، گفتند: دیدید گفتیم می‌آید؟

شب عید بود! دقیقاً شب عید بود که به هم می گفتند: دیدی گفتم ابراهیمی می‌آید؟

بالاخره در را باز کردند و گفتند: یاالله! بفرمایید داخل …

 

رفتیم داخل و من دیدم دو تا از بچه‌هایشان بیدارند و دو تای دیگر خواب هستند.  پدر نداشتند و مادرشان تنها در آن بیابان زندگی می‌کرد. من یواشکی زیر لحاف بچه را بلند کردم تا اندازه ی پای بچه ها را ببینم و مطمئن شوم آیا کفش به این اندازه داریم و آورده‌ایم؟ چون از سر شب تا دم صبح داشتیم وسایل می‌دادیم، ممکن بود کفش سایز پای این بچه ها را قبلا بین نیازمندان توزیع کرده باشیم. همین که لحاف بچه را بلند کردم، دیدم بله، همان اندازه را داریم.

گفتم: داوود جان، برو کفش بچگانه قرمز را که یک گل سفید هم دارد بیاور. داوود رفت و کفش را آورد و بقیه چیزهایی را که مانده بود را هم آورد. آن شب، امانتی هایشان را دادیم و برگشتیم. شهید داوود از همان‌جا شروع کرد به گریه کردن و تا وقتی به خانه آمدیم، باز هم گریه کرد.

گفتم: خب حالا که وسایل را به دستشان رساندیم! چرا گریه می‌کنی؟ گفت: اگر امشب این خانواده را پیدا نمی‌کردیم، صبح روز اوّل عید، این بچه با این وضعیتشان کفش نداشتند. آن وقت جواب خدا را چه می‌دادیم؟ همین‌طور که گریه می‌کرد، تکرار کرد: جواب خدا را چه می‌دادیم؟

گاهی اوقات که ماشین بزرگ‌تر بود و خانم‌ها همراهم می‌آمدند، داوود را به عنوان مرد همراه می‌بردم تا کنارم باشد. این هم از کارهای خیر او بود.

 

اجازه بدهید کمی هم از بُعد اخلاقی اش بگویم؛ یک بار متوجه شدیم که داوود جان با جوانی که از نظر ظاهری و معنوی چندان ایده‌آل نبود، رفت و آمد می‌کند. او را تا خانه‌شان می‌رساند و برمی‌گشت. گفتم: چرا با او دوست شده‌ای؟ آیا دوست صمیمی شماست؟

داوود در جواب گفت: نه! دوستی من هدفمند است. می‌خواهم با او دوست شوم. این دوستی باعث شد که آن جوان، هم نمازخوان شود و هم عاشق جبهه؛ هر دو به جبهه رفتند. داوود می‌گفت: با این جور بچه‌ها دوست شوید، چون هدفی در دوستی‌تان دارید.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6474
  • نویسنده : مادر شهید
  • منبع : گروه تحقیقاتی خالدین

خاطرات مشابه

28خرداد
اولین باری که پسرم را برای اعزام به جبهه بدرقه کردم
اسلحه ای که الان زمین افتاده را که بردارد؟

اولین باری که پسرم را برای اعزام به جبهه بدرقه کردم

02شهریور
یک روز به شما خبر می‌رسد که این پاها چه کار کردند
وصیت شهید داوود ابراهیمی به مادرش

یک روز به شما خبر می‌رسد که این پاها چه کار کردند

ثبت دیدگاه