من و شهید مجتبی اکبری نسب ، همزمان با هم به گردان تخریب اعزام شدیم . معمولا بچه هایی که بار اول می روند یک جایی بیشتر با هم دوست میشوند و بیشتر از دیگران همدیگر را میشناسند . من فکر می کنم که شهید اکبری هم مثل من ، سال شصت وشش بار اولشان بود که به تخریب آمده بودند. و بالاخره در آموزش ها همدیگر را می دیدیم، و با همدیگر عیاق شده بودیم. هر چند هم چادر هم بودیم . ما معمولا شوخی هایمان ، خنده هایمان ، عزاداری هایمان ، مسجد و حسینیه رفتن هایمان بیشتر با هم بود . بعضی اوقات هم سعی می کردیم همان طور که دیگران برای ما کفش هایمان را واکس می زنند ، لباس هایمان رو می شویند ، ما هم بعضی اوقات با شهید اکبری نصف شب سعی می کردیم این کار را برای دیگران انجام بدهیم . یکی دو بار ایشان من را هم تشویق کردند که نصف شب بلند بشویم و واکس را برداریم و جلوی چادر ها برویم و همه کفش ها را واکس بزنیم . یا برویم آن جایی که منبع آب بود و بچه ها لباس هایشان را آنجا می گذاشتند ، به بهانه ی لباس های خودمان ، لباس دیگران را هم بشوییم .
من و شهید مجتبی اکبری جزو بچه هایی بودیم که انتخاب شده بودیم برای اعزام به منطقه سردشت . ماموریت ما سمت کوه های قلعه دیزه بود . اسم کوه ها رو من آن موقع یادم بود اما الآن فراموش کردم .اما فکر می کنم سمت غرب ما قسمتی بود که به آن تپه منافقین می گفتند و در منطقه سلیمانیه عراق بود . رو به روی ما منطقه قلعه دیزه ی عراق بود . آن جا قرار بود برویم یک میدان مینی را در آن منطقه پاک سازی کنیم .
من در عملیات نصر چهار یا نصر چهار نبودم اما فکر می کنم در این عملیات ، این منطقه را گرفته بودند اما هنوز میادین مین این منطقه خنثی نشده بود و باید خیلی به سرعت خنثی می شد چون اگر یک زمستان از مین گذاری می گذشت ، با توجه به این که میدان مین در منطقه کوهستانی بود ، پاک سازی میدان خیلی سخت می شد .
خلاصه رفتیم به سردشت و مستقر شدیم و یک روز قرار شد برای پاک سازی میادین مین برویم . از سردشت رفتیم سمت قلعه دیزه عراق و آن جا با شهید مجتبی اکبری هم زاغه ای بودیم . آن جا چادر نبود . زاغه هایی بودند در زیر کوه که شب ها آن جا می خوابیدیم ، روزها می رفتیم میدان مین و کار می کردیم . اواخر پاییز بود ، هنوز هم برف نیامده بود . آنجا باغات میوه بود . مثل باغات انگور، و مخصوصا باغات گردو که معلوم بود کشاورزها محصول را برداشت کرده بودند ولی بعضا تعدادی گردو هنوز بالای درخت ها مانده بود .
یادم هست من ، شهید اکبری و آقای کوهی رفتیم در این باغ ها که گردو بخوریم . شاید از آنجا که من زرنگ تر یا شیطون تر بودم ، من رفتم به بالای درخت . هر درختی را که احساس می کردم گردو دارد ، از شاخه هایش بالا می رفتم ، گردو می کندم و جمع می کردم . اقای کوهی می گفت بنداز تا ما هم بخوریم . این دو نفر یعنی شهید اکبری و آقای کوهی بالای درخت نیامده بودند.
شهید اکبری می گفت این ها را نباید بخورید ، این ها غصبی هست و کار به دستتان می دهد . ما هم در جواب می گفتیم اگر قرار هست کار به دستمان بدهد ، خب شهید نمی شویم ، این شوخی ها را با هم می کردیم .
واقعا در دلمون چنین هدفی نبود چون می دانستیم باغ برداشت شده بود و به ندرت می توانستیم گردو پیدا کنیم ، ولی خب این کار را کردیم . من می توانم بگویم کمی بیشتر خوردم و آقای کوهی هم تعدادی گردو خورد اما شهید اکبری اصلا دم نزد و برنداشت . یا به شوخی یا به جدّ ، خلاصه به حرف ما گوش نکرد . این خاطره ای هست که به بچه هایم زیاد گفتم . به دخترهایم و به بعضی از دوستانم گفتم : این که می گویید حلال و حرام اثر نمی گذارد ، اینطور نیست . اثر می گذارد .
آن روز تمام شد تا اینکه چند روز بعدش ، باید می رفتیم میدان مین . این دفعه هم در تیمی افتاده بودیم که من بودم و آقای کوهی و شهید اکبری . مسئولمان هم آقای سلیمان آقایی بود . ایشان باید ما را می برد در آن میدان مین و می گفت که چکار کنیم و چکار نکنیم . تعداد نفراتی که رفته بودیم را نمی دانم ولی بعید می دانم بیشتر از پنج شش نفر بوده باشیم ، چون مقداری از مسیر را با یک ماشینی رفتیم و بقیه اش را هم پیاده رفتیم . رفتیم تا یک منطقه ای که کوهستانی بود . یک سرازیری بود که عراقی ها مین کاشته بودند . برف نیامده بود اما باران آمده بود و باران متاسفانه منطقه را به هم ریخته بود . معمولا میادین مین را با نظم می کارند اما این نظم را باران به هم زده بود . کمی طول میکشید تا نقشه ی میدان به دست بیاید که مثلا بفهمیم این میدان مین را عراقی ها چطور کار کردند . واقعا کار سختی بود
آقای سلیمان آقایی حتما یک برآوردی را برای خودشان داشتند چون بالاخره ایشان فرمانده بودندو نقشه را در ذهنشان حلاجی کرده بودند اما ما چنین تسلطی نداشتیم . من یادم هست یک نفر یا دو نفر را قبل از من گذاشتند در این خطوط . یک جاهایی را بعنوان سر میدان تعیین کرده بودند و اول آن دو نفر را گذاشتند در موقعیت و بعد نوبت من هم رسید و آقای آقایی من رو گذاشتند آنجایی که می خواهد شروع کند .
دو نفر بالایی شروع کردند به خنثی سازی . شاید ده متر یا بیست متر جلوتر از من بودند . من هم دیگه نشسته بودم که دیدم آقای آقایی برگشته و میخواهد دوستان دیگر را بیاورد . من سر میدان بودم و آقای آقایی باید از همان جا می آمدند اما دیدم از کنار من آمدند و رد شدند ، تعجب کردم که چرا در جایی که باید باشند نایستادند . یک لحظه نگاه کردم ، اما خب کاری نداشتم چون میدان مین به هم خورده بود و من بیشتر ، حواسم به این بود که یک وقت خدایی نکرده اتفاق خاصی نیوفتد . باران هم زده بود و احساس می کردم که مین ها سر جای خودشان نیستند و بالا پایین شده اند . در آن میدان مین ، هم مین والمر کار کرده بودند و هم مین های ضد نفر گوجه ای که از شاخک ها و علامت هایشان مشخص می شد . از مین هایی که میدیدیم ، خیلی ترسی نداشتیم ولی می ترسیدم که زیر پا و دستم یک وقت چیزی برود . حواسم به کار خودم بود که متاسفانه یک دفعه صدایی را شنیدم که صدای انفجار بود . آنجا منطقه جنگی بود و با عراقی ها هم خیلی فاصله نداشتیم . پشت آن منطقه هم تپه و کوه بود و می دانستم دشمن نمی تواند گلوله ی مستقیم بزند اما با خودم گفتم شاید خمپاره یا توپ انداختند . ولی باز نگاه کردم و دیدم که نه، از بچه ها آقای آقایی که دو نفر همراهشان بود ، هیچ خبری نیست .
بعد دیدم دود از آن ناحیه ای به آسمان میرود که این ها رفته بودند . شوکه شده بودم و نمیدانستم چکار کنم؟ چکار نکنم؟
الان یادم نیست که خودم به صورت خودسر رفتم یا یکی از بچه ها به من گفت : قائد خودت را برسان پایین و ببین چه اتفاقی افتاده است .
از میدان مین آمدم کنار ، از آن مسیری که آن ها رفته بودند رفتم . کاملا معلوم بود که کجا رفتند چون در منطقه باران زده بود و گل مانند بود و می شد جای پاهایشان را پیدا کرد . بعد هم می دانستم در میدان مین تقریبا کجا مین هست و کجا نیست . هنوز نمی دیدم چه اتفاقی افتاده ولی توی ذهنم این بود که باید یک اتفاقی برای این ها افتاده باشد وگرنه من این ها را باید جایی میدیدم . حدود ده متریشون رسیدم و دیدم آقای آقایی به حالت چمپاتمه مانند نشسته روی زمین . مجروح شده بود . احساس کردم آقای کوهی و آقای شهید اکبری دیگرشهید شدند . یک مقدار نزدیک شدم و دیدم نه ، کوهی هم مجروح شده ولی خب زمزمه می کرد ، آه و ناله می کرد و تقریبا زیر زانویش مین والمر منفجر شده بود و ساچمه هایش بدجوری زیر زانوهایش را گرفته بود . چشمم افتاد به شهید مجتبی اکبری ، نگاه کردم دیدم آن که بی جان افتاده شهید اکبری است . چون رفیق بودیم واقعا متأثر شدم . رفیق جون جونیم بود ، آن جا هم همدیگر را دیده بودیم . رفتم نزدیکش . فکر کنم آقای آقایی گفت به اکبری برس ، رفتم دیدم هنوز جان دارد و نفس دارد . بالاخره رفیق بودیم ولی احساس می کردم دارد نفس های آخرش را می کشد و جان می دهد. مشت هایش را گره کرده بود و می زد به زمین . زمین گلی و نرم بود ولی واقعا احساس می کردم کوه را دارد می لرزاند . شاید بخاطر آن احساس علاقه ای که به ایشان داشتم این برداشت را می کردم .
اصلا فکر می کردم مشت هایش ، زمین را دارد خرد می کند که از نفس افتاد . ساچمه های والمری تا پشت گردن آقای آقایی را گفته بود ولی شهید اکبری از زانو به بالا و مخصوصا از ناحیه سفید رون مجروح شده بود .
بعد قاطر آوردند و آقای کوهی را سوار قاطر کردند و بچه های تیم پزشکی آمدند و برانکارد آوردند . من رفتم سر کار خودم . با شهید مجتبی اکبری در جبهه آشنا شده بودم و تا آخرین لحظه بالای سرش بودم . شاید آن لحظه نه ، اما بعدش ماجرای گردو ها یادم می افتاد که گردو ها هم بالاخره حساب و کتابی دارد .