لباس پلنگی نو و بسیار زیبایی پوشیده بود . موتورش را تمیز کرد . گفتم : هادی جان کجا ؟ مگه میخوای بری عملیات ؟
یکی دیگه از بچه ها گفت : این لباس کماندویی رو از کجا آوردی ؟ نکنه خبرایی هست و ما نمیدونیم ؟
خندید و گفت : امروز میخوان جلوی دانشگاه تجمع کنند . بچه های بسیج آماده باش هستند . ما هم باید از طریق بسیج کار کنیم . این وظیفه ی ماست . گفتم مگه نمیخوای بری سر کار ؟ با این کارهایی که تو میکنی اخراجت میکنن!
لبخندی زد و گفت : کار رو برای وقتی میخوایم که کشور توی امنیت باشه . و کسی در مقابل نظام قرار نگیره . بعد به من گفت : برو سریع حاضر شو که داره دیر میشه . رفتیم سمت میدان انقلاب . یک مقری بود که نیروهای بسیج در آن مستقر بودند . قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهیزات منتظر دستور باشیم . در طی مسیر یک باره به مقابل دانشگاه رسیدیم که درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد . هادی وقتی این صحنه را دید دیگر نتوانست تحمل کند . به من گفت : همین جا بمون . سریع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه .
من همینطور داد میزدم: هادی برگرد .توتنهایی میخوای چیکار کنی ؟ هادی .. هادی …
اما انگار حرف های من را نمیشنید . چشمانش را اشک گرفته بود . به اعتقادات او جسارت میشد و نمی توانست تحمل کند . همینطور که هادی به سمت درب دانشگاه می دوید یکباره آماج سنگ ها قرار گرفت . من از دور او را نگاه می کردم . میدانستم که هادی بدن ورزیده ای دارد و از هیچ چیز هم نمیترسد . اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود . همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پاره آجر محکم به صورت و زیر چشم او اصابت کرد .
من دیدم که هادی یک دفعه سر جای خودش ایستاد . میخواست حرکت کند اما نمیتوانست . خواست برگردد که روی زمین افتاد . از شدت ضربه ای که به صورت خورده بودن ، نمیتوانست روی پا بایستد .
سریع به عقب او دویدم . هرطور بود در زیر بارانی از سنگ و چوب هادی را به عقب آوردم .
خیلی درد میکشید . اما ناله نمیکرد . زخم بزرگی روی صورتش ایجاد شده بود و همه ی صورت و لباسش غرق در خون بود .
هادی چنان دردی داشت که با آن همه صبر ، باز به خود میپیچید ودر حال بی هوش شدن بود .
سریع او را به بیمارستان منتقل کردیم . چند روزی در یکی از بیمارستان های خصوصی تهران بستری بود . آنجا هم حرفی از فتنه و اتفاقی که برایش افتاده بود نزد . آن ضربه آن قدر محکم بود که بخش هایی از صورت هادی چندین روز بی حس بود .
شدت ضربه باعث شد که گونه ی او شکافته شد و تا زمان شهادت وقتی هادی لبخند میزد ، جای این زخم بر صورتش قابل مشاهده بود . خانه هم نرفت و در پایگاه بسیج میخوابید تا خانواده نگران نشوند . اما هر روز تماس میگرفت تا آنها نگران سلامتی اش نباشند .
بعد ها رفقا پیگیری کردند و گفتند بیا هزینه های درمانت را بگیر . اما هادی که هزینه ها را از خودش داده بود لبخندی زد و پیگیری نکرد . حتی یکی از دوستان گفت من پیگیری میکنم و بخاطر این ماجرا و بستری شدن هادی برایش درصد جانبازی میگیرم . اما هادی جواب او را هم با لبخند لب هایش داد .
هادی هیچ وقت از فعالیت های خودش در ایام فتنه حرفی نزد اما همه دوستان میدانستند که او به تنهایی مانند یک اکیپ نظامی عمل میکند .