یک جنازه می بردیم و یک جنازه تحویل می گرفتیم نه میجوشید ، نه میگفت ، نه میخندید گفت: من وظیفه دارم که الان بروم روح بلند مومن عصیان نمیذیرد حالا این بستنی که با من خوردی تا آخر عمرت بیادت میماند من بچه ای که ناصالح باشد را نمی خواهم حاج عبدالله به سادات بودن من خیلی احترام میگذاشت مرکز تحقیقات گردان تخریب و شهید سید امین صدرنژاد
یک پیرمردی نود ساله عصا به دست را در والفجر یک دیدم . نه این که اهل خوزستان یا بستان باشد و برای دفاع از ناموسش آمده باشد . اهل زهک زابل بود . دستانش میلرزید ، و یک عینک ته استکانی بر روی چشمانش بود . سلاح هم دستش نبود . به شهید میرحسینی […]