• امروز : دوشنبه, ۱۸ تیر , ۱۴۰۳

به روایت فرشید قره گوزلو

آقا مصطفی اینجوری پیگیر کار های بچه ها بود
گفت از جون این بچه چی میخوای تو ؟

آقا مصطفی اینجوری پیگیر کار های بچه ها بود

یک روز آقا مصطفای صدرزاده توی بیست متری من رو دید، گفت چطوری؟ این وقت صبح این جا چکار می کنی؟ حالا ساعت چند  بود؟ هشت و نیم – نه . گفتم یادته آقا مصطفی برام یک کارنامه درست کردی، بردم پیش پدرم و گفتم بابا قبول شدم. گفت خب؟! گفتم خب بابا میگه باید […]

اینجوری جذب پایگاه بسیج کهنز شدیم
ما بسیجی های این مسجد هستیم. همین مسجدی که نیمه کاره است.

اینجوری جذب پایگاه بسیج کهنز شدیم

اولین باری که شهید صدر زاده را دیدم در باغ آقا نصرت الله بود . آن روز شهید صدر زاده به من گفت : ما بسیجی های این مسجد هستیم. همین مسجدی نیمه کاره است. گفتم خب؟! گفت ما بسیجی های این جا هستیم . اگه دوست داشتید ما جمعه صبح ها کلی مراسم مفرح […]

خدا من را سر راه شما قرار داده تا از حرام نجات پیدا کنید
روایت اولین دیدار و شروع رفاقت با شهید مصطفی صدرزاده

خدا من را سر راه شما قرار داده تا از حرام نجات پیدا کنید

یک روز ما برای خوردن میوه به باغ یک بنده خدایی رفته بودیم که الان فوت شده است. خدا رحمتشان کند، نامشان آقا نصرالله بود. رفته بودیم به باغ همین آقا نصرالله تا خلاصه با رفیقمان میوه دزدی و میوه چینی کنیم. البته واقعا نمی دانستیم این کار میوه دزدی هست. با خودمان می گفتیم […]