• امروز : جمعه, ۱۸ مهر , ۱۴۰۴
فهمیدیم هم راه را گم کردیم و هم معبر میدان مین را

انگار خداوند، سگ ها را مامور کرده بود تا ما را نجات دهند

  • کد خبر : 6646
انگار خداوند، سگ ها را مامور کرده بود تا ما را نجات دهند

یک  شب با سید یوسف مولایی ، سید فتاحی و یک نفر عراقی به مأموریت رفته بودیم. سال ۷۱، وقتی کردستان عراق مدار ۳۶ درجه را اعلام کردند، دستور آمده بود از بالاکه در مناطق غرب کشور مثل مندلی، دو شیخ، زرباتی و این‌ها شناسایی انجام شود. به ما تاکید کرده بودند: «اگر دستگیر شدید، […]

یک  شب با سید یوسف مولایی ، سید فتاحی و یک نفر عراقی به مأموریت رفته بودیم. سال ۷۱، وقتی کردستان عراق مدار ۳۶ درجه را اعلام کردند، دستور آمده بود از بالاکه در مناطق غرب کشور مثل مندلی، دو شیخ، زرباتی و این‌ها شناسایی انجام شود. به ما تاکید کرده بودند: «اگر دستگیر شدید، بگویید که ایرانی نیستید؛ از کردهای عراقی هستید.» حالا نمی‌دانم چقدر این حرف درست بود، اما این را به ما گفتند.

ما رفتیم سمت سومار. آنجا چند قهوه خانه کوچک بود که چند ساعت در قهوه‌خانه ماندیم. چیز زیادی نداشت و در حالت تخریب بود. فقط چند اتاقک برای نخل کاری درست کرده بودند. به‌هرحال رفتیم. مرز دست ارتش بود. ما لباس کردی به تن داشتیم و رفتیم سمت مرز؛ آن‌جا نیروهای پاسگاه عراقی به سازمان ملل اعتراض کرده بودند که کردها اینجا چه می‌کنند.

بالاخره ما لباس عوض کردیم. برای شناسایی و دوربین‌کشی در سمت مرز مستقر شدیم. پس از دوربین‌کشی قرار بود مثلاً فلان شب به سمت پایین حرکت کنیم. در آن مدتی که ما در قهوه خانه بودیم، دو تا توله‌سگ هم آن‌جا بودند. شبی که می‌خواستیم حرکت کنیم، بعد از نماز مغرب، بین نماز مغرب و عشاء، حرکت کردیم. زمانی که می‌خواستیم حرکت کنیم، دو تا توله‌سگ هم دنبال‌مان آمدند. هرچه فکر کردیم چطور میشود از دست این توله سگ ها خلاص شد، راهی پیدا نکردیم. ممکن بود با سروصدای زیاد ماموریت را خراب کنند. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که توله سگ ها را هم بغل کنیم و همراهمان ببریم. چون این ارتفاعات به گونه ای بود که روی آن پایگاه های عراق بود، وضعیتی خاص داشت. آن‌جا پایگاه عراق بود؛ با فاصله حدود دویست تا چهارصد متری، اطراف‌شان پایگاه داشتند.

رسیدیم به جایی که سید یوسف مولایی به ما گفت: «باید کفش‌هایتان را دربیاورید.» گفتم: «بابا اینجا همه‌اش خار و سنگ است.» گفت: «نه، صدای پای‌مان درمی‌آید. وقتی پا نرم باشد و کفش به پایمان باشد، صدا می‌دهد. باید پا نرم باشد تا دیگر صدا ندهد.» کفش‌هایمان را درآوردیم و حرکت کردیم؛ حدود سه کیلومتر، شاید هم بیشتر. چون قدم‌شمار داشتیم و با پای برهنه رفتیم یادم مانده است. آن توله‌سگ ها هم دنبال‌مان آمدند.

به خروجی ارتفاعات رسیدیم. به جایی رسیدیم که حالت تپه‌ای داشت؛ متوجه شدیم آن‌جا را نه در دوربین‌کشی دیده بودیم و نه در نقشه. فکر کردیم شاید پایگاهی باشد. ناگهان ماشینی روشن شد. ما رسیدیم به یک سه‌راهی؛ یک جاده به سمت مندلی می‌رفت، یک جاده به سمت همان منطقه خانقین می‌رفت و دیگری به سمت مام. ناگهان ماشین روشن شد. ما نزدیک سه‌راهی، خودمان را به زمین زدیم. حق تیراندازی نداشتیم؛ اگر اسیر می‌شدیم، ایرانی نبودیم. این‌ها را هم باید رعایت می‌کردیم.

بالاخره دوستان شجاعت بیشتری داشتند ولی من نه. من صدای قلبم را می‌شنیدم که برمی‌گشت. حالت خاصی بود. ماشین آمد؛ صدا آمد. ما هم حدود پنجاه متری به حالت سینه خیز رفته بودیم. من در ذهنم فکر می‌کردم: «بروم مندلی یا جای دیگر؟» دو سه نفری که با هم بودند، به تفاهم رسیدند. خدا کمک کرد؛ آن‌ها به سمت دیگر رفتند. وقتی آن‌ها رفتند، ما بلند شدیم، حرکت کردیم ولی ناگهان به رودخانه رسیدیم؛ رودخانه‌ای عریض با آب زیاد.

سمت پایین، پلی بود که دو نگهبان عراقی، یعنی چهار نفر، روی پل گشت می‌زدند و برمی‌گشتند. مدتی ایستادیم و دیدیم فایده ندارد. تپه ماسه‌ای بزرگی هم آن‌جا بود. شاید ارتفاعش صد متر می‌شد و به نظر من بسیار زیاد بود. فکر کردیم چه کار کنیم؟ گفتیم بزنیم به رودخانه، دور از نگهبان‌ها.

به رودخانه زدیم و دیدیم دو تا توله‌سگ هم هیچ صدایی از خودشان درنیاوردند؛ سکوت مطلق بود. ما هم در سکوت به رودخانه زدیم.

ناگهان سگ ها هم به آب زدند. دوست عراقی مان را دیدم که برگشت، آن‌ها را بغل کرد و با خود همراه کرد. رفتیم داخل شهر؛ شهری که مأموریت شناسایی منافقین در آن به ما سپرده شده بود. آن‌جا سازمان چند چادر داشت که ما آن‌ها را هم شناسایی کردیم؛ بعد مقرهای ارتش را نیز بررسی کردیم و تا نزدیک اذان صبح کارمان طول کشید. سید یوسف گفت: «دیگر باید برگردیم.»

برگشتیم و دوباره زدیم به رودخانه. باز هم دوستمان توله‌سگ را بغل کرد و با خود آورد. حرکت کردیم تا آفتاب زد و روز شد؛ ارتفاعات دیده می‌شد. منطقه، پر از دره بود؛ همه ی دره ها هم شبیه هم بودند. سید یوسف بسیار دقیق و متخصص بود. گفت: «مسیر این است.» ما گفتیم: «اگر نباشد چه؟» گفت: «نه، محاسباتی که انجام داده‌ام همین مسیر است.» ما همان مسیر را رفتیم و اتفاقا درست بود. چون اگر مسیر دیگری می‌رفتیم، به میدان مین نمیرسیدیم. به میدان مین که رسیدیم متوجه شدیم معبر را پیدا نمیکنیم. روز شده بود و ماندن در منطقه و یا شروع به پاکسازی میدان هم ریسک بالایی داشت. نمیدانستیم باید چکار کنیم که ناگهان اتفاقی افتاد.

توله‌سگ‌ها راه افتادند و وارد میدان مین شدند. توله سگ ها میدانستند کدام مسیر در میدان معبر است و مین هایش خنثی شده اند. همان مسیر را پیش گرفتند. سید یوسف گفت: «برویم؛ اینها از ما بهتر راه را بلدند». دنبال توله سگ ها راه افتادیم و از میدان مین به سلامت عبور کردیم. انگار خداوند سگ ها را مامور کرده بود تا ما را نجات دهند.

خلاصه برگشتیم و آمدیم به مقر. دیگر نمی‌دانم عملیات بعداً انجام شد یا نه؛ اما گزارشاتی که بود، توسط سید فتاح، سید یوسفی و سید یوسف مولایی داده شد. ما هم برگشتیم سمت کرمانشاه.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6646
  • منبع : خالدین

برچسب ها

خاطرات مشابه

ثبت دیدگاه