جنگ رجيع در ماه صفر و در سى و ششمين ماه هجرت واقع شد . در کتاب المغاری نوشته ی ابو عبد الله محمد بن عمر واقدى چنین روایت شده که از قول عروه نقل شده كه پيامبر (ص) گروهى از اصحاب را براى كسب خبر از وضع قريش ، به مكه اعزام فرمود . آنها از راه نجد روان شدند و همينكه به رجيع رسيدند بنو لحيان متعرض ايشان شدند .
گروهی که اسمشان در منبع ذکر شده گروه ديگرى كه راوی نامشان را نمیداند ، هر يك بخشى از اين مطلب را نقل كردند . راوی میگوید بعضى از آنها از ديگرى شنيده بودند و من آنچه را كه آنها برايم نقل كردهاند جمع كرده و مىگويم .
در سال های سوم تا پنجم هجرت ، سفيان بن خالد بن نبيح هذلى که سپاهی را برای جنگ با رسول خدا تشکیل داده بود و در محلی به نام عرنه که نزدیک مکه واقع شده است ، مستقر شده بود به دست عبدالله بن انیس که از اصحاب پیامبر ص بود ، كشته شد .
بعد از کشته شدن سفیان بن خالد ، قبيله بنى لحيان به سراغ قبيله هاى عضل و قاره رفتند و براى آنها جوايزى تعيين كردند كه پيش رسول خدا بروند و آن حضرت را مجاب كنند تا بعضى از اصحاب را براى دعوت آنها به اسلام نزد ايشان بفرستد .
ایشان قرار گذاشته بودند كه گروهى از اصحاب را كه در قتل سفيان دست داشتهاند ، بكشند و ديگران را هم به مكه ببرند و تسليم قريش كنند .
مىگفتند از قريش جايزه قابل توجهى خواهيم گرفت زيرا هيچ چيز براى آنها ارزندهتر از اين نيست كه يكى از ياران محمد را به دست آورند و او را در قبال كشته شدگان بدر بكشند و مثله كنند .
هفت نفر از قبيله عضل و قاره كه از شاخههاى قبيله بزرگ خزيمه بودند ، در حالى كه ظاهرا اقرار به اسلام داشتند به حضور پيامبر (ص) آمدند و گفتند ! اسلام ميان ما آشكار شده است . پس گروهى از اصحاب خود را پيش ما بفرست تا قرآن و احكام اسلامى را به ما بياموزند . پيامبر (ص) هفت نفر را با ايشان روانه فرمود كه عبارتند از مرثد بن ابى مرثد غنوى ، خالد بن ابى بكير ، عبد الله بن طارق بلوى همپيمان بنى ظفر و برادر مادرى او معتّب بن عبيد ، خبيب بن عدىّ بن بلحارث بن خزرج ، زيد بن دثنّه و عاصم بن ثابت . گفته شده است كه ايشان ده نفر بودند كه فرمانده ايشان مرثد بن ابى مرثد بود .
ايشان از مدينه بيرون آمدند و چون به آبى که رجيع ناميده مىشد رسيدند ، ناگاه گروهى بر ايشان خروج كردند و كسانى را هم كه لحيانىها آماده كرده بودند به كمك خواستند . اصحاب پيامبر (ص) هيچ گونه كمك و نيروى امدادى نداشتند در حالى كه دشمنان صد نفر بودند و همه مسلح به تير و كمان و شمشير . ياران رسول خدا (ص) شمشيرهاى خود را بيرون كشيدند و براى جنگ به پا خاستند . دشمنان گفتند : ما با شما جنگ نداريم و با شما عهد و پيمان مىبنديم و خدا را گواه مىگيريم كه نمىكشيمتان ، بلكه مىخواهيم شما را به اهل مكه تسليم كنيم و جايزهاى بگيريم . خبيب بن عدى ، زيد بن دثنه و عبد الله بن طارق تن به اسارت دادند . خبيب مىگفت : من پيش اهالى مكه حق نعمت دارم . امّا عاصم بن ثابت ، مرثد ، خالد بن ابى بكير و معتب بن عبيد امان و پناه دشمن را نپذيرفتند . عاصم بن ثابت گفت : من نذر كردهام كه هرگز پناه و امان مشركى را نپذيرم و شروع به جنگ كردن با ايشان كرد و اين رجز را مىخواند :
انگيزه من چيست ؟ من خردمند چابكم و تير و كمان من هراسانگيز است . از زه كمانم تيرهاى بلند فرو مىريزد . مرگ حق است و زندگى باطل .
آنچه كه خداوند تقدير فرموده باشد به آدمى مىرسد و مرد به سوى آن مىرود .
اگر من با شما جنگ نكنم ، مادرم به عزاى من بنشيند .
عاصم شروع به تيراندازى كرد تا تيرهاى او تمام شد . آنگاه از نيزه استفاده كرد تا وقتى كه نيزهاش شكست و فقط شمشيرش باقى ماند . پس عرضه داشت : پروردگارا ، من در آغاز روز از دين تو حمايت كردم . تو هم در پايان روز از بدن من حمايت فرما …
اين بدان جهت بود كه دشمن هر كس را كه مىكشت ، برهنهاش مىكرد .
دسته شمشير عاصم هم شكست ولى همچنان جنگيد تا كشته شد . دو نفر از دشمن را زخمى كرده و يك نفر را كشت . او در حال مبارزه اين رجز را مىخواند :
من ابو سليمانام و تيرانداز ماهرى مانند من وجود ندارد . من بزرگى را از گروهى بزرگوار به ارث بردهام . مرثد و خالد را در حالى كه ايستاده بودند ، به قتل رساندم . دشمنان آن قدر نيزه به او زدند تا كشته شد .
سلافه دختر سعد بن شهيد كه همسر و چهار پسرش كشته شده بودند و دو پسرش را در جنگ احد عاصم كشته بود ، نذر كرده بود كه اگر بر عاصم چيره شود ، در كاسه سر او شراب بياشامد . به همين منظور، براى كسى كه سر عاصم را بياورد صد ماده شتر جايزه قرار داده بود و اين موضوع را اكثر اعراب و بنى لحيان مىدانستند .
به همین سبب تصميم گرفتند سر عاصم را جدا كنند و آن را براى سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگيرند ولى خداوند متعال زنبوران را برانگيخت كه از سر او و پيكرش حفاظت كنند . هر كس نزديك مىشد ، زنبورها مىگزيدندش و زنبورها آن قدر زياد بودند كه كسى ياراى مقابله با آنها را نداشت . پس گفتند : تا شب رهايش كنيد . چون شب فرا رسد ، زنبوران خواهند رفت . ولى چون شب رسيد ، خداوند سيلى فرستاد كه پيكر او را با خود برد و ايشان به او دسترسى نيافتند .
گويند: عجيب بود كه ما در هيچ سوى آسمان ابرى هم نديديم .
معتب بن عبيد هم جنگ كرد و برخى از ايشان را زخمى كرد ولى آنها به او هجوم بردند و كشتندش . آنها خبيب و عبدالله بن طارق و زيد بن دثنه را با زه كمان محكم بستند و با خود به طرف مكه بردند . هنگامی که به ناحيه مرالظهران رسيدند ، عبدالله بن طارق گفت : اين آغاز مكر شماست ! سوگند به خدا که به همراه شما نمىآيم و رفتار آنها را كه كشته شدند ، سرمشق خود قرار مىدهم . آنها با او مدارا كردند ولى او نپذيرفت و دست خود را از بند رها كرد و شمشير خود را برداشت . آنها از او فاصله گرفتند . او به شدت حمله كرد ولى ايشان او را سنگسار كردند و كشتندش . مزار او در مر الظهران است .
خبيب و زيد را همچنان با خود بردند تا به مكه رسيدند . خبيب را حجير بن ابى اهاب به هشتاد مثقال طلا و يا پنجاه شتر خريد . حجير او را خريد تا برادرزادهاش عقبة بن حارث ، او را به جاى پدرش كه در بدر كشته شده بود بكشد . زيد بن دثنه را هم صفوان بن اميه به پنجاه شتر خريد تا او را به جاى پدرش بكشد و گويند گروهى از قريش در خريدن او شريك شدند .
چون آن دو را در ماه ذى قعده كه از ماههاى حرام است گرفته بودند ، هر دو را زندانى كردند . حجير ، خبيب بن عدى را در خانه زنى به نام ماويه كه كنيز بنى عبد مناف بود حبس كرد و صفوان ، زيد را پيش گروهى از بنى جمح زندانى كرد و هم گفتهاند كه او را در خانه غلام خود نسطاس زندانى كرد . ماويه كه بعدها مسلمان شد و اسلامى نيكو داشت ، مىگفت : به خدا هيچ كس را بهتر از خبيب نديدهام . من از شكاف درب مواظب او بودم ، او را به زنجير كشيده بودند و من مىديدم كه او خوشههاى انگورى به بزرگى سر انسان در دست داشت و مىخورد در صورتى كه در آن هنگام موسم انگور نبود و حتى يك حبه انگور هم پيدا نمىشد و بدون ترديد اين روزى خاصى بود كه خداوند به او ارزانى مىفرمود .
خبيب شبها قرآن مىخواند و زنهایی كه صداى قرآن خواندن او را مىشنيدند ، مىگريستند و بر او دل مىسوزاندند .
چون او دو ركعت نماز را گزارد ، او را به سوى تير چوبى بردند . چهرهاش را به سوى مدينه برگرداندند و محكم او را بستند . سپس به او گفتند : از اسلام برگرد تا آزادت كنيم ! گفت : هرگز ، به خدا قسم دوست ندارم كه همه آنچه كه بر زمين است از آن من باشد و از اسلام برگشته باشم !
گفتند: آيا دوست مىدارى كه محمد بن عبدالله جاى تو مىبود و تو در خانهات نشسته بودى ؟ گفت : به خدا قسم دوست نمىدارم كه من در خانه خود باشم و خارى وجود محمد را بخلد . پس آنها گفتند : اى خبيب ، از اسلام برگرد ! گفت : هرگز نخواهم برگشت ! گفتند : سوگند به لات و عزّى که اگر برنگردى تو را خواهيم كشت ! گفت : كشته شدن من در راه خدا چيز اندكى است ! و بشدت سرپيچى كرد .
آنها صورت او را به طرف مدينه برگردانده بودند ، خبيب گفت : اما اينكه صورت مرا از قبله برگردانيدهايد مهم نيست . چراكه خداوند مىفرمايد : فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله …
هر كجا روى آوريد همانجا وجه خداست .
سپس گفت : پروردگارا ، من چيزى جز چهره دشمن نمىبينم . خدايا! در اين جا كسى نيست كه سلام مرا به رسول تو ابلاغ كند پس خودت سلام مرا به او ابلاغ فرما!
اسامة بن زيد از قول پدر خود روايت مىكند كه پيامبر (ص) همراه اصحاب خود نشسته بود . حالتى همچون حالت نزول وحى به او دست داد و شنيديم كه مىفرمايد «سلام و رحمت خدا بر او باد» و سپس فرمود «جبرئيل از خبيب بر من سلام رساند».
آنگاه ، فرزندان كسانى را كه در بدر كشته شده بودند ، فرا خواندند و مجموعا چهل نوجوان را يافتند و به هر يك نيزهاى دادند و گفتند : اين كسى است كه پدران شما را كشته است . آنها با نيزههاى خود ضربتهاى خفيفى به او زدند و او بر روى چوبه دار گشتى زد و چهرهاش به سوى كعبه برگشت و گفت : خدا را شكر كه چهره مرا به سوى قبلهاى برگرداند كه آن را براى خود و پيامبرش و مؤمنان برگزيده است !
كسانى كه نوجوانان را براى كشتن خبيب گرد آورده بودند ، عبارتند از: عكرمة پسر ابو جهل، سعيد پسر عبد الله بن قيس، اخنس پسر شريق و عبيده پسر حكيم بن امية بن اوقص سلمى .
همچنین عقبة بن حارث هم از كسانى بوده كه حضور داشته است و بعد ها چنین گفته است که : به خدا من خبيب را نكشتم ، من در آن هنگام پسر بچه كوچكى بودم و مردى از بنى عبد الدار كه نامش ابو مسيره و از خانواده عوف بن سباق بود ، دست من را گرفت و بر زوبين نهاد . آنگاه دست مرا به دست گرفت و با دست خودش شروع به نيزه زدن كرد تا خبيب را كشت .
همينكه ابو مسيره نيزهاى به خبيب زد ، من گريختم و شنيدم مردم فرياد مىكشند و به ابو سروعه مىگويند : ابو مسيره بد نيزه مىزند و ضربت او كارى نمىشود ! پس ابو سروعه چنان نيزهاى به خبيب زد كه از پشتش بيرون آمد . خبيب يك ساعتى زنده ماند و در آن مدت شروع به اقرار به يگانگى خدا و شهادت به رسالت حضرت ختمى مرتبت كرد . اخنس بن شريق مىگفت : اگر ياد محمد مىبايست در حالتى فراموش شود حتما در اين حال بود ولى ما هرگز نديدهايم كه پدرى نسبت به فرزند خود آن قدر تحمل سختى بكند كه اصحاب پيامبر (ص) نسبت به او كردند .
زيد بن دثنه در خانواده صفوان بن اميه زندانى و به زنجير كشيده شده بود .
او شب ها شب زندهدارى مىكرد و نماز مىگزارد و روزها روزه مىگرفت و از خوراكهايى كه با گوشتهاى كشته شده بغير ذبح شرعى بود ، نمىخورد . خاندان صفوان نسبت به اسراى خود خوش رفتار بودند و اين موضوع بر صفوان گران آمد . پس ، كسى را پيش زيد فرستاد و پرسيد : چه خوراكى مىخورى ؟ گفت : من از گوشت جانورانى كه براى غير خدا كشته شده باشند نمىخورم و فقط شير خواهم آشاميد .
زيد مرتب روزه مىگرفت و صفوان هنگام افطار كاسه بزرگى شير براى او مىفرستاد و زيد آن را مىخورد تا فردا غروب كه كاسه ديگرى برايش مىآوردند .
او و خبيب را در يك روز براى اعدام آوردند و با هر يك از ايشان گروهى از سفلگان بودند . چون يك ديگر را ملاقات كردند ، هر كدام ديگرى را توصيه به صبر و پايدارى كردند و از هم جدا شدند . كسى كه عهدهدار كشتن زيد شد نسطاس غلام صفوان بود كه او را هم به محل تنعيم بردند و براى او هم يك تير چوبى بر پا كردند .
زید بن دثنه گفت : مىخواهم دو ركعت نماز بگزارم ! و چون نماز گزارد او را به تير چوبى بستند و گفتند : از اين آيين و دين تازه خود برگرد و آيين ما را پيروى كن تا آزادت كنيم ! گفت : سوگند به خدا که هرگز از دين خود دست بر نمىدارم ! گفتند : اگر محمد در دست ما بود و تو در خانهات بودى خوشحال نمىشدى ؟ گفت: به خدا ، اگر من سلامت باشم و خارى محمد را بخلد خوشنود نخواهم بود !
ابو سفيان مىگفت : ما هرگز نديدهايم كه ياران كسى محبتى را كه ياران محمد به او دارند ، داشته باشند . حسان بن ثابت در اين موضوع اين اشعار را سروده است كه نسبت آن به حسان كاملا صحيح است و من آن را از يونس بن محمد ظفرى شنيدهام .
اى كاش نسبت به خبيب خيانت نمىشد و اى كاش او از رفتار مشركان آگاه بود .
زهير بن اغرّ و جامع كه دوستان قديمى او بودند فروختندش .
شما كه او را امان داديد و پس از آن مكر و غدر کردید .
آيا شما مردمان پست و فرومايهايد كه در اطراف رجيع زندگى مىكنيد؟ همچنين حسان بن ثابت اشعار زير را در رثاى خبيب سروده است كه از همان قديم آن را ثبت كردهاند :
اگر در آن سرزمين مرد شريف و حقيقت خواهى هم بود دايى انس بود.
اى خبيب چون به منزلى وسيع فرود آمدى و بر تو زنجير و نگهبانى نبود
آرى، تو را به تنعيم نبردند مگر گروهى از سفلگان و كسانى كه قبيله عدس آنها را از خود رانده بود.
به هر حال اى خبيب ، صابر و شكيبا باش كه مرگ كرامت و بزرگوارى است و روح به جنان جاويد باز مىگردد .
آرى، آنها تو را فريفتند و در اين كار از نياكان خود پيروى كردند و تو عجب ميهمانى بودى كه در زندان بسر بردى.
گويد : به او گفتم : اى خبيب ، آيا حاجتى دارى ؟ گفت : نه ، فقط آب شيرين برايم بياور و از گوشتهايى كه در پاى بتها قربانى مىشوند در خوراك من قرار مده و هر گاه هم كه فهميدى مىخواهند مرا بكشند به من خبر بده .
گويد : چون ماه هاى حرام سپرى شد و تصميم به كشتن او گرفتند ، پيش او رفتم و آگاهش ساختم و به خدا قسم نديدم كه از اين جهت بيمى به خود راه بدهد . او گفت : براى من تيغى بفرست كه خود را اصلاح كنم . پس من به وسيله پسرم ابوحسين تيغى برايش فرستادم . چون پسر من راه افتاد و رفت ، با خود گفتم : اين چه كارى بود كه كردم ؟ نكند كه در صدد انتقام برآيد و پسرم را بكشد و بگويد «مردى در مقابل مردى».
اتفاقا وقتى پسرم تيغ را برده بود ، آن را از او گرفته و بشوخى گفته بود به جان پدرت قسم ، خيلى پرجرئتى ! آيا مادرت نترسيد كه وقتى تو را همراه تيغ پيش من مىفرستد ، من مكرى بكنم ؟ مگر نه اين است كه شما مىخواهيد مرا بكشيد ؟ ماويه مىگويد : من اين سخن را شنيدم و گفتم : اى خبيب ، من در تو همان امانت داری الهى را مىبينم و اين تيغ را براى رضاى پروردگارت برايت فرستادم . نه براى اينكه پسرم را بكشى .
گفت : مطمئن باش كه او را نمىكشتم و در آيين ما مكر و غافلگيرى روا نيست .
سپس به او خبر دادم كه فردا صبح او را براى كشتن بيرون خواهند آوردند .
فردا او را همچنان كه به زنجير بود ، بيرون آوردند و به محل تنعيم بردند . زنان و كودكان و بردگان و گروه زيادى از مردم مكه به تنعيم رفتند و هيچ كس نبود كه نرفته باشد . گروهى او را خون ریز خود مىدانستند و مىخواستند با تماشاى كشتن او خود را تسكين دهند و ديگران هم كه كافر و مخالف با اسلام او بودند . چون او و زيد بن دثنه را به تنعيم آوردند ، تير چوبى بلندى را به زمين كردند و همينكه خبيب را نزديك آن آوردند ، گفت: آيا مرا رها مىكنيد و اجازه مىدهيد كه دو ركعت نماز بگزارم ؟
گفتند: آرى . دو ركعت نماز گزارد بدون اينكه زياد طول بدهد .
براى من از ابو هريره روايت كردند كه مىگفت : نخستين كسى كه به هنگام كشته شدن ، دو ركعت نماز خواندن را سنت كرد خبيب بود .
تنعيم منطقه ای در كنار راه مكه به مدينه است .
امروز تنعيم متصل به مكه و كنار شاهراه مكه مدينه قرار دارد و محل احرام بستن براى عمره است .
خبیب گفت : به خدا قسم اگر نمىگفتيد كه از مرگ مىترسم ، بيشتر نماز مىگزاردم . سپس گفت : پروردگارا ايشان را يكى پس از ديگرى از ميان بردار و هيچيك از ايشان را از خشم خود پوشيده مدار .
بعد ها معاوية بن ابو سفيان مىگفت : وقتى كه خبيب نفرين مىكرد من حاضر بودم و اگر آنجا بودى مىديدى كه ابو سفيان مرا از ترس نفرين خبيب روى زمين خوابانده بود . در آن روز ، ابو سفيان چنان مرا به زمين پرت كرد كه با دنبالچه خود به زمين خوردم و مدتها ناراحت و دردمند بودم .
همچنین از حويطب بن عبدالعزى نقل شده که مىگفت : اگر آنجا بودى ، مرا مىديدى كه انگشتم را در گوشم نهاده بودم و با حالت دو مىگريختم كه مبادا صداى نفرين او را بشنوم .
حكيم بن حزام مىگفت : اگر مرا مىديدى ، متوجه مىشدى كه از ترس شنيدن نفرين خبيب ، پشت درختان پنهان شده بودم .
عبد الله بن يزيد برايم از سعيد بن عمرو روايت مىكرد كه او مىگفت : از جبير بن مطعم شنيدم كه مىگفت : اگر مرا مىديدى ، من از ترس شنيدن صداى نفرين خبيب ، خودم را پشت سر مردم پنهان مىكردم .
حارث بن برصاء مىگفت : به خدا سوگند خيال نمىكنم كه نفرين خبيب هيچيك از ايشان را فرو نگيرد .
عثمان بن محمد اخنسى مىگويد : عمر بن خطاب سعيد بن عامر بن حذيم جمحىّ را بر حمص فرماندار كرد . اتفاقا او در حالى كه ميان اصحاب خود بود ، ناگهان غش كرد . اين مطلب را به عمر گفتند . هنگامی که سعيد از حمص پيش عمر آمد و عمر از او پرسيد : موضوع چه بوده است ؟ آيا تو جن زده و غشى هستى ؟ گفت : اى امير مؤمنان به خدا سوگند که نه ولى من هنگام كشتن خبيب حاضر بودم و نفرين او را شنيدم و به خدا قسم ، در هر جا كه باشم اگر آن منظره به خاطرم بيايد غش مىكنم .
اين مسئله موجب مزيد احترام او پيش عمر شد .
از نوفل بن معاويه ديلى هم نقل است كه مىگفت : من هم در آن روز كه خبيب نفرين كرد ، حاضر بودم و هيچ كس را نديدم كه از نفرين او جان سالم به در برده باشد .
من در رديف اول ايستاده بودم و از ترس نفرين او به زمين نشستم . يك ماه بلكه بيشتر در مجامع قريش فقط صحبت از نفرين خبيب بود