عملیات والفجر هشت ، یک عملیات منحصر به فرد در کل دفاع مقدس بود . مدتی پیش از آن ، به واسطه ی نفوذ عناصر دشمن و منافقین ، عملیات ها بعضاً لو می رفت ، مختل می شد و یا با عدم الفتح مواجه می شد. به همین خاطر ، کار وسیعی روی عملیات والفجر هشت از نظر اطلاعاتی و حفاظتی صورت گرفته بود . از ماه ها قبل از عملیات تمرینات ، شناسایی ها و آموزش ها ، برنامه ریزی و رفت و آمدها و ترددهای منطقه عملیات همه ی رزمندگان به شکل بسیار حساب شده و با پوشش های مختلف صورت می گرفت.
یادم هست که ، ما محدوده ی منطقه ی عملیاتی را نمی دانستیم تا روزی که حاج عبدالله ما را برد تا آن جا را ببینبم . یک ماه قبل از عملیات بود . یک روز حاج عبدالله از من خواست تا باهم یک وانت مهمات مربوط به تخریب را به محل مورد نظر ببریم . ما در اسکله ی بندر خرمشهر ، یک سنگر بتنی داشتیم که مهمات را کم کم به آن جا انتقال می دادیم تا برای شب عملیات لو نرود . یکی دو شب با هم به آن جا رفتیم که حاجی اشاره کرد که در آینده انشالله این جا اتفاقاتی می افتد ، در حالیکه هنوز یک یا دو ماه به عملیات مانده بود .
عملیات والفجر هشت واقعا یک عملیات پیچیده و بخصوص بود که دشمن را غافل گیر کرد . چون ما بخش عمده عملیات را شبانه انجام دادیم تا اصل غافل گیری را رعایت کرده باشیم . رزمندگان همه ملاحظات حفاظتی و امنیتی مربوط به منطقه را در بالاترین سطح رعایت می کردند . از جمله ترددهایی که قبل از عملیات در خط مقدم انجام می شد ، محموله هایی که می بردند و می آوردند ، کنترل های ترددی که در دژبانی های منطقه داشتند . خلاصه عملیات بسیار حساب شده ای بود و به خاطر همین ملاحظاتی که صورت گرفت ؛ دشمن متوجه حرکت رزمندگان ما نشده و در شب عملیات غافل گیر شدند ، برای آن ها قابل باور نبود که نیروهای ما بتوانند از آن رودخانه ی عظیم(اروند رود) با آن حجم بالا از مهمات و محموله ها عبور بکنند و بالای سرشان برسند . گستردگی ان عملیات به حدی بود که اگر خدایی نکرده عملیات به هر دلیلی لو می رفت ، اتفاقات بسیار ناگواری می افتاد .
عملیات والفجر هشت یک عملیات فوق العاده پیچیده بود و سهمی از عملیات را رزمنده های گردان تخریب به خود اختصاص می دادند . از شش ماه قبل از عملیات ، فعالیت های زیادی در گردان تخریب برای آمادگی جهت شرکت در عملیات انجام شده بود . فقط دوستان ما در گردان تخریب می دانند که بچه ها چه مشقت هایی کشیدند و چه آموزش هایی دیدند که این عملیات پیچیده و کاملا حفاظتی به سرانجام رسید .
از نظر من ، عملیات والفجر هشت حفاظتی ترین عملیات دوران دفاع مقدس بود . فرمانده ها ، رزمنده ها و طراحان عملیات ، طوری کار کرده بودند که دشمن تا شب عملیات متوجه عملیاتی به این گستردگی نشد . در حین این مدت اتفاقات خاصی افتاد اما الحمدالله دشمن متوجه عملیات نشد چون همه رعایت می کردند . از فرمانده ها گرفته ، تا نیروها همه رعایت می کردند .
بچه ها آموزش های سختی را در دهکده ام النوشه که کنار رودخانه کارون بود گذراندند . آموزش های غواصی ، رزم های شبانه ، آموزش های انفجارات و… . برای آماده ایجاد آمادگی شرکت در آن عملیات واقعاً تلاش کردند و زحمت کشیدند . در دل عملیات الفجر هشت ، یک عملیات فرعی شکل گرفت که اجرای این عملیات با تیپ سیدالشهدا علیه السلام بود و نقش اصلی آن را چه در باز کردن معبرهای سخت و در هم تنیده ی ساحل اروند و چه در اجرای عملیات بسیار دشوار که شامل احداث سنگرهای انفجاری هم میشد را بچه های تخریب بعهده داشتند .
بچه های تخریب ، قبل از عملیات به این فکر افتاده بودند که زمانی که رزمنده ها جزیره ی ام الرصاص را می گیرند و به آخر جاده می رسند ، در حالی که هیچ موضعی برای پناه گرفتن نیست ، چطور و کجا جان پناه پیدا بکنند ؟ کجا سنگر بگیرند ؟ کجا موضع بگیرند ؟ برای آن جا فکری شده بود که ابتکارش در گردان تخریب بود . خدا شهید حاج ناصر اربابیان را رحمت کند ، شهید اربابیان و دیگر دوستان که در بخش پژوهش بودند طراحی خوبی کردند و الحمدالله خوب هم اجرا شد .
شاید برای خیلی از رزمنده ها تعجب آور بود که سنگرهای انفجاری چی هست ؟ معمولا سنگر با استفاده از گونی و پلیت و چوب و آهن ، یا توسط لودر و بولدزرها ساخته میشود اما سنگر انفجاری ، ابتکار رزمنده های گردان تخریب بود که قبل از عملیات طراحی شده بود .
در دوران دفاع مقدس عملیات والفجر هشت شاید بزرگترین عملیات فریب بود و حجم عمده ای از کار های عملیات به عهده ی تیپ سیدالشهدا بود . عملیات والفجر هشت یک عملیات وسیع بود . هدف اصلی این عملیات بخاطر شرایطی که منطقه داشت ، تصرف شهر فاو بود ، اما برای آن که دشمن را فریب بدهیم و حجم فشار دشمن برای کسانی که می خواهند در فاو عملیات کنند ، کم بشود در جزیره ام الرصاص عملیات دادیم . رو به روی خرمشهر در وسط رودخانه اروند جزیره ای به نام جزیره ای ( ام الرصاص) هست که قرار بود ما آن جا را تصرف کنیم و به عنوان یک عملیات فریب ، دو یا سه روز آن جا را نگه داریم تا فشار بر روی منطقه فاو که پایین تر است ، کم تر بشود . منطقه ی ام الرصاص برای عراقی ها خیلی استراتژی و راهبردی بود . عراقی ها تصور می کردند ما اگر این جزیزه را بگیریم می خوهیم عملیات را ادامه بدهیم و برویم جلو و نهایتاً شهر ابوالخصیب و بصره را بگیریم . تحلیل دشمن این بود اما بنا نبود که این اتفاق بیوفتد . بنا این بود که جزیره را بگیریم ، دشمن را سرگرم و متوجه این جا بکنیم که از آن طرف ، فشار کم تر بشود .
جزیره ی ام الرصاص از دو جزیره ی کوچک ، و یک جزیره ی بزرگ ، به نام جزیره ی ام الرصاص و ام البابی شرقی و غربی تشکیل شده است که آن دو جزیره ی عقبی با پل به جزیره ی ام الرصاص اتصال داشت .
بچه ها یک جاده ای را در پشت جزیره ی ام الرصاص شناسایی کرده بودند که اگر از جزیره عبور کنیم به یک جاده ی خاکی میرسیم که تقریباً دور جزیره بود . قرار بود زمانی که رزمنده ها به آنجا رسیدند ، از جزیره عبور نکنند و به ساحل دشمن وارد نشوند . قرار بود در آن جا ، دو سه روز پدافند بکنند و دشمن را سرگرم بکنند . اما مشکلی وجود داشت و آن مشکل اینگونه بود که زمانی که رزمنده ها می رسیدند به آن جا ، با یک جاده ی صاف مواجه می شدند که در مقابلشان ، دشمن مسلح ایستاده و در حالی درگیر میشودند که رزمندگان ما جان پناهی ندارند . برای آن که رزمنده ها از تیر و ترکش دشمن در امان باشند ، قرار بود یک سری سنگرهای انفجاری بزنیم . بچه های گردان برای این شرایط ابتکار به خرج داده بودند و سنگر انفجاری طراحی کرده بودند . به این صورت که در پایگاه تحقیقاتی گردان ، آمده بودند یک کار بسیار خطرناک انجام داده بودند و گلوله ی آر پی جی را از وسط برش داده بودند ، آن قسمت قوسش را به لوله پولیکا متصل کرده بودند و شبیه خرج گود های معروف اما کمی ضعیف تر شده بود . اگر خرج گود های معمولی یک متر یا یک متر و نیم گود می کرد ، این ها نهایتاً یک متر گود می کرد . اگر از خرج گود های استاندارد را استفاده میکردیم و در آن جاده با خرج گود استاندارد حفره ایجاد میکردیم ، بدلیل بالا بودن سطح آب ، از چاله آب درمی آمد و عملا غیر قابل استفاده میشد . یعنی وقتی منفجر میشد ، یک متر یا دو متر عمق می داد و از آن عمق آب در می آمد چون آن جا جزیره و همه جایش آب بود .
به همین خاطر بصورت ابتکاری آمدند گلوله ی آر پی جی را که بسیار خطرناک است از وسط برش دادند و یک خرج گود ضعیف تر ساختند . با انفجار این خرج گود ها ، یک متر یا یک و نیم متر حفره ایجاد میشد اما عرض این حفره کم بود و امکان نداشت یک نفر در آن بتواند پناه بگیرد .
بنا بر این بعد از انفجار خرج گود ، لوله های انفجاری (اژدربنگال) هایی را که قبلا از وسط نصف کرده بودیم را استفاده میکردیم . به این صورت که زمانی که این آر پی جی ها را در روی جاده می زدیم و یک متر گود می کرد ، یک عدد از این اژدرها در حفره می انداختیم و منفجر می شد . در نتیجه حدود دو متر هم به عرض باز می شد . بنا بر این یک رزمنده و یک آر پی جی زن میتوانستند به راحتی در این سنگر ها پناه بگیرند و از تیر و ترکش های دشمن در امان باشد .
این برنامه ریزی ها برای شب عملیات شده بود . شب عملیات دوستان گردان تخریب گروه بندی شدند . تیم های مختلفی به هر گردان رزمی برای مأموریت های باز کردن معابر عملیاتی مأمور شدند .
آن جا این توفیق برای گروه ما حاصل شد که در خدمت شهید حاج عبدالله نوریان باشیم . مأموریت ما ، احداث سنگرهای انفجاری بود . قرار بر این بود ما که یک گروه ده-دوازده نفری بودیم با مسئولیت حاج عبدالله ، مهمات و خرج گوده هایی که از قبل آماده کرده بودیم را به محل از پیش تعیین شده ببریم
تا جایی که ذهنم یاری می کند ما در آن جا همراه شهید حاج عبدالله نوریان ، شهید سید اسماعیل موسوی ، برادر عظیم محمدی و چند نفر دیگر بودیم . مأموریت ما این بود که آن شب ، زمانی که دوستان ما در خط اول درگیر می شوند و راه باز می شود ، ما از معبر بچه ها ، با این مهمات عبور کنیم و به عقبه دشمن برویم . یعنی زمانی که هنوز جزیره کاملا تصرف نشده بود ، ما باید عبور می کردیم و به جاده می رسیدیم . قبل از آن که رزمنده ها به جاده برسند ، ما باید این سنگرها را آماده می کردیم که در جریان عملیات اتفاقات جالبی افتاد .
من از این جا شروع میکنم که ما در کنار اروند مهمات را بار قایق کردیم و همه چیز آماده شده بود . قایق ها پر از مهمات بود . از خرج گوده های انفجاری گرفته ، تا مین هایی که برای یک سری کارهای دیگر آماده کرده بودیم . من به همراه ده نفر از بچه ها روی مهمات نشسته بودیم و قرار بود به سمت ام الرصاص برویم . قرار شد هروقت درگیری شروع شد ، حرکت کنیم . درگیری ها که شروع کی شد ، از هر طرف گلوله می آمد و ما هم روی آب بودیم . شاید ما جزو اولین قایق ها بودیم که به خطی که بچه ها باز کرده بودند رسیدیم . درگیری شدید بود و از هر طرف گلوله می آمد .
قبل از حرکت یک اتفاق عجیبی افتاد . شهید سید اسماعیل موسوی ، هم از آن رزمنده های با اخلاص گردان بود و هم واقعا برای کار زحمت کشیده بود و به تکاپو افتاده بود . خیلی انسان مظلوم ، ساکت ، آرام و بسیار مخلص بود . آن شب مهمات را در کنار ساحل ، با سید اسماعیل موسوی بار زدیم . کار که تمام شد ، حاج عبدالله به سید اسماعیل گفت : شما با ما نیایید . نمی دانید سید اسماعیل که این را شنید ، چه حالی شد . سید اسماعیل واقعاً خودش را آماده ی شهادت کرده بود . حاج عبدالله که گفت شما نیایید ، سید اسماعیل اطاعت کرد ولی نزدیک بود که سکته کند . اطاعت کرد و از قایق پایین رفت و یک گوشه در عالم خودش نشست . باور کنید من با خودم گفتم ایشان دارد سکته می کند .
من و برادر عظیم محمدی و دوستان دیگر شفاعتش کردیم ، و به حاج عبدالله گفتیم : حاجی ! این بنده خدا خیلی برای این کار زحمت کشیده . آرزویش این بود که در این عملیات باشد و این تجهیزات را به کار بگیریم . حاج عبدالله نهایتاً پذیرفت و گفت بگویید ایشان هم بیایند . وقتی که رفتیم و گفتیم آقا سید بلند شو بیا ، حاج عبدالله گفت بیایید تا برویم ، انگار سید اسماعیل می خواست پرواز بکند . یک شور و شعفی داشت و واقعا صحنه ی عجیبی شده بود .
خلاصه درگیری شروع شد و ما حرکت کردیم . وقتی به سمت ساحل عراق می رفتیم ، درگیری ها در خط اول شروع شده بود . از هر طرف تیر و ترکش و آر پی جی می آمد و کافی بود یک آر پی جی به ما اصابت بکند تا همه پودر شویم . البته اگر گلوله ای به قایق ما می خورد ، برای ما توفیق شهادت بود ، اما آن مأموریتی که به ما محول شده بود نا تمام می ماند . شرایط سختی بود ، حاج عبدالله آمد و برای این که هم بچه ها دل و جرأت پیدا بکند و هم ماموریت با موفقیت انجام شود ، در وسط قایق را یک مقدار جا باز کرد و آمدند وسط قایق و دستشان را باز کرد و رو به آسمان گرفت و تا لحظه ای که رسیدیم به ساحل عراقی ها شروع کرد به دعا کردن.
با صدای بلند دعا میکرد : پیروزی رزمنده ها ، پیروزی اسلام ، صلوات و…. . آنقدر که ما در قایق صلوات فرستاده بودیم ، دهانمان واقعاً کف کرده بود . خلاصه از زیر آتش دشمن گذشتیم و بدون این که گلوله ای به ما بخورد به سلامت به ساحل رسیدیم و شروع کردیم هر کداممان چند تا از محموله ها را بار زدیم . از معبر بچه ها عبور کردیم و در دل نیزارها و نخل هایی که بود حرکت کردیم . هنوز عراقی ها به وسط جزیره نرسیده بودند که ما در داخل عراقی ها رفتیم . خدا آنجا عنایتی کرد و واقعا دشمن غافل گیر شد . تصور نمی کردند که ما به این شکل آن جا حضور پیدا کنیم و عملیاتی را انجام بدهیم . در داخل عراقی ها که رفتیم ، ایشان تصور نمی کردند که ما نیروهای ایرانی باشیم . وسط های جزیره یک پاسگاه کوچکی بود که عراقی ها آنجا نگهبانی میدادند . نماز صبح شد ، حاج عبدالله گفت نماز صبح را این جا بخوانیم . ما داشتیم عراقی ها را می دیدیم . می ترسیدیم و نگران بودیم که آن ها الان ما را می بینند ؟ حاج عبدالله انگار نه انگار که این جا دل دشمن است . ما آن جا یک نماز استرس با اضطراب خواندیم . عراقی ها زیر چشمی ما را نگاه می کردند و ما هم نگاهشان می کردیم . ولی آن ها یا ما را نمی دیدند یا تصور می کردند ما نیروهای خودشان هستیم چون از عراقی ها داشتیم عبور می کردیم . عبور کردیم و رفتیم ، تقریبا هوا گرگ و میش بود که به جاده ی عقبه ای که د رواقع محل مأموریت ما بود رسیدیم . شروع کردیم بصورت دو نفر دو نفر ، به فاصله پنجاه متر پنجاه متر خرج گود ها را کار گذاشتیم و منفجر کردیم . آن جا عقبه ی عراقی ها بود و عراقی ها یا طرف ساحل بودند یا در وسط نیزارها بودند یا این که کمی جلو تر ، در خط خودشان آمده بودند . دشمن غافل گیر شده بود و عقب نشینی کرده بودند ولی ما چون از خط عراق عبور کرده بودیم ، ما را می دیدند ولی تصور نمی کردند که ما ایرانی باشیم .
به فاصله ی پنجاه متر پنجاه متر شروع کردیم به زدن سنگر ها . شاید بیست سی عدد از این سنگرها را زدیم و چند عددی هنوز مانده بود . خدا رحمت کند ، شهید سید اسماعیل موسوی را . من با ایشان بود و شاید دو عدد آخر بود . شاید هم سنگر آخر بود که باید انفجار را انجام می دادیم . با همدیگر رفتیم ، و هوا داشت کم کم روشن می شد ، طوری که عراقی هایی که آن طرف ساحل بودند را می دیدیم . چاشنی ها را کار گذاشتیم . فکر کنم فیتیله را ایشان روشن کرد چون کنار هم بودیم . به محض روشن کردن فیتیله ، به سمت عقب فرار کردیم . انفجار انجام شد و خاک ها کنار رفت . ما در نیزارها بودیم که دیدیم یک لحظه از آن طرف جاده تیر تراش زدند . یک لحظه من برگشتم و دیدم سید اسماعیل موسوی یک آخ گفت و افتاد . شاید فاصله ی یک متری بین ما بود . تا کمر در آب بودیم و اطرافمان نیزار بود . من یک لحظه دیدم سید تیر خورد . ظاهرا به پهلوی ایشان خورده بود . سید یک آخ کشید و به سمت آب خم شد . من سریع گرفتمش تا در آب نیوفتد . عراقی ها فکر می کردند که ما رزمنده های ایرانی هستیم که تازه به اینجا رسیدیم ولی رزمنده ها هنوز در ساحل مانده بودند و هنوز به ما نرسیده بودند.
بچه های دیگر را خبر کردم و سید را آرام آرام از آب بیرون کشیدیم . صد متر رفتیم و یک سنگر عراقی که خالی بود را گیر آوردیم . یک جاده ای بود که به خط عراقی ها می خورد . سید را به آن سنگر آوردیم . سید هنوز زنده بود و نفس می کشید ولی چون آب به داخل زخمش رفته بود ، به سختی نفس می کشید . آن جا یک بیست دقیقه یا نیم ساعتی طول کشید که رزمنده ها داشتند به ما می رسیدند ولی نمی دانستند که ما آن جا هستیم. رزمنده های گردان نمی دانستند ما آن جا هستیم و فکر می کردند ما عراقی هستیم .
رزمنده های خودمان که ما را آنجا دیدند ، شروع کردند به سمت ما تیراندازی کردند . ما هم در سنگر بودیم . یک پلی بود که از جزیره ی کوچک به جزیره ی ام الرصاص متصل بود . آن پل منفجر شده بود و شاید هم بچه ها آن را منفجر کرده بودند . عراقی ها که از داخل جزیره فرار می کردند ، نمی دانستند ما هم آن جا هستیم . پل شکسته بود ، یک سری ها خودشان را درآب می انداختند و فرار می کردند و یک سری ها هم ما را دیدند .
شرایط ما اینطور بود که سیداسماعیل تیر خورده بود و روی دست ما بود و رزمنده های خودمان به سمت ما داشتند تیراندازی می کردند . در همین حین ، سه چهار نفر عراقی با اسلحه آمدند وتسلیم ما شدند . فکر می کردند ما کل جزیره را گرفتیم و نمی دانستند ما ده – دوازده نفر هستیم که اسلحه هم نداریم . سه چهار نفرشان آمده بودند فرار کنند و وقتی دیده بودند که پل شکسته ، خودشان را تسلیم ما کردند . ما با خودمان میگفتیم که : خدایا! ما این ها را چه کار کنیم ؟
اسلحه ها و نارنجک هایشان را خیلی مؤدبانه تحویل ما دادند . حاج عبدالله هم گفت کسی این ها را نکشد ، ما هم اسلحه ی درست و حسابی نداشتیم . ما فقط مهمات داشتیم . این ها تصور کرده بودند که کل جزیره تصرف شده است و خودشان را تسلیم ما کردند .
رزمنده های خودمان شاید به صد متری ما رسیده بودند . همین طور می زدند و می آمدند و اطلاع نداشتند که ما اینجا هستیم . شاید فرمانده گردانشان می دانست که یک سری از بچه های تخریب این طرف هستند . ما رزمنده ها یک رمزی داشتیم که اگر یک جایی گیر می افتادیم برای این که همدیگر را با دشمن اشتباه نگیریم ، این را بگوییم .
میگفتیم : چپی چه رنگیه !
ما چفیه ها را در آوردیم و به بیرون از سنگر رفتیم . داد می زدیم چپی چه رنگیه ! چپی چه رنگیه ! داد میزدیم و این را می گفتیم تا بفهمند ما ایرانی هستیم .
رزمنده ها می زدند و می آمدند جلو و نفهمیدند که ما ایرانی هستیم . فکر می کردند ما تسلیم شدیم . رسیدیم به همدیگر و دیدند فارسی صحبت می کنیم و فهمیدند که ما ایرانی هستیم . گفتیم چرا به این همه داد و فریاد که می زدیم گوش نمی کردید ؟ گفتند ما از کجا بدانیم شما این جا هستید در حالی که هنوز ما این جا نگرفتیم . رزمنده ها آمدند و ما سید را در برانکارد انداختیم . آرام آرام سید را از بین نیزارها و نخل ها آوردیم و تازه به خط اول دشمن که شب اول بچه ها گرفته بودند رسیدیم .
تقریبا به خط رسیدیم . یک فیلم هم از آنجا هست . سید آن جا تمام کرد و به شهادت رسید . بچه ها سید را سوار قایق کردند و به عقب آوردند . ما یکی دو روز در جزیره ماندیم . یک سری از مهمات برای سنگر زدن آورده بودیم اضافه آمد . روز آخر که داشتیم می آمدیم ، مین هایی که مانده بود و برای انفجارات برده بودیم و استفاده نشده بود را در سنگرها می انداختیم که ادوات دشمن هم از بین برود . آنجا سنگر هایی بود که دشمن برای ما تدارک دیده بود و انواع سلاح ها ی سنگین و سبک و مهمات را در سنگر ها چیده بود .
قرار بود منطقه را تخلیه کنیم . عملیات با یک اصل غافل گیرانه ی کامل ، با موفقیت صد در صد انجام شده بود و الحمدلله مأموریتی که به ما محول شده بود ، انجام شد و رزمنده ها هم که به جاده ی عقبه جزیره ی ام الرصاص رسیده بودند ، سنگر برایشان آماده بود که به راحتی ، دو نفر آر پی جی زن با کمک آر پی جی زن داخل سنگر می رفتند . از روزهای بعد ، درگیری خیلی شدید شد . دشمن به تصور این که ایران از این جا می خواهد عبور بکند و به سمت بصره بیاید ، تانک هایش را آورده بود و منطقه را میکوبید . بچه ها هم توانسته بودند در سنگر ها سنگر بگیرند . عملیات ، الحمدالله با پیروزی صد در صد انجام شد و آن اصل غافلگیرانه و آن فریبی که برای عملیات اصلی فاو طراحی شده بود ، آن جا با موفقیت اجرا شد .
در این عملیات ، شهدای بزرگی را از دست دادیم . خاطرم هست آن جا بجز شهید سید اسماعیل موسوی که کنار خود ما شهید شد ، شهید سلطان علی معصومی و شهید بهشتی و شهید عنایت الله رزاقی شهید شدند .
دشمن ساحل اروند را همه جوره تجهیز کرده بود برای آن که همه جوره نفوذ ناپذیرش کند . موانع مصنوعی پیچیده ای مثل سیم خاردار و بشکه های فوگاز و هشتپر های خورشیدی به هم تنیده و سنگرهای مجهز به ضد هوایی را در ساحل اروند چیده بودند . ضد هوایی معمولا برای هواپیما استفاده میشود ولی دشمن از آن برای مقابله با نیروی انسانی استفاده میکرد . علاوه بر این موانع یادم هست در هر پانصد متر یک سنگر کمین تعبیه کرده بودند که در هر کدامشان یا یک چهار لول یا دو لول بود .
طوری طراحی کرده بودند که اگر سلاح هایشان همزمان با هم شلیک می کردند ، هیچ جنبنده ای درآب نمی توانست حرکت بکند . خیالشان راحت بود که علاوه بر این موانع مصنوعی که گذاشته بودند ، حدود پانصد متر آب خروشان اروند هم جلوی نیروهای ایرانی را خواهد گرفت . ایران در صورتی که بخواهد از آب ها عبور کند ، تازه به این موانع میرسد که در واقع خط اول است …
علاوه بر موانع طبیعی ، موانع مصنوعی بسیار زیادی بود که واقعا جز با عنایت خدا و عنایت امام زمان عج و تلاشی که بچه ها کردند ، تحت هیچ شرایطی نمیشد از آن عبور کرد .
عراقی ها خودشان بعدا با پژوهشگران و محققان جنگ صحبت کرده بودند . اصلا در تصورشان هم نمیگنجید که از این جا بتوان عبور کرد .
من سالها بعد شنیدم یک سری مستشاران نظامی کشورهای خارجی را برای تحلیل عملیات برده بودند که منطقه ی اروند را بازدید کنند . باورشان نمی شد که رزمنده ها از این آب خروشان شنا کردند و از آن موانع عبور کردند . بعضی ها می گفتند حتما با یک سری زیر دریایی انفردای از این جا عبور کرده اند چون راه دیگری برای عبور وجود ندارد . واقعا باورشان نمی شد . رزمندگان با عنایت خدا و اخلاص و تلاشی که داشتند توانستند از آن موانع سنگین عبور کنند و دشمن را به آن ذلت و خواری بکشانند .
عملیات تمام شد و ما برای مراحل بعدی با حاج عبدالله عازم منطقه ی فاو شدیم . آمدیم یک چند روزی در عقبه استراحت کردیم و بعد روانه ی منطقه ی فاو شدیم که عملیات بعدی در آن جا ادامه داشت .