در عملیات بیت المقدس چهار همراه به تعدادی از تخریبچی ها به ارتفاعات قمیش اعزام شدیم . ما نمی دانستیم که کجا می رویم . آن ارتفاع قَمیش هم یک ارتفاع عظیم بود. بعد از پیمایش این ارتفاعات ما را نزدیک پل آوردند . ما در یک غاری رفتیم . بی سرو صدا آنجا ماندیم تا زمان عملیات .
زمان عملیات از آن غار بیرون آمدیم که خیلی هم وحشتناک بود . ما باید بوسیله ی پل ، از یک طرف رودخانه به آن طرف می رفتیم . ارتفاع خیلی زیاد بود . صدای شُرشُر آب و تکان خوردن پل خیلی بود .
ما از قبل پل را ندیده بودیم و این در عملیات های قبل نیز مرسوم بود . معمولا در عملیات ها فقط بچه های اطلاعات عملیات و آن دسته از تخریبچی هایی که همراه این عزیزان به شناسایی رفته بودند که معبر بزنند تا مسیر را باز کنند ، در جریان بودند که به کدام صحنه می رویم .
البته پل ابتکاری بود و تکان می خورد اما طوری نبود که بیوفتیم . چوب و دسته برایش گذاشته بودند ، اما خب سخت بود . ما صحیح و سالم رفتیم و صحیح و سالم بر گشتیم .
قبل از عملیات در گاو داری بودیم. مقر ما در یک گاوداری در میاندوآب بود و در آن اسکان داشتیم. یک بزرگواری بود از بچه های اطلاعات عملیات که برادر من را می شناخت . اغلب دوستانی که اطلاعات عملیات و تخریب بودند، برادر من را به جهت اینکه در تخریب بود می شناختند. آن آقا خیلی هیکی و درشت اندام بود. در گاوداری با بچه هایی که آنجا بودند ، در مورد مجروح و شهید شدن صحبت شد . من در این وادی ها نبودم که شهید شوم . آن آقا که هیکلی بود گفت اگر من مجروح شدم چه کسی من را برمی گرداند ؟ همه ساکت شدند .
من در عالم لوطی گری گفتم : داداش !
من هستم و بر می گردم و تو را هم با خودم برمیگردانم . اصلا غمت نباشه…
این حرف از دهن من بیرون پرید که ای کاش نمی گفتم . من فقط از سر دلسوزی گفتم که من بر می گردم و شما را می آورم. خلاصه حرکت کردیم و از پل رد شدیم ، تا بالای زانو برف باریده بود. من هم جثه ی نحیف و لاغر و ضعیفی داشتم و بچه سن بودم . ابتدای پل ، فرمانده ی یکی از گردان ها آنجا بود. شاید هم فرمانده گردان نبود و معاون بود که خودش بالا نیامد. خودش ایستاده بود و همه را بالا می فرستاد.
ما رفتیم بالا و الله اکبر گفتیم و نارنجک انداختیم و زد و خوردی شد .
در حین درگیری من دیدم آن آقای هیکلی تیر خورده و روی زمین افتاده و دست روی شکمش گذاشته است و به خودش می پیچد .
گفت سید به من کمک کن. من خودم را نمی توانستم بالا بیارم ، تا زانو در برف رفته بودم. پنج نفر نیرو آن را صدا کردم و داخل سنگر عراقی ها گذاشتیم که در امان بماند .
بعداً که پایین آمدیم فهمیدیم که شهید شده است . یکی به من گفت از بچه های خودی یک نفر نارنجک انداخته داخل سنگر ، من پاهایم سست شد به خاطر آن وعده ای که داده بودم و خلف وعده کردم . امیدوارم خدا از سرتقصیراتم بگذرد.
بعد از اتمام عملیات ، وقتی داشتیم برمیگشتیم ، عراق پاتک می زد و هوا را روشن کرده بود . من در رفت پل را به یاد دارم اما در برگشت یادم نیست که از روی پل برگشتیم یا از جای دیگر . وجب به وجب را عراق می زد و هر لحظه فکر می کردیم که در حال مردن هستیم.
در مسیر بازگشت که من می آمدم ، دیدم در یک چادر خمپاره خورده بود و شش نفر از فرماندهان شهید شدند . تعداد دقیق یادم نیست اما تعداد زیاد بود. از کنار این ها رد شدم و برگشتم عقب . می خواستم غسل مسح میت کنم . یخ آب انبار را شکستم و به داخلش رفتم و خون ها را پاک می کردم…