شهید تابش بچه ی شلوغ و پر سر و صدایی بود. بچه ها را دست می انداخت و تیکه می انداخت. تکیه کلامش هپلی بود. کسی را که می خواست اذیت کند صدایش می کرد هَپَلی.
شهید تابش در منطقه ی ام الرصاص و در عملیات والفجر 8 یکی از غواص ها بود که به خط زدند. البته نمی دانم جزء خط شکن های غواص بود یا اینکه جزء غواص هایی بود که باید میدان را پهن می کرد. گردان های پیاده باید می رفتند. من و علی اکبر جعفری به گردان زهیر مامور شده بودیم. ما سوار قایق شدیم و با گردان زهیر امدیم. قایق ها شلوغ شده بود و ترافیک ایجاد شده بود . یکی یکی باید پهلو می گرفتند. من دیدم که شهید تابش زور می زند که سیم خاردار توپی ها را با دستش بلند می کند تا قایق ها بتوانند عبور کنند. خیلی درد را نمی فهمید. بعد از عملیات تمام دستانش سوراخ و زخمی شده بود. عفونت و ورم کرده بود. حدود 20 روز دستانش ورم داشت. شب امدم که احوالش را جویا شوم .
خط اول شکسته شده بود و نزدیکی های صبح بود. ما باید با گردان زهیر به خط بعدی می رفتیم. هر چه گفتم تابش جواب نداد من هم با صدای بلند صدایش کردم : هپلی ! . یک دفعه من را نگاه کرد و خندید و دست تکان داد. حالش گرفته بود و من متوجه نشدم چرا ناراحت است. این جور بچه ها .قتی پکر می شدند از چهره شان مشخص بود. چون بچه شلوغی بود وقتی پکر بود همه متوجه می شدند. در خودش بود. و بعد از عملیات والفجر 8 یک عده در فاو رفتند و کنار جاده هارا مین گذاری کردند و یک عده هم بیرون شهر در مقر بودند.
کاوه ذاکری و بعضی از بچه های دیگر را به یاد می آورم. تابش هم بود. به خاطر دستانش ایشان را نبرده بودند. حالش گرفته بود و من می خواستم یک کم سرحالش کنم. حدود 20 نفر بودیم که نماز مغرب و عشا را خواندیم . تابش را صدا کردم و گفتم یک کم برایمان مداحی کن. گفت حوصله ندارم. اصرار کردم و ایشانم شروع به خواندن کرد. ناراحتی اش را خالی کرد و یک مقدار گریه کرد.