مدتی قبل از عملیات خیبر بود که به منطقه جفیر آمدیم . یک پاسگاهی بود به نام پاسگاه زارعی که به آنجا رفتیم و تا یک مدت هم در آن جا بودیم تا قرار شد به آن طرف آب برویم .
یک قرارشد با هلیکوپترها جلو برویم اما بعد گفتند نشد . هلیکوپترها را روشن کرده بودند ، دود روی جاده نشسته بود و نشد . دوباره برگشتیم و آن جا کنار اسکله ها ماندیم تا فردا عصر شد . نزدیک گرگ و میش بود ، با قایق آمدیم جلو برویم ، داشتیم با قایق می رفتیم که یک هاورکراف زده بودند و انگار لای نی ها مانده بود . آمدیم و رسیدیم به داخل جزیره . از آنجا که پیاده شدیم تا یک جایی پیاده روی کردیم . آن موقع می گفتند جزیره ی شمالی و جنوبی . نمیدانم جنوبی پیاده شدیم یا شمالی …
یک ستون نیرو داشت می رفت . ما هم کنار جاده ی پد داشتیم پیاده می رفتیم . گل و لای هایی که کشیده بود ، بالا مانده بود و حالت یک خاک سیاه شده بود . خاک همراه با نی و یک سری لجن هایی ته آب که خشک شده بودند . کنار آن تپه و سینه کش بود و حالت یک سنگر و جان پناهی گرفته بود که اگر بمباران کنند در امان باشیم . نزدیک عصر که شد سه تا هواپیما آمدند و بمباران کردند . هواپیماهای سوخو بود چون منطقه دود لجنی بود و سیاه شده بود . شهید کلم فروش هم آنجا بود . به کلم فروش گفتم شبیه این مبارک ها شدی . سیاه شدی . ایشان هم گفت خبر از خودت نداری .
بعد آمدیم جلو و جلوی قرارگاه تاکتیکی دهکده که به ما نرسیده بود رفتیم . عراقی ها دو طرفش را سنگر کنده بودند . آن جا بودیم . نشستیم تا شب بشود و برویم جلو . بعد یک شب قرار شد برویم برای مین گذاری و گفتند شب ها عراق از این طرف پاتک میکند . برای این که ماشین هایشان نتواند بیایند جلو مین های سبدی را بردیم داخل جاده بگذاریم . اتفاقا خود سید محمد آمده بود و یکی از بچه های زندان شهید رجایی هم بود و سابقه بچه های شهید چمران داشت . من بودم و شهید سید محمد زینال حسینی و قرار شد دو خط یا سه خط را مین گذاری کنیم . بعد یادم هست داخل جاده دوشکا کار گذاشته بودند . بعدا گفتند که دوشکا نبوده و چهار لول کره ای بوده . گذاشته بودند نفر میزدند .
خوابیده بودیم و تیر می آمد و برخورد میکرد به اطراف ما و کمانه میکرد و بالا می رفت . چون زمین هم کوبیده شده بود . یعنی غلتک انداخته بودند و کوبیده بودند و جاده کرده بودند . زمین به قدری سفت بود که با سر نیزه هم خیلی سخت کنده می شد . عرض جاده طوری بود که سه ماشین نمی توانستند رد بشوند و حتما روی مین میرفتند .
مین ها را کار گذاشتیم . هوا داشت گرگ و میش و روشن می شد و ما داشتیم عقب می آمدیم که اتفاقا یک جوری بود که هنوز منطقه تثبیت نشده بود . داشتیم کنار رودخانه می رفتیم ، جنازه هایی داخل آب افتاده بودند و کنار هور کنارجاده افتاده بودند ، همین طوری افتاده بودند . اتفاقا جنازه ی شهید کرد هم آنجا افتاده بود . بچه های اطلاعات عملیات لشگر از قطب نمای شهید ، فهمیدند شهید کرد است . یک تعداد شهید برداشتیم و به عقب آوردیم که حتی یک پسر جوانی هم بود که تقریبا شانزده سال داشت . آمدم دستش را بگیرم ، نمیدانم شاید چون چند روز در زیر آفتاب مانده بود ، دستش از یک قسمتی جدا شد . جمعش کردیم و گذاشتیم در تویوتا که تا جایی که ممکن هست بردارد و عقب ببرد .
شبی که می خواستیم برویم ، عصرش یک تویوتای مهمات را دیدیم که داشت مهمات را به جلو یعنی سمت پل می برد . یک پلی بود که به آن پل ماهی یا پل آهنی می گفتند . میگفتند امام خمینی رحمه الله علیه گفته که اگر رفتید در جزیره ، تکلیف شرعی این است که از روی پل باید برگردید . بنابراین هر شب تیپ و لشگر ها می رفتند عملیات انجام می دادند . یعنی این طور زمین گیر شدند . یادم هست ما یک گردان بودیم که آنجا مانده بودیم . گردان عاشورا ، گردانی بود که اکثرا بچه های ورزیده سپاهی بودند . بچه های مثلا گشت های القارعه و چتربازهای سپاه و یک سری ها رفتند عملیات کنند . میخواستند به حساب پاتک آزاد کنند . علیرضا امیری که از بچه های گردان هست و امروز هم با ایشان در تماس هستم ، ایشان مأمور شده بود در این گردان عاشورا . خیلی هم ورزیده بود . ایزدی هم در این گردان بود . ایزدی از بچه های امنیت پرواز بود که به جبهه آمده بود .
ما که رفتیم ، نتوانستیم حتی یک تیر شلیک کنیم . آنقدر که بعثی ها زمین گیرمان کردند . هر گردانی آمد ، رفت و عقب برگشت . آن شب که خواستیم برویم جلو این کار را بکنیم ، عصرش یک ماشینی آمد ، داشت می رفت جلو و مهمات داشت . پنج نفر هم داخلش بودند . گلوله مستقیم تانک زدش ، ماشین که داشت می سوخت ، جنازه ها هم افتاد بود کنار ماشین . همینطوری ، در آن منطقه بوی روغن و بوی کز دادن مو می آمد . ما داشتیم رد می شدیم و جلو می رفتیم برای مین گذاری . ساعت ده یازده شب بود ، داشتیم می رفتیم جلو تا نزدیک خط عراق بشویم .
روز همان جا ماندیم . اگر آب پیدا میشد قرص کلر می انداختیم و استفاده می کردیم . البته اگر آب می آمد . غذایمان هم معمولا کنسرو بود و یا اگر غذایی می آمد یک وعده غذای گرم بود . جا نبود و باید توی کیسه خواب می خوابیدیم و بعد عملیات هم باید بر می گشتیم . از این طرف هم سبک رفته بودیم . چون گفته بودند سبک بیایید . چون می خواستیم سوار قایق بشیم هر چی سبک تر باشیم بهتر هست . برای برگشت قرار نبود از این طرف برگردیم . قرار بود منطقه را تثبیت کنیم و از روی پلی که زده بودند برگردیم که نشد .
اتفاقا یک بار یکی از این هواپیماها آمدند برای بمباران . پایین می آمدند و بعد بدون اینکه تیراندازی کنند ، آتش دهانه آن ها مشخص می شد . یکی از بچه ها گفت خودیه . دارد چراغ میزند . گفتم بگیر بنشین خودی چیه ؟ دارند تیراندازی می کنند و می خورد به جاده .
بعد چند روز ماندیم و گفتند عقب بکشید .
اتفاقا داشتیم می آمدیم عقب و با حاج عبدالله نوریان بودیم . حاج عبدالله هم بود و آمدیم نزدیک یکی از این کامیون های سبز رنگ که برای خود عراقی ها بود ولی بچه های ما غنیمت گرفته بودند . برای کارهای جاده سازی استفاده میشد یا با آنها نیرو جابه جا می کردند . آمدیم و کنارمان یک شیمیایی زدند . ما آمدیم این طرف ، سمت اسکله که بودیم ، منتظر بودیم قایق ها بیایند . چون قایق ها می رفتند و خالی می کردند و برمی گشتند . سمت اسکله را که بمباران کردند ، پریدیم در آب و شنا کردیم . می گفتند شیمیایی زده اند ، اگر بپرید در آب اثری ایجاد نمیشود . در آب رفتیم و بعد آمدیم بیرون تا قایق آمد . ما را تا آن طرف اسکله رساندند .
از این طرف اسکله تا مقر خودمان که می خواستیم بیاییم ، یادم هست با حاج عبدالله پیاده آمدیم . در راه که می آمدیم ، از این حمام های صحرایی ها گذاشته بودند دیدیم . بعد که گفتیم شیمیایی شدیم ، همان جا لباس هایمان را درآوردند و گفتند بروید حمام . حمام ها از این کانتینر ها بود . آمدیم از این طرف بیرون ، لباس بیمارستانی به ما دادند و سوار اتوبوسمان کردند و مستقیم به استادیوم اهواز بردند . آن جا که رفتیم ، فهمیدیم خیلی ها شیمیایی شدند . کل زمین بسکتبال استادیوم را تشک انداخته بودند به جز تخت ها . بعضی ها هم پتو انداخته بودند . شیمیایی بودند ، بدنهایشان تاول زده بودند و یک اوضاع و احوالی بود . دو سه روزی را آنجا ماندیم و بعد دوباره به گردان آمدیم . بعد از والفجر یک بود که سوار اتوبوس هایی که صندلی هایش را بیرون آورده بودند شدیم . به عنوان بیمارستان صحرائی . داشتیم برمی گشتیم تهران ، با همان ها آمدیم . صد تومن در راه دادند که غذا بخوریم . حاج عبدالله و یک سری از بچه های گردان هم بودند . حاج عبدالله برگشت گفت این پول را کمک کنید به دیگران . ما خودمان کنسرو آوردیم و اینجا کنسرو می خوریم . این پول را جمع کنید تا به کمیته امداد کمک کنیم . آن صد تومنی که گرفته بودیم برای غذا را به حاجی دادیم و حاجی به کمیته امداد داد .
بحث اهتمامی که حاج عبدالله به بیت المال داشت اینجا مشخص می شود . حالا بحث آن سجایا و مناجاتش امری بود بین خودش و خدای خودش . نماز شب خواندن و غفیله و هر چیزی که داشت اما در مسائل اهتمام به بیت المال ، اینجا خودش را نشان می داد . هر کسی بود می گفت این حق این هاست . اما پیشنهاد داد و بچه ها پذیرفتند که خرج این بشود .