• امروز : سه شنبه, ۱۱ آذر , ۱۴۰۴
میخوام اَجری هم به شما برسه

ارزش کار ها به اینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره

ارزش کار ها به اینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره

یک بار با هم آمدیم مرخصی ، او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه . به قول معروق خستگی راه هنوز توی تنم بود که آمد سروقتم و گفت : استراحت دیگه بسه … گفتم خیره ان شاءالله جایی میخوایم بریم؟ لبخندی زد و گفت : آره اومدم که هم خودت رو ببرم […]

یک بار با هم آمدیم مرخصی ، او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه . به قول معروق خستگی راه هنوز توی تنم بود که آمد سروقتم و گفت : استراحت دیگه بسه …

گفتم خیره ان شاءالله جایی میخوایم بریم؟

لبخندی زد و گفت : آره اومدم که هم خودت رو ببرم هم ماشین رو …

منتظر جواب نماند . زد پشت شانه ام و گفت : زود حاضر شو که بریم .

دیدم کم کم قضیه دارد جدی میشود . پرسیدم کجا؟

گفت همینقدر بدون که چند ساعتی کار داریم .

به شوخی گفتم : بابا ما همه اش چهارروز مرخصی داریم . همینم بهمون نمیبینی که یک روز استراحت کنیم ؟

بلند شد دست مرا هم گرفت و بلند کرد . با حنده گفت : این حرف ها رو بگذار کنار ، زود باش که دیر میشه .

سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم .

بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم و چیزهای زیادی خرید … هممه را هم میداد کادو میکردند . بار آخر سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ، گفتم بالاخره میگی کحا میخوایم بریم حاج آقا یا نه ؟

لبخندی زد و گفت : میریم دیدن شهداء

گفتم دیدن شهدا؟

گفت میریم دیدن خانواده های شهدا ، به هر حال اونا هم بوی شهدا رو میدن . میدونی که روح شهید متوجه خانواده اش هست بنابر این ما در حقیقت میریم به دیدن خود شهداء …

گردان ما چند تا شهید داده بود . آن روز به خانواده تک تکشان سر زدیم . توی هر خانه هم میرفتیم ، عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید ، یکی از آن هدیه ها را میداد.

کارمان تا غروب طول کشید و هنوز هم تمام نشده بود . اذان مغرب را که گفتند ، تو یکی از محله های جنوب شهر مشهد بودیم . رفتیم مسجد همان محل نماز را به جماعت خواندیم . بعد از نماز داشتیم آماده ی رفتن میشدیم . که یک دفعه عبدالحسین گفت الهی به امید تو!

گفت و بلند شد . یک راست رفت پهلوی پیش نماز ، چند لحظه کنارش نشست ، نمیدانم به هم چه گفتند و چه شنیدند . ولی دیدم یکهو بلند شدند ، آن روحانی ، عبدالحسین را گرم تحویل گرفته بود و احترامش را خیلی داشت . با هم تا پای تریبون رفتند .

آقای روحانی رو کرد به جمعیت و بعد از گفتن مقدماتی ادامه داد : امشب افتخار این رو داریم که خدمت یکی از فرماندهان عزیز جبهه و جنگ هستیم . حاج آقای برونسی که حتما چیز هایی از دلاورمردی های ایشون شنیده اید …

همهمه ای از بین جمعیت بلند شد و بعد هم صلوات فرستادند . عبدالحسین خونسرد و آرام ایستاده بود . جمعیت دوباره صلوات فرستادند . عبدالحسین رفت پشت تریبون . بعد از مقدماتی بنا گذاشت به صحبت از جبهه و جنگ گفت و از این که نباید جبهه ها را خالی گذاشت . خیلی پرشور و مسلط حرف میزد . بی اختیار یاد لحظه های قبل از عملیات افتاده بودم و یاد حال و هوای عبدالحسین وقتی که توی نقطه رهایی سخنرانی میکرد برای بچه ها . واقعا نقطه ی رهایی نقطه ی رهایی میشد . از دنیا و از تمام تعلقات دنیایی .

در آن لحظه ها وقتی به خودم آمدم دیدن عبدالحسین رفته تو فاز معنویات و دیدم مسجد یکپارچه شور و هیجان شده . تاثیر صحبتش تو چهره ی خیلی ها واضح بود . خوب یادم هست بعد از سخنرانی خیلی ها مخصوصا جوان ها بلند شدند و همانجا ثبت نام کردند برای رفتن به جبهه ها . بعضی هایشان حتی بعدا جذب سپاه شدند . آخر شب وقتی برمیگشتیم خانه ، بهش گفتم : حاج آقا شما چرا درخواست ماشین نمیکنین برای اینجور کار ها؟

خندید و گفت : میخوام اجری هم به شما برسه .

گفتم : لااقل هدیه هایی رو که به خانواده شهداء میدید ، پولش رو که میشه از سپاه گرفت . گفت : ارزش این کار ها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره . وقتی این حرف را میزد به حقوق کم او فکر میکردم و به افراد تحت تکفلش …

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=1654
  • نویسنده : سید کاظم حسینی
  • منبع : کتاب خاک های نرم کوشک
  • بدون دیدگاه

بیشتر بخوانید

23خرداد
می خواد منم یکی لنگه خودش باشم
نون زحمتکشی ،نون پاک و حلالیه

می خواد منم یکی لنگه خودش باشم

11بهمن
این چیز ها ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه !
هرگز آن عصبانیتش از یادم نمیرود

این چیز ها ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه !

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.