• امروز : شنبه, ۱۷ شهریور , ۱۴۰۳
از رفاقت تا شهادت با شهید مجتبی اکبری نسب

گردو هایی که حساب و کتاب داشت و کار به دستمان داد

  • کد خبر : 3517
گردو هایی که حساب و کتاب داشت و کار به دستمان داد

من و شهید مجتبی اکبری نسب ، همزمان با هم به گردان تخریب اعزام شدیم . معمولا بچه هایی که بار اول می روند یک جایی بیشتر با هم دوست میشوند و بیشتر از دیگران همدیگر را میشناسند . من فکر می کنم که شهید اکبری هم مثل من ، سال شصت وشش بار اولشان […]

من و شهید مجتبی اکبری نسب ، همزمان با هم به گردان تخریب اعزام شدیم . معمولا بچه هایی که بار اول می روند یک جایی بیشتر با هم دوست میشوند و بیشتر از دیگران همدیگر را میشناسند . من فکر می کنم که شهید اکبری هم مثل من ، سال شصت وشش بار اولشان بود که به تخریب آمده بودند. و بالاخره در آموزش ها همدیگر را می دیدیم، و با همدیگر عیاق شده بودیم. هر چند هم چادر هم بودیم . ما معمولا شوخی هایمان ، خنده هایمان ، عزاداری هایمان ، مسجد و حسینیه رفتن هایمان بیشتر با هم بود . بعضی اوقات هم سعی می کردیم همان طور که دیگران برای ما کفش هایمان را واکس می زنند ، لباس هایمان رو می شویند ، ما هم بعضی اوقات با شهید اکبری نصف شب سعی می کردیم این کار را برای دیگران انجام بدهیم . یکی دو بار ایشان من را هم تشویق کردند که نصف شب بلند بشویم و واکس را برداریم و جلوی چادر ها برویم و همه کفش ها را واکس بزنیم . یا برویم آن جایی که منبع آب بود و بچه ها لباس هایشان را آنجا می گذاشتند ، به بهانه ی لباس های خودمان ، لباس دیگران را هم بشوییم .

من و شهید مجتبی اکبری جزو بچه هایی بودیم که انتخاب شده بودیم برای اعزام به منطقه سردشت . ماموریت ما سمت کوه های قلعه دیزه بود . اسم کوه ها رو من آن موقع یادم بود اما الآن فراموش کردم .اما فکر می کنم سمت غرب ما قسمتی بود که به آن تپه منافقین می گفتند و در منطقه سلیمانیه عراق بود . رو به روی ما منطقه قلعه دیزه ی عراق بود . آن جا قرار بود برویم یک میدان مینی را  در آن منطقه پاک سازی کنیم .

من در عملیات نصر چهار یا نصر چهار نبودم اما فکر می کنم در این عملیات ، این منطقه را گرفته بودند اما هنوز میادین مین این منطقه خنثی نشده بود و باید خیلی به سرعت خنثی می شد چون اگر یک زمستان از مین گذاری می گذشت ، با توجه به این که میدان مین در منطقه کوهستانی بود ، پاک سازی میدان خیلی سخت می شد .

خلاصه رفتیم به سردشت و مستقر شدیم و یک روز قرار شد برای پاک سازی میادین مین برویم . از سردشت رفتیم سمت قلعه دیزه عراق و آن جا با شهید مجتبی اکبری هم زاغه ای بودیم . آن جا چادر نبود . زاغه هایی بودند در زیر کوه که شب ها آن جا می خوابیدیم ، روزها می رفتیم میدان مین و کار می کردیم . اواخر پاییز بود ، هنوز هم برف نیامده بود . آنجا باغات میوه بود . مثل باغات انگور، و مخصوصا باغات گردو  که معلوم بود کشاورزها محصول را برداشت کرده بودند ولی بعضا تعدادی گردو هنوز بالای درخت ها مانده بود .

شهیدی که عکس فرزندانش را در جیب داشت

یادم هست من ، شهید اکبری و آقای کوهی رفتیم در این باغ ها که گردو بخوریم . شاید از آنجا که من زرنگ تر یا شیطون تر بودم ، من رفتم به بالای درخت . هر درختی را که احساس می کردم گردو دارد ، از شاخه هایش بالا می رفتم ، گردو می کندم و جمع می کردم . اقای کوهی می گفت بنداز تا ما هم بخوریم . این دو نفر یعنی شهید اکبری و آقای کوهی بالای درخت نیامده بودند.

شهید اکبری می گفت این ها را نباید بخورید ، این ها غصبی هست و کار به دستتان می دهد . ما هم در جواب می گفتیم اگر قرار هست کار به دستمان بدهد ، خب شهید نمی شویم ، این شوخی ها را با هم می کردیم .

واقعا در دلمون چنین هدفی نبود چون می دانستیم باغ برداشت شده بود و به ندرت می توانستیم گردو پیدا کنیم ، ولی خب این کار را کردیم . من می توانم بگویم کمی بیشتر خوردم و آقای کوهی هم تعدادی گردو خورد اما شهید اکبری اصلا دم نزد و برنداشت . یا به شوخی یا به جدّ ، خلاصه به حرف ما گوش نکرد . این خاطره ای هست که به بچه هایم زیاد گفتم . به دخترهایم و به بعضی از دوستانم گفتم : این که می گویید حلال و حرام اثر نمی گذارد ، اینطور نیست . اثر می گذارد .

آن روز تمام شد تا اینکه چند روز بعدش ، باید می رفتیم میدان مین . این دفعه هم در تیمی افتاده بودیم که من بودم و آقای کوهی و شهید اکبری . مسئولمان هم آقای سلیمان آقایی بود . ایشان باید ما را می برد در آن میدان مین و می گفت که چکار کنیم و چکار نکنیم . تعداد نفراتی که رفته بودیم را نمی دانم ولی بعید می دانم بیشتر از پنج شش نفر بوده باشیم ، چون مقداری از مسیر را با یک ماشینی رفتیم و بقیه اش را هم پیاده رفتیم . رفتیم تا یک منطقه ای که کوهستانی بود . یک سرازیری بود که عراقی ها مین کاشته بودند . برف نیامده بود اما باران آمده بود و باران متاسفانه منطقه را به هم ریخته بود . معمولا میادین مین را با نظم می کارند اما این نظم را باران به هم زده بود . کمی طول میکشید تا نقشه ی میدان به دست بیاید که مثلا بفهمیم این میدان مین را عراقی ها چطور کار کردند . واقعا کار سختی بود

رتبه برتر کنکور ، شهید حمیدرضا دادو

آقای سلیمان آقایی حتما یک برآوردی را برای خودشان داشتند چون بالاخره ایشان فرمانده بودندو نقشه را در ذهنشان حلاجی کرده بودند اما ما چنین تسلطی نداشتیم . من یادم هست یک نفر یا دو نفر را قبل از من گذاشتند در این خطوط . یک جاهایی را بعنوان سر میدان تعیین کرده بودند و اول آن دو نفر را گذاشتند در موقعیت و بعد نوبت من هم رسید و آقای آقایی من رو گذاشتند آنجایی که می خواهد شروع کند .

دو نفر بالایی شروع کردند به خنثی سازی . شاید ده متر یا بیست متر جلوتر از من بودند . من هم دیگه نشسته بودم که دیدم آقای آقایی برگشته و میخواهد دوستان دیگر را بیاورد . من سر میدان بودم و آقای آقایی باید از همان جا می آمدند اما دیدم از کنار من آمدند  و رد شدند ، تعجب کردم که چرا در جایی که باید باشند نایستادند . یک لحظه نگاه کردم ، اما خب کاری نداشتم چون میدان مین به هم خورده بود و من بیشتر ، حواسم به این بود که یک وقت خدایی نکرده اتفاق خاصی نیوفتد . باران هم زده بود و احساس می کردم که مین ها سر جای خودشان نیستند و بالا پایین شده اند . در آن میدان مین ، هم مین والمر کار کرده بودند و هم مین های ضد نفر گوجه ای که از شاخک ها و علامت هایشان مشخص می شد . از مین هایی که میدیدیم ، خیلی ترسی نداشتیم ولی می ترسیدم که زیر پا و دستم یک وقت چیزی برود . حواسم به کار خودم بود که متاسفانه یک دفعه صدایی را شنیدم که صدای انفجار بود . آنجا منطقه جنگی بود و با عراقی ها هم خیلی فاصله نداشتیم . پشت آن منطقه هم تپه و کوه بود و می دانستم دشمن نمی تواند گلوله ی مستقیم بزند اما با خودم گفتم شاید خمپاره یا توپ انداختند . ولی باز نگاه کردم و دیدم که نه، از بچه ها آقای آقایی که دو نفر همراهشان بود ، هیچ خبری نیست .

بعد دیدم دود از آن ناحیه ای به آسمان میرود که این ها رفته بودند . شوکه شده بودم و نمیدانستم چکار کنم؟ چکار نکنم؟

نه میجوشید ، نه میگفت ، نه میخندید

الان یادم نیست که خودم به صورت خودسر رفتم یا یکی از بچه ها به من گفت : قائد خودت را برسان پایین و ببین چه اتفاقی افتاده است .

از میدان مین آمدم کنار ، از آن مسیری که آن ها رفته بودند رفتم . کاملا معلوم بود که کجا رفتند چون در منطقه باران زده بود و گل مانند بود و می شد جای پاهایشان را پیدا کرد . بعد هم می دانستم در میدان مین تقریبا کجا مین هست و کجا نیست . هنوز نمی دیدم چه اتفاقی افتاده ولی توی ذهنم این بود که باید یک اتفاقی برای این ها افتاده باشد وگرنه من این ها را باید جایی میدیدم . حدود ده متریشون رسیدم و دیدم آقای آقایی به حالت چمپاتمه مانند نشسته روی زمین . مجروح شده بود . احساس کردم آقای کوهی و آقای شهید اکبری دیگرشهید شدند . یک مقدار نزدیک شدم و دیدم نه ، کوهی هم مجروح شده ولی خب زمزمه می کرد ، آه و ناله می کرد و تقریبا زیر زانویش مین والمر منفجر شده بود و ساچمه هایش بدجوری زیر زانوهایش را گرفته بود . چشمم افتاد به شهید مجتبی اکبری ، نگاه کردم دیدم آن که بی جان افتاده شهید اکبری است . چون رفیق بودیم واقعا متأثر شدم . رفیق جون جونیم بود ، آن جا هم همدیگر را دیده بودیم . رفتم نزدیکش . فکر کنم آقای آقایی گفت به اکبری برس ، رفتم دیدم هنوز جان دارد و نفس دارد . بالاخره رفیق بودیم ولی احساس می کردم دارد نفس های آخرش را می کشد و جان می دهد. مشت هایش را گره کرده بود و می زد به زمین . زمین گلی و نرم بود ولی واقعا احساس می کردم کوه را دارد می لرزاند . شاید بخاطر آن احساس علاقه ای که به ایشان داشتم این برداشت را می کردم .

اصلا فکر می کردم مشت هایش ، زمین را دارد خرد می کند که از نفس افتاد . ساچمه های والمری تا پشت گردن آقای آقایی را گفته بود ولی شهید اکبری از زانو به بالا و مخصوصا از ناحیه سفید رون مجروح شده بود .

بعد قاطر آوردند و آقای کوهی را سوار قاطر کردند و بچه های تیم پزشکی آمدند و برانکارد آوردند . من رفتم سر کار خودم . با شهید مجتبی اکبری در جبهه آشنا شده بودم و تا آخرین لحظه بالای سرش بودم . شاید آن لحظه نه ، اما بعدش ماجرای گردو ها یادم می افتاد که گردو ها هم بالاخره حساب و کتابی دارد .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3517
  • نویسنده : حاج فیاض قائد
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

20تیر
ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان
شیوه ی فرماندهی فرمانده گردان تخریب اینگونه بود

ماموریت دونفره با شهید حاج عبدالله نوریان

17تیر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری
این خاطره ای بود که من در بدو ورودم از حاج عبدالله داشتم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مجید بختیاری

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!