ابن عبّاس گويد: يكى از صحرانشينان از قبيلۀ بنى سليم در بيابان سوسمارى ديد و آن را گرفته و در ميان آستين لباس خويش جاى داد . سپس به طرف رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم حركت كرد و هنگامى كه به او رسيد با صداى بلند گفت : اى محمّد!
اخلاق رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم چنين بود كه هر گاه به ايشان مىگفتند: «يا محمّد» ، در پاسخ مىفرمودند: «يا محمّد» و وقتى مىگفتند: «يا احمد» در پاسخ مىفرمودند:«يا احمد» و همين طور بود در زمانى كه به ايشان «ابو القاسم» مىگفتند ولى هنگامى كه به ايشان گفته مىشد: «يا رسول اللّٰه» ، مىفرمودند: «لبيك و سعديك» .
هنگامى كه صحرانشين مذكور پيامبر را به لفظ «يا محمّد، يا محمّد» صدا زد ، پيامبر در پاسخ او گفتند : يا محمّد ، يا محمّد؟
آن صحرانشين خطاب به رسول خدا گفت : تو همان جادوگر و دروغگويى هستى كه آسمان در زير خود و زمين بر روى خويش دروغگوتر از او نديده است؟ آيا تو همان كسى هستى كه خيال مىكنى در آسمان خدايى دارى كه تو را بر هر انسان سياه و سفيد و بر هر موجودى و بر بت هاى لات و عزّى مبعوث نموده است؟ اگر نمىترسيدم كه قبيلهام مرا عجول و كم صبر بنامند با اين شمشير ضربتى به تو مىزدم و تو را به هلاكت مىرساندم و بر همه سرورى مىنمودم . در اين حال عمر بن خطاب از جا برخاست تا او را مورد حمله قرار دهد ولى پيامبر مانع او شده و فرمود: بنشين، زيرا مقام شخص صبور نزديك به مقام پيامبرى است ، سپس رو به سوى عرب صحرانشين نموده و به او گفت : اى عرب بنى سليم ! آيا كسى از عرب ، چنين عملى را كه تو انجام دادى انجام مىدهد و اين طور به ما و مجلس ما هجوم و توهين مىكند و اين گونه خشونت و درشتى مىنمايد؟ اى اعرابى ! سوگند به حقّ آن خدايى كه مرا به پيامبرى مبعوث كرده هر كس كه در دنيا ضررى به من برساند در قيامت دچار آتش سوزاننده خواهد شد. اى مرد! سوگند به خداوندى كه مرا به پيامبرى مبعوث نموده، اهل آسمان هفتم مرا«احمد صادق» مىنامند . اى مرد! اسلام بياور تا از آتش در امان باشى، آنچه كه مال ماست به تو تعلّق خواهد داشت و تو برادر ما در دين اسلام خواهى بود. عرب باديهنشين عصبانى شد و گفت: به لات و عزّى سوگند تا اين سوسمار به تو ايمان نياورد من ايمان نخواهم آورد. آن سوسمار را از آستين خود بيرون آورده و رها كرد . هنگامى كه آن مرد سوسمار را رها كرد ، آن حيوان به سرعت از جمعيت دور مىشد كه رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم او را صدا زده و فرمود: نزد من بيا. سوسمار بازگشت و نزد پيامبر آمده و به او نگاه كرد و ثابت ايستاد، پيامبر گفت: اى سوسمار، من كيستم؟ در اين حال آن حيوان به زبانى فصيح گفت: تو محمّد بن عبد اللّٰه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف هستى. پيامبر فرمود: تو چه كسى را مىپرستى؟ حيوان گفت: عبادت مىكنم خدايى را كه دانه را مىشكافد و انسان را مىآفريند و ابراهيم را خليل خود و تو را حبيبش قرار داده است . اى رسول خدا! همانا كه تو صادق و راستگو مىباشى تو هدايتشدهاى با بركت و هدايتكنندهاى پر بركت هستى . تو دين پاك و حنيفى را براى ما آوردى ، بعد از آنكه ما مانند درازگوش بىعقل و فهم بتها را عبادت مىكرديم . پس اى بهترين دعوتكننده و اى بهترين فرستاده تو را لبيك مىگويم كه تاكنون چون تويى به سوى جنّ و انس نفرستادهاند . ما مردمانى از قبيلۀ سليم هستيم و نزد تو آمدهايم تا به مقام برتر و بالاترى دست يابيم . تو از جانب خداوند دليل و برهانى واضح آوردهاى و در نزد ما مردى راستگو و پاك هستى . تو در حيات و مرگ موجب بركت هستى و در حال كودكى و نشو و نما نيز منشأ خير و بركت بودهاى و آنگاه دهان سوسمار بسته شد و ديگر سخنى نگفت .
هنگامى كه عرب صحرانشين اين وضعيت را مشاهده كرد با خود گفت : وا عجبا ! اين حيوانى كه من آن را از بيابانها شكار كردم و عقل و فهم ندارد ، با محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اين گونه سخن مىگويد و دربارۀ نبوت او شهادت مىدهد .
بعد از آنچه كه اكنون ديدم ديگر نيازى به نشانه ای براى اثبات حقانيت اين مرد ندارم و سپس به رسول خدا گفت : دستت را دراز كن تا بيعت كنم . همانا شهادت مىدهم كه معبودى جز خداى يكتا وجود ندارد و شهادت مىدهم كه تو فرستادۀ او هستى . مرد صحرانشين ، بدين صورت اسلام آورد و اسلامش نيز نيكو بود . پس از اين سخنان رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم رو به اصحاب خود نموده و فرمود : چند سوره از قرآن را به اين فرد بياموزيد . چون چند سوره را آموخت رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از او پرسيد : آيا از مال دنيا چيزى دارى ؟ اعرابى گفت : سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث نموده ، در ميان چهار هزار مرد از قبيله بنى سليم ، هيچ كس فقيرتر و نادارتر از من نيست . پس پيامبر رو به اصحاب خود نموده و فرمود :چه كسى يك شتر به اين شخص مىدهد تا به عوض آن شترى در بهشت به او داده شود؟ سعد بن عبادۀ انصارى برخاست و گفت : پدر و مادرم به فداى تو ، من شترى سرخ مو دارم كه آن را به او مىدهم . رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مجددا خطاب به اصحابش فرمود : چه كسى عمّامهاى به اين شخص مىدهد تا خداى تعالى به عوض آن تاجى از تقوى را در روز قيامت به او عطا نمايد ؟ على بن ابى طالب عليه السّلام از جا برخاست و گفت : پدر و مادرم به فداى تو اى رسول خدا! تاج تقوى چيست ؟ رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم وصف آن تاج را براى على عليه السّلام بيان نمود و على عمّامهاش را از سر باز نموده و به سر آن شخص بست . سپس پيامبر به اصحابش فرمود: چه كسى به اين مرد توشۀ راه مىدهد تا خداوند توشۀ تقوى به او عطا كند؟ سلمان فارسى برخاسته و پرسيد : اى رسول خدا ! توشۀ تقوى چيست؟ پيامبر فرمود: اى سلمان! هنگامى كه روز آخر عمرت فرا مىرسد خداوند شهادتين – يعنى لا إله إلاّ اللّٰه و انّ محمّدا رسول اللّٰه – را به تو تلقين خواهد كرد و تو با گفتن آنها مرا ملاقات خواهى نمود و من نيز به ملاقات تو خواهم آمد .
آنگاه سلمان رفت و خانههاى پيامبر را جستجو كرد و در نزد زنان پيامبر غذايى نبود تا به او بدهند لذا متوجّۀ خانۀ فاطمه شد و با خود گفت: اگر خيرى باشد در منزل فاطمه دختر رسول خدا خواهد بود. پس درب خانۀ فاطمه را زد و فاطمه از پشت در گفت : كيستی؟چه حاجتى دارى؟ سلمان قصۀ ايمان آوردن اعرابى و ساير وقايع را براى فاطمه عليها السّلام بيان نمود و فاطمه فرمود: اى سلمان! سوگند به خداوندى كه محمّد را به حق مبعوث فرموده ما مدّت سه روز است كه غذايى نخوردهايم، حسن و حسين از شدّت گرسنگى بهانهجويى مىكنند و اكنون نيز به خواب رفتهاند ولى با وجود اين اگر خيرى بر در خانۀ من بيايد آن را رد نخواهم كرد ، اى سلمان! اين پيراهن را بگير و نزد شمعون يهودى ببر و به او بگو : فاطمه دختر محمّد مىگويد: اين پيراهن را رهن بردار و در مقابل آن يك من خرما و يك من جو بده تا به زودى به خواست خدا پول آن را مىپردازم . سلمان پيراهن را گرفته و همان گونه كه فاطمه فرموده بود عمل كرد ، هنگامى كه شمعون يهودى آن پيراهن را در دست گرفت به آن مىنگريست و اشك مىريخت و مىگفت : اى سلمان! اين همان زهد و تقواى واقعى در دنياست كه حضرت موسى در تورات به ما وعده كرده است و من اكنون شهادت مىدهم كه خدا يكى است و محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بنده و فرستادۀ اوست . بدين وسيله آن يهودى سرشناس اسلام آورد و آنچه را كه فاطمه خواسته بود به سلمان داد و سلمان آنها را نزد فاطمه آورده و تحويل وى نمود . حضرت فاطمه عليها السّلام بلافاصله جو را آسيا نمود و خميرى ساخته و نان پخت ، آنگاه همۀ آنها را به سلمان داد و به او فرمود : اينها را بگير و به حضور پيامبر ببر . سلمان گفت: اى فاطمه!يكى از اين نانها را براى حسن و حسين بردار كه آرام شوند . فاطمه فرمود: اى سلمان! ما از چيزى كه در راه خدا دادهايم ، نمىخوريم . سلمان نانها را گرفت و نزد پيامبر آورد. وقتى چشم رسول خدا به سلمان افتاد، پرسيد : اى سلمان! اين نانها را از كجا آوردهاى؟ سلمان گفت: از منزل دخترتان فاطمه. پيامبر خدا كه خود نيز سه روز غذايى نخورده بود ، برخاست و به سوى منزل فاطمه رفت و چون درب را به صدا درآورد فاطمه درب را باز كرد و هنگامى كه پيامبر چهرۀ زرد فاطمه و چشمان فرورفتۀ او را مشاهده كرد ، فرمود: دخترم! چرا رنگ چهرهات زرد شده و چشمانت در حدقه به گودى رفته است؟
فاطمه گفت : اى پدر! مدت سه روز است كه طعامى نخوردهايم و حسن و حسين از شدّت گرسنگى بهانهگيرى كردند و اكنون به خواب رفتهاند . رسول خدا وارد منزل شده و حسن و حسين را از خواب بيدار كرده هر يك را بر يكى از زانوهايش نشانيد و فاطمه در مقابل پدر بر زمين نشست و پيامبر در حالى كه متأثر شده بود او را در آغوش گرفت ، در اين حال على نيز وارد شده و در كنار پيامبر نشست و پيامبر با دستش او را به سوى خود كشيده و آنگاه به سوى آسمان نگريسته و گفت : اى خدا و مولاى من ! ينان اهل بيت من هستند ، پروردگارا از تو مىخواهم كه هر گونه زشتى و پليدى را از آنها دور كنى و ايشان را از معاصى تطهير و پاكيزه گردانى .
سپس فاطمه برخاست و داخل اطاق مخصوص خود شد و پس از به جاى آوردن دو ركعت نماز دستش را به سوى آسمان بلند كرده و گفت : پروردگارا ! ين محمّد پيامبر تو و اين على پسر عموى او و اينان حسن و حسين نوههاى فرستاده و رسول تو هستند ، خداوندا !طعامى از آسمان براى ما فرو فرست مانند آن طعامى كه بر بنى اسرائيل عطا نمودى . گر چه آنان كفران نعمت كردند ، بار خدايا آن طعام را بر ما عطا كن . همانا خواهى ديد كه ما در مقابل آن شاكر و سپاسگزاريم .
ابن عبّاس گويد : سوگند به خداوند !هنوز دعاى فاطمه به آخر نرسيده بود كه كاسهاى پر از غذا كه از آن بخار متصاعد مىشد فرود آمد و از آن بويى مانند مشك متصاعد گشت .
فاطمه عليها السّلام آن غذا را برداشت و در مقابل پيامبر ، على و فرزندانش گذارد . وقتى چشم على عليه السّلام به آن غذا افتاد از فاطمه پرسيد : اين غذا را از كجا آوردى؟ پيامبر به على عليه السّلام فرمود: اى على! بخور و جستجو مكن . سپاس خدايى را كه مرا زنده نگاه داشت تا ببينم كه چگونه از دخترم همان معجزهاى صادر مىشود كه از مريم دختر عمران صادر شده بود . همان مريمى كه هر گاه زكريا در محراب عبادت نزد او مىرفت طعامى مىيافت و هنگامى كه از او سؤال مىكرد: اين طعام از كجا آمده است؟ پاسخ مىشنيد: از طرف خدا . همان خدايى كه هر كه را خواهد بىحساب روزى دهد . پس همۀ ايشان از آن غذا خوردند و پيامبر از خانۀ فاطمه خارج گرديد .
ابن عبّاس در ادامۀ قصّۀ اعرابى گويد : مرد باديهنشين هنگامى كه زاد و توشۀ راه را گرفت ، بر شتر خويش سوار شد و نزد قبيلۀ بنى سليم بازگشت و هنگامى كه به آنجا رسيد با صدايى بلند فرياد برآورده و گفت : بگوييد كه خداوند يكى است و محمّد فرستادۀ اوست . مردان قبيله وقتى اين سخنان را از او شنيدند شمشيرها را برهنه كرده و اطراف او را گرفته و گفتند : تو دين محمّد را اختيار كردهاى در حالى كه او فردى ساحر و دروغگوست ؟ اعرابى گفت : چنين نيست . اى قبيلۀ بنى سليم ، به درستى كه معبود و خداى محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بهترين معبود است و محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بهترين پيامبر . من نزد او رفتم در حالى كه گرسنه بودم و او سيرم كرد . برهنه بودم لباسم داد . پياده بودم سوارم كرد و آنگاه قصّۀ سوسمار را براى آنان باز گفت و آن اشعارى را كه براى رسول خدا سروده بود براى آنها بازخواند و در آخر گفت : اى قبايل بنى سليم! اسلام بياوريد تا از آتش جهنّم در امان باشيد . پس در آن روز چهار هزار مرد شجاع اسلام آوردند و هميشه با پرچمهاى سبز خود در خدمت پيامبر حاضر و آماده بودند .