عملیات والفجر هشت به روایت حاج مسعود میسوری (قسمت دوم)
لحافم عمامهام است و پتویم عبایم!!!
فردی که رویای حمله به ایران را داشت
ماموریت ناتمام با شهید هادی مهین بابایی
روایتی از ملاقات شهید نواب صفوی و امام خمینی
روحیه ی بچه های گردان تخریب به روایت حاج حسن نسیمی
سرنوشت نامعلوم شهیدی که سالها ردّی از او پیدا نشد
ماهواره و فرهنگ کثیف غرب راهی جز دوزخ ندارد از ما گفتن بود
سال پنجاه و هشت بود که وقتی وارد سنندج شدیم دیدیم درگیری اوج پیدا کرده بود . یه تپه ای بود که بهش میگفتن باشگاه افسران ، تقریبا خوابگاه مانند بود ،که ما اونجا مستقر شده بودیم بالای تپه طوری بود که به همه جا تمرکز داشتیم . عکسشم هست اتفاقا موهامم خیلی بلند بود […]
سال 58 بود وقتی وارد سنندج شدیم ، درگیری اوج پیدا کرده بود . یه تپه ای بود که بهش میگفتن باشگاه افسران ،تقریبا خوابگاه مانند بود ،که ما اونجا مستقر شده بودیم بالای تپه طوری بود که به همه جا تمرکز داشتیم . بهار 58 تازه انقلاب پیروز شده بود.عکسشم هست اتفاقا موهامم خیلی […]