یادم هست که یک روز نشسته بودیم که دیدیم عده ای آمدند . گفتند فرمانده ای آمده و می خواهد حاج رسول را ببیند . حاج رسول قبلا از بچه های دیدبان تیپ شصت و سه خاتم بود . دنبالش آمده بوند که آن جا به عنوان فرمانده ببرندش ، نه به عنوان یک نیروی معمولی ولی ایشان قبول نکرد . آن موقع یک آقایی با نام مبینی بود که فکر کنم فرمانده تیپ شصت و سه بود . ایشان آمده بود دنبال رسول ولی رسول نرفت . رسول بچه ی توانمندی بود.
رسول خیلی مهربان بود و من یادم هست که در منطقه قلاجه مریض شده بودم و احتیاج به سرم داشتم . رسول من را تا بهداری برد . حتی یک بار که حال نداشتم ، من را کول کرد . بچه ی خیلی خیلی بی ریا و افتاده ای بود .
هیچ کس باورش نمی شد اما من میدانم ، رسول قرآن را حفظ بود . نماز شبش ترک نمی شد . خیلی ها شاید رسول را فقط در حالت شوخی و خنده می دیدند اما رسول اصلا یک چیز دیگری بود .