شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب بود و معاونش شهید حاج آقا سید محمد زینال حسینی بود. وقتی من در فروردین سال شصت و سه وارد گردان شدم حاج عبدالله در گردان نبود و ما سوال می کردیم برادر عبدالله کیه و کجاست ؟
می گفتند که در عملیات مجروح شده یا اینکه از جهت ضعف جسمانی دوران نقاهت را طی می کنند . حتی خود بچه های مجموعه هم نمی دانستند حاجی کجاست. شاید رفته بود برای درمان حداقل من نمی دونستم یا پیگیری هم نکردم .
ما رزم شبانه را داشتیم ، بحث آموزش ها را خود شهید سید محمد داشت و بعداز ظهر ها کار خاصی نداشتیم . فصل بهار و زمین سبز بود ، آلاله های قرمز و لاله های وحشی همه جا بود ما می رفتیم پتو می انداختیم و با بچه ها می نشستیم به آجیل و تخمه خوردن و وقتمان را می گذراندیم .
حتی گاهی فوتبال بازی می کردیم ، بچه ها بین تانک ها دروازه گذاشته بودند . با شهید اربابیان الک دولک بازی می کردیم ، جشن پتو میگرفتیم و…
مقر ما پشت بهداری گردان بود و آنجا از مواد حشره کش خیلی استفاده می کردند . من می دانستم که اگر حشره کش ها را بیاندازیم در آتیش منفجر می شوند . بچه ها آتیش روشن کرده بودند و من هم تعدادی از این حشره کش ها را در آتش می انداختم و منفجر می شدند و من هم می خندیدم .
بچه های بهداری می آمدند بیرون و می گفتند : برادر! نکن این کارو ، خطرناکه و از این قبیل صحبت ها . یک روز که داشتم حشره کش ها رو می انداختم یک نفر از پشت سرم آمد و گوش مرا گرفت . برگشتم دیدم یک جوان تقریباً همسن خودم با موهای فر است و ظاهر با محبتی داشت . گفت : داداش این کارها خوب نیست چرا این کارها را انجام می دهی؟
من فکر کردم ایشون از بچه های بهداریه ، بهش گفتم ببخشید دیگه تکرار نمیشه ! ممنون که تذکر دادید . خیلی آروم گوش مرا گرفت و دیگه چیزی نگفت و رفت . رفتیم مقر ، غروب شد و رفتیم نمازخونه ، نماز را که خوندیم ، بچه ها گفتند برادر عبدالله آمده و می خواهد صحبت کند .
دو تا چادر را به هم متصل کرده بودند . همه نشستیم ، چادر پر از بچه های تخریب بود . ما از نیروهای جدید بودیم بچه های قدیم از کادر گردان بودند. نماز را با شهید سیفی خوندیم ، ایشان طلبه بود اما ملبس نبود . بعد از نماز یکی رفت جلو و برگشت به سمت ما که دیدم که این همون کسی بود که گوش منو گرفته بود و خیلی خجالت کشیدم .
ایشان صحبت کردند و خوش آمد گفتند به ما . منم یه سری تکون دادم . بیشتر صحبت هاشون خوشآمدگویی بود و از فضایی که در گردان بود صحبت کردند و از شهدایی که در گردان بودند که خب ما مدیون ایشان هستیم . گفتند پیکر مطهر شهدا در گردان مونده و این چنین صحبت هایی …
و اینکه جنگ چی میشه و ما باید چکار کنیم ؟! وظیفه ما چیه ؟ آه و ناله کنیم یا خودمان را برای ماموریت آماده کنیم ؟ حاج عبدالله داشت تأکید و دقت می کرد که ما نسبت به آموزش ها بیشتر توجه کنیم . بالاخره بچه هایی که زحمت می کشند نگذاریم زحمت هاشون هدر برود . بعد از اینکه صحبتشون تمام شد ، سفره شام را انداختند .
حاج عبدالله خیلی نسبت به من محبت داشتند . بعد از اون برخورد بلند شد و اومد با من روبوسی کرد ، یادم هست لطافت و محبت و آرامش شهید حاج عبدالله را در اولین برخورد که همین امر باب رفاقت ما شد …