شهید مصطفی صدرزاده از فرماندهان غیور مدافع حرم بود که در سالهای حضورش در جبهه مقاومت، با رزمندگان بسیاری همرزم و همراه شد. یکی از این عزیزان، شهید حسین بادپا بود؛ رزمندهای فاتح و جانبازِ سالهای دفاع مقدس که پس از گذشت سالها، بار دیگر برای دفاع از حریم اهلبیت(ع) عازم سوریه شد. دوستی و همراهی این دو شهید بزرگوار در سختترین لحظات نبرد رقم خورد و خاطراتی ناب و ماندگار بر جای گذاشت.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی است شنیدنی از شهید صدرزاده درباره نحوه شهادت شهید حاج حسین بادپا؛ مردی که تمام عمرش را در مسیر جهاد گذراند و سرانجام نیز همانگونه که آرزو داشت، در راه خدا به دیدار معبود شتافت.
شب اول ماه رجب بود، قرار بود در عملیات به دشمن از چند طرف یورش ببریم. نیمههای شب به قصد رسیدن به مکان انجام عملیات راه افتادیم. حاج حسین بادپا در حالی که پشت فرمان خودرو نشسته بود رو به من گفت: «نمیدونم چرا احساسم برای این عملیات با بقیه عملیاتها فرق میکند.»
حاج حسین برخی اوقات با من شوخی میکرد و میگفت: «ابراهیم اگر شهید شدی، من و حاج قاسم میآییم خونه شما و به خانوادهات دلداری میدهیم. تو نگران نباش، راحت برو جلو.»
من همیشه احترام حاج حسین را نگه میداشتم و کمتر با او شوخی میکردم؛ اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت «امشب احساسم فرق میکند» من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم: «حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!»
حاج حسین در جواب من گفت: «نه سید، من شهید نمیشم.»
گفتم: «حاجی؛ شب اول ماه رجبه، در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.»
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت: «آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمیتونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!»
من باز از در شوخی دراومدم و گفتم: «حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا اینقدر شهید دیده؛ حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.» این اولین باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی میکردم. شهید بادپا رفت توی فکر. نمیدانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد؛ شاید با خدا معامله کرده بود و نمیخواست حاج قاسم اذیت بشود.
وقتی به منطقه رسیدیم باید پیاده میشدیم و ۱۰ کیلومتر از راه را پیاده میرفتیم. حاج حسین فرمانده محور بود و ما هم یکی از گردانهایش بودیم. بهش گفتم: «حاجی با گردان ما نیا، از کوه میریم، مسیر ما سخت و دشواره و شما جانباز ۷۰ درصد هستید و نمیتونید این مسیر را با ما بیایید.»
حاج حسین گفت: «نه؛ من میخوام با تو بیام.»
با هم حرکت کردیم و رفتیم. ساعت حدود سه و نیم شب بود. حاج حسین از جمع خواست که بایستیم. گردان ایستاد. حاج حسین از جیبش یک مهر کوچک که همیشه همراهش بود درآورد و بهصورت نشسته نماز شبش را خواند. احساس کردم خیلی خسته است. بعد از چند دقیقه دوباره به سمت منطقه مورد نظر حرکت کردیم.
جاده دسترسی تا منطقه مورد نظر کلاً استراتژیک بود و قرار بود شهید کجباف از شرق و سایرین از سمت غرب به ما برسند. آن شب گردان ما طبق قرار و در زمان تعیین شده وارد منطقه شد و شروع به جنگیدن کردیم و البته تلفات سنگینی از دشمن گرفتیم. بیسیم دشمن به دست ما افتاد و گفتوگوهایشان را از این طریق کنترل میکردیم.
در ادامه باید سایر گردانها به ما ملحق میشدند ولی آنها نتوانستند سر موقع خودشان را به ما برسانند و ما وسط جمع دشمن ماندیم. بالا و پایین گردان ما دشمن قرار گرفته بود و بعد از مدتی توان ما تحلیل رفت. دشمن به ما هجوم سنگینی کرد.
دشمن هر لحظه به سمت گردان ما پیشروی میکرد. تعدادی از رزمندههای گردانهایی که قرار بود به ما ملحق شوند به کمک ما آمدند و در این موقع خبر رسید سایر گردانها به دلیل تأخیر در حرکت، در مسیرشان گرفتار آتش و حملات دشمن شدند و از یک گردان ۱۰ یا ۱۵ نفر زنده مانده بودند.
حاج حسین وقتی دید این چند نفر برای کمک به ما آمدهاند به من گفت: «بهشون بگو اگه میخواهند دشمن سرشون را ببرد، اینجا جای خوبی است.» من پیغام حاجی را به آنها رساندم و از آنها خواستم عقبنشینی کنند.
در حال صحبت کردن با این چند نفر بودم که ناگهان سوزشی را در پهلویم احساس کردم. تیری به پهلوی چپم اصابت کرد و کمی از پرده نخاعم را پاره کرد و روی زمین افتادم. پاهایم را حس نمیکردم. نگران حاج حسین و بچهها بودم. بعد از چند دقیقه پاهایم تکان خورد.
حاجی با دیدن اوضاع من، بیسیم را برداشت و تقاضای نفربر کرد. به حاجی گفتم: «حاجی بذار بمونم، انگشتهام که کار میکنند، میتونم تیراندازی کنم.» اما حاج حسین قبول نکرد.
حاج حسین رو به من گفت: «خوشحالم که تیر خوردی؛ تو باید بروی، الان برمیگردی پیش همسرت.» حاجی میدانست فرزند من همان روزها قرار بود به دنیا بیاید.
بعد از چندی یک نفربر آمد و میخواست مرا به عقب برگرداند ولی به خاطر حملات سنگین دشمن نتوانست جلو بیاید. نفربر دوم با هر سختی که بود خودش را به ما رساند. وقتی خواستیم سوار نفربر شویم، دشمن خودش را خیلی به ما نزدیک کرده بود؛ شاید حدود ۳۰ متر با ما فاصله داشت.
وقتی درِ نفربر از عقب باز شد، دشمن به پشت نفربر رسیده بود. حاج حسین مرا کمک کرد سوار شوم. به اندازه چند لحظه بعد از سوار شدن برگشتم دیدم حاج حسین و همه بچهها افتادن روی زمین. دستم را دراز کردم به طرف حاج حسین که از بقیه به من نزدیکتر بود. گفتم: «حاجی دستت را بذار تو دست من.» حاج حسین دستش را گذاشت تو دستم.
ناگهان تیر دیگری پهلوی دیگرم را شکافت و از پایین کمرم خارج شد و بعد از چند لحظه تیر دیگری به من اصابت کرد و افتادم داخل نفربر. دست حاج حسین هنوز توی دستم بود. دشمن هر لحظه نزدیکتر میشد. حاجی که اوضاع من و نزدیک شدن دشمن را دید، دستم را پس زد.
نفربر، در حالی که دست من هنوز به سمت حاج حسین دراز بود، حرکت کرد و این آخرین صحنه دیدار من و حاج حسین بود.































































