من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت هشتم) چرا من را دم در نگهداشتی ؟ اگر میخواهید به جهنم بروید من میخوانم عباس یک ماشین چپی گردنِ گردان گذاشت خوابی که برای حاج عبدالله نوریان دیدم راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج اسدالله سلیمانی عملیات والفجر یک به روایت حاج علی بهجانی ممقانی وقتی دلم تاب نیاورد و به دنبال قاسم رفتم
یک روز آقا مصطفای صدرزاده توی بیست متری من رو دید، گفت چطوری؟ این وقت صبح این جا چکار می کنی؟ حالا ساعت چند بود؟ هشت و نیم – نه . گفتم یادته آقا مصطفی برام یک کارنامه درست کردی، بردم پیش پدرم و گفتم بابا قبول شدم. گفت خب؟! گفتم خب بابا میگه باید […]
اولین باری که شهید صدر زاده را دیدم در باغ آقا نصرت الله بود . آن روز شهید صدر زاده به من گفت : ما بسیجی های این مسجد هستیم. همین مسجدی نیمه کاره است. گفتم خب؟! گفت ما بسیجی های این جا هستیم . اگه دوست داشتید ما جمعه صبح ها کلی مراسم مفرح […]
یک روز ما برای خوردن میوه به باغ یک بنده خدایی رفته بودیم که الان فوت شده است. خدا رحمتشان کند، نامشان آقا نصرالله بود. رفته بودیم به باغ همین آقا نصرالله تا خلاصه با رفیقمان میوه دزدی و میوه چینی کنیم. البته واقعا نمی دانستیم این کار میوه دزدی هست. با خودمان می گفتیم […]