در مجموعه تخریب، شهدای بزرگی داشتیم. برای مثال، در کرمانشاه، بچههای ما مسئول جمعآوری و خنثیسازی بمبهایی بودند که عراقیها در بمبارانهای خود بر سر مراکز صنعتی رها میکردند. این بمبها عمدتاً از نوع ۷۵۰ پوندی بودند. ما آنها را جمعآوری کرده و در منطقهای به نام تنگکنش منفجر میکردیم تا مردم آسیب نبینند. در این مجموعه، شهدای بزرگی را تقدیم کردیم.
اولین باری که عراقیها از بمبی با سه سیستم ایمنی استفاده کردند، شهید عاصمی آن را کشف کرد. این بمبها سه مکانیزم داشتند: اولی با ضربه به زمین منفجر میشد، دومی پس از ۱۲ ساعت بهصورت خودکار فعال میشد و سومی شامل یک ساچمه بود که در داخل ماسوره گردش میکرد. هرگاه تخریبچی میخواست ماسوره را باز کند، ساچمه با یکی از نقاط اتصال تماس پیدا میکرد و بمب منفجر میشد. این یعنی تخریبچی در حالی که بمب ۷۵۰ پوندی را خنثی میکرد، ممکن بود در دستانش منفجر شود. خداوند عنایت کرد که در یکی از موارد، این مکانیزم عمل نکرد. اما در مورد دیگری، شهید اکبر صالحی و یکی از عزیزان دیگر که متأسفانه اسمش را فراموش کردهام در حال خنثیسازی بمب بودند که دستگاه منفجر شد و این عزیزان شهید شدند.
پس از آن، شهید عاصمی آن ماسوره را تجزیه کرد و به این نتیجه رسید که سه مکانیزم دارد. یادم میآید که تعدادی از متخصصان نیروی هوایی از شیراز آمده بودند تا این مکانیزم را بررسی کنند. شهید عاصمی به آنها نحوه ی عملکرد این بمب را بهخوبی توضیح داد و این تجربه را با آنها در میان گذاشت. برای شهید عاصمی فرقی نمیکرد که آنها ارتشی، سپاهی یا بسیجی باشند؛ در عرصه دفاع مقدس، هر کس مأموریتی داشت و از هر قابلیتی باید استفاده میشد. شهید عاصمی بلافاصله این تجربه را به آن عزیزان منتقل کرد. در آن جا بحثی پیش آمد که تجهیزات آنها چگونه است. وقتی شهید عاصمی گفت که ما از خرج گودی ۴۰ پوندی استفاده میکنیم، آنها گفتند که چنین چیزی را ندارند و فقط یک نمونه دارند که برای تخریب پدها و دژها بهکار میبرند.
در همین راستا، تعدادی از عزیزان همراه شهید عاصمی شهید شدند. شهید عاصمی همیشه آماده بود برای عملیات. حتی زمانی که عملیات کربلای پنج به تأخیر افتاد، ایشان به فرمانده لشکر، یعنی آقای صادق محصولی، گفتند: «آقا، من میخواهم بچههایم را ببرم به منطقه جنوب، چون خبر دارم که آنجا عملیاتی قرار است انجام شود. » آقای محصولی ابتدا مخالفت کردند، چون به نیروهای لشکر برای عملیات فتح چهار نیاز داشتند، اما شهید عاصمی تأکید کرد که آنها بسیجی هستند و میتوانند آزادانه حرکت کنند. در نهایت، فرمانده موافقت کرد و شهید عاصمی به ما مرخصی داد و گفت: «بروید مرخصی بگیرید و پس از پنج یا شش روز، مستقیماً به اردوگاه شهادت تخریب در اهواز بیایید. »
ما خداحافظی کردیم. در آن روز، خبرنگاران برای مصاحبه آمده بودند. ما به شهرستان رفتیم و دو روز بعد، از طریق روزنامه متوجه شدیم که شهید عاصمی به شهادت رسیده است. ابتدا باورمان نشد، چون دو روز پیش با هم صحبت کرده بودیم و قرار بود به جلو برویم. اما وقتی دقت کردیم، دیدیم که مصاحبهای که انجام داده بودند، ۲۴ ساعت قبل از شهادتش بود. بلافاصله به منطقه بازگشتیم و فهمیدیم که این عزیزان در حال خنثیسازی همان بمبی بودهاند که بر سر مردم کرمانشاه ریخته شده بود تا از آسیب بیشتر جلوگیری کنند. متاسفانه بمب منفجر شد و شهید عاصمی، شهید گردنسرایی که از طلاب و دانشجویان مدرسه عالی شهید مطهری تهران بودند و شهید احسان کشاورز و چند تن دیگر که اسمشان را به یاد نمیآورم، به آسمانی شدند.
این خسران را تا همیشه با خود حمل خواهیم کرد. این صدمه به خانواده تخریب، برای همیشه باقی مانده است. امیدواریم که در روز قیامت، همین شهدا شفیع ما باشند و ما را دستگیر و یاری کنند. با همین امید است که ما زندهایم و زنده خواهیم ماند.
شهید گردنسرایی اهل اصفهان بود. ما به او زیاد شوخی میکردیم؛ البته خودش هم ما را اذیت میکرد. او مسئول تدارکات گردان تخریب بود. ما که تازهکار بودیم، عزیزانی همچون آقای سبکدست و دوستان دیگر را داشتیم. ایشان یک پای قطع داشتند پای مصنوعی داشتند اما ساعت ۴ صبح ما را میبردند کوه تا آماده شویم برای عملیاتهای برونمرزی. گاهی تا ۲۰۰ کیلومتر راه حرکت میکردیم. میگفتند: «آقا، باید بدنتان آمادگی لازم را داشته باشد. قرار نیست در نبرد باشید ولی نتوانید حرکت کنید.»
چند روزی گذشت و بچهها به آنها زنگ زدند و گفتند: «در تهران وسایلی آماده کردهاند یک تویوتا بار و شما باید بیایید و آن را تحویل بگیرید.» آقای شهید گردنسرایی برای تحویل وسایل تدارکاتی به تهران رفتند و به درجه رفیق شهادت رسیدند. انشالله ما را ببخشند.
در گردان تخریب، فضایی خاص حاکم بود. بچههای این گردان، روحیهای بسیار خوب داشتند و لحظهبهلحظه زندگی با آنها، خاطرهانگیز بود. آقای سبکدست که پای مصنوعی داشت، گاهی برای شوخی، پایش را قایم میکرد و میگفت: « شما را به خدا! پای من را بیاورید! من با یک پا هم دنبالتان میآیم. فکر نکنید که اگر یک پایم را ببرید، کوهنوردی لغو میشود!» و واقعاً با همان یک پا حرکت میکرد.
























































