من بعد از اینکه پام قطع شده بود ، رفتم پای مصنوعی گرفتم . تازه راه افتاده بودم و داشتم تاتی وار حرکت میکردم که رفتم لانه جاسوسی برای اعزام به منطقه . همین که وارد شدم ، فرمانده واحد یه برگه ماموریت نوشت واسم و دوباره محل اعزام رو نوشت : قرارگاه حمزه سید الشهدا کردستان .
کردستان مسائل خاص خودش رو داره . جنوب نیست که مثلاً بگم خیلی راحته . من به ایشون گفتم که من الان نمیتونم برم کردستان . گفت باید بری و فلان و بیسار . این گفت باید بری و ما گفتیم نه !
من حکم رو پاره کردم ریختم توی سطل زباله . گفت حکم امام رو پاره میکنی ؟ میدونی یعنی چی ؟ یعنی این نامه با درنظر گرفتن سلسله مراتب در حکم نامه ی امامه .
من زدم از اونجا اومدم بیرون و اومدم خونه . خونه بودم که دیدم گشت ثارالله اومد جلوی خونه ی ما . اتفاقاً سر تیمشون هم بچه محل خودمون بود . اومد درب خونه و گفت محمد اینطوری شده و باید بریم دادگاه . گفتم پس بذار من برم خونه به مادرم بگم من دارم میرم منطقه . اومدم خونه ساکمو برداشتم و پیچیدیم و مادرم گفت کجا ؟ گفتم بچه ها اومدن دنبالم . یه کاری توی منطقه پیش اومده و باید برم .
گفت بابا تو تازه اومدی ! تازه از بیمارستان اومدی بیرون … . گفتم نه من باید برم . ساکمو برداشتم و اومدم سوار ماشین شدم و رفتیم دادگاه . آقای قاضی منتظری ما رو دادگاهی کرد و نذاشت حرفی هم بزنم . هیچ دفاعی از خودم نذاشت داشته باشم . اونم همون حرفو زد که تو حکم رو پاره کردی و در زمان جنگ ، حکم فرمانده همون حکم رهبریه .
چشم به هم زدم و دیدم رفتم تیو زیر زمین ، وسط زندان ایستادم . ساعت 2 بعد از ظهر شد ، ما رو سوار ماشین کردن و اوردن پادگان ولیعصر ، زندان سپاه .
از ماشین اومدم پایین ، درب زندان که باز شد یک دفعه دیدم شهید اسدالله الله یاری اونجاست . گفت محمد ! تو اینجا چیکار میکنی ؟ منم گفتم تو چیکار میکنی ؟
ظاهرا یه مدت اومده بود عقب جبهه که نمیدونم برای چه کاری اومده بود . اومده بود تهران و فرستاده بودنش برای خدمت ، زندان بان این زندان شده بود .
خیلی تعجب وار بود واسش . رفت به مسئول زندان گفت این فلان و بیساره ، ما هم گردانی هستیم ، هم جبهه ای هستیم ، تخریب چیه و فلان …
مسئول زندان آقای حمید زنجانی ، پسر روحانی مسجد لرزاده بود . اومد گفتش که چی شده ؟ ماجرا رو براش تعریف کردم و گفت من که نمیتونم کاری برات بکنم و الان باید بمونی دیگه …
آقای الله یاری خیلی ناراحت شد . خیلی حالش خراب شد . خب اونجا همه بچه های سپاه بودن و همه یه جرمی انجام داده بودن و من جام بین اونها نبود … خلاصه موندیم تا این که دو سال برامون حبس بریدن . دیگه یه سال که گذشت ، اون موقع آیت الله منتظری هنوز قائم مقام بود که به مناسبت تولد آقا امام زمان عفو زیر یک سال دادن ، عفو شامل ما شد . من به مادرم نگفته بودم که زندانم ، حدوداً یکی دو ماهی گذشت که با خودم گفتم اگر اطلاع ندم نگران میشن . چون نه تلفنی زدم و نه نامه ای . دیگه مجبور شدم اطلاع بدم . مادرم اومد اونجا و باز حالش دوباره خراب شد ، خیلی حالش خراب شد.