سخنرانی می کرد که صدای گریه و زاری زنی بلند شد. حرفش را قطع کرد، زن یک انقلابی مسلمان بود که برای وضع حمل به هر بیمارستانی رفته بود او را نپذیرفته بودند.
اثار خشم در صورتش نمایان شد؛ فریاد زد و وزیر بهداشت را تهدید کرد که اگر تا یک ساعت دیگر آمبولانسی برای بردن این زن به مسجد نیاید هر چه دیده از چشم خودش دیده.
چند دقیقه ای نگذشته بود که دو آمبولانس مقابل مسجد حاضر شدند.
وزیر خوب می دانست که نواب یک حرف را دوبار تکرار نمی کند.
منبع: خاطرات محسن رفیق دوست، تدوین داوود قاسم پور