تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد . خیلی توی فکر بود . میگفت : دوست دارم بروم حوزه علمیه اما!
امانمیدانم الان بروم حوزه یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم . فردا صبح رفا دنبال ثبت نام حوزه . پرسیدم : چی شد ؟ تصمیم گرفتی طلبه بشی ؟
مکثی کرد و گفت : دیشب خواب عجیبی دیدم . از حاج آقا تعبیرش رو سوال کردم ، گفت : تعبیرش این است که شما عالم و یاور دین میشوی . اما تاخیر نکن ، باید سریع تر اقدام کنی . با تعجب گفتم مگه چه خوابی دیدی ؟
مکثی کرد و گفت : رفته بودم توی مسجد امام اصفهان . همین طور که قدم میزدم یکباره صحنه ی عجیبی دیدم .
آقا امام حسین علیه السلام در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود . آقا من را صدا کردند و گفتند : بیا در را باز کن . من هم گفتم : چشم اجازه بدهید بروم و برگردم .
ایشان فرمودند : نه ! همین الان بیا .
من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم . در همین لحظه از خواب پریدم .
صبح روز بعد خیلی زود از خانه خارج شد . مصطفی در حوزه ی علمیه ذوالفقار ، در بازار اصفهان ثبت نام کرد . او به عنوان یک طلبه ، تحصیل را با جدیت شروع کرد . درسش خوب بود . همیشه اهل مطالعه بود . استعداد عجیبی در دروس حوزوی داشت . برای همین مراحل علمی حوزه را خیلی سریع پشت سر گذاشت .
اتفاق ناگواری در همان سال اول تحصیل او رخ داد که همه ی ما از جمله مصطفای پانزده ساله را متاثر کرد . مشهدی باقر پدر زحمتکش ما ، دار فانی را وداع گفت .
او پس از تحمل چندین سال بیماری از دنیا رفت و در تخت فولاد آرام گرفت . مصطفی خیلی پدر را دوست داشت . لقمه ی حلال و تربیت صحیح پدر راه رشد معنوی همه ما را هموار کرد . طی دوس ال در مدرسه عملیه ذوالفقار دروس مقدمات را خواند . بعد هم به توصیه اساتیدش برای ادامه تحصیل راهی قم شد .