من یه بار توی مرخصی سوار مینیبوس شدم و به سمت تهران میرفتم که پیام رو دیدم که یه لباس آبی رنگی هم تنش بود . آبی سرمهای ولی نه خیلی سیر ، اما سرمهای بود . کنار هم نشستیم توی مینیبوس ولی نمیدونم چجوری توصیف کنم! دیدید که یه موقعی توی نماز یا توی زیارتگاه یه حال خیلی قوی دست میده و آدم احساس میکنه شارش دائمی فیض هست ؟ برادر عباس جهانبخش مثلا در مورد صحرای عرفات اینجوری میگفت که انگار یک سره معنویت داره شارش میکنه به تمام باطن آدم … بعضی موقعها توی یک هیئتی یک دفعه میبینی که حال تغییر کرد و یکهو کل در و دیوار و کل مردم شروع میکنن به زار زدن و این نه کار مداحه و نه کار سخنران ، نه کار خود اون جمعیت …
مشخص میشه که یه شارش فیضی از بیرون رخ میده و یک دفعه همه رو میگیره . حالا بعضیا میگن بالاخره روح یه بزرگی و یا شاید حضور امام زمان یا کسی از یاران امام زمان توی اون مجلس و اینا یه دفعه حال رو اینجوری منقلب میکنه …
میخوام بگم از اون جنس بود . من هیچی نمیگفتم ، پیام هم ساکت بود ولی آنچنان این حال به طور قدرتمند سرازیر بود که من میتونم با زیارتگاههای ائمه ع ، یا با هیئتی با حال خیلی خاص و ویژه مقایسه اش کنم .
من خیلی کم توفیق پیدا میکردم واسهی نماز شب و اینها . چون خیلی پر خواب بودم و خسته میشدم و میخوابیدم . من حتی دو بار یا شاید سه بار توی زمان جنگ برای نمازصبح بیدار شدم ولی دیدم آفتاب بالا اومده و من اصلا متوجه نشدم . چون همه بلا استثنا بیدار میشدن از نیم ساعت پیش از اذان و قرآن میذاشتن و میرفتن نماز و بعد صبحگاه …
کلش رو من توی چادر خواب بودم و اصلا متوجه نشده بودم . این اذیتم میکرد و هنوز هم اذیت میکنه . توی ایام بعد از جنگ هم که گهگاهی کمی تلاش کردم که نماز شب بخونم ، میدیدم که برای این که بیدار بمونم ، وقتی نزدیک سحر که میشه ، شاید بگم ده دقیقه یا پنج دقیقه یا یک ربع مونده به اذان صبح ، یک دفعه حتی اگر بیست ساعت قبلش هم خوابیده باشم ، یک دفعه یه چرت خیلی سنگینی میگرفت که گیج میرفت سرم واسهی خواب و میگرفتم میخوابیدم .
با خودم میگفتم که انگار که اون لحظات پیش از اذان صبح روزی نامحرمی که من باشم نیست ، بلکه متعلق به خواص و آدمای ویژهای هست . انگار که به من میگن این ساعت اختصاص به خلوت خدا داره و هر کسی راه پیدا نمیکنه .
این خواب من رو میگرفت و میخوابیدم . با تصور اینکه حالا باشه ! تسلیمم دیگه !
یک شب همینجوری شد و این چرت غلیظ و سنگین افتاد توی وجودم . با خودم گفتم باشه میخوابم ، حالا که من مال این ساعت نیستم میخوابم .
داشتم دراز میکشیدم ، مثلا شاید بگم بدنم یکم چهل و پنج درجه شده بود هنوز دراز کشیده بودم یه دفعه دیدم با فاصلهی خیلی نزدیک صورت پیام پوررازقی ، فقط سر و صورت پیام پوررازقی و نه کتفی و نه دستی و نه بدنی ، فقط صورتش رو دیدم که آورده نزدیک کرده به من و صورت توی صورت من و داره نگاه میکنه .
دراز کشیدم و خوابم برد . خوابم که برد ادامه پیدا کرد . توی عالم خواب دیدم پیام پوررازقی اومده و من توی یه اتاقی بودم که دستشویی و اینا داشت . اومدم بیرون و دیدم پیام یه شلنگ آب دستش بود . شلنگ رو داد بهم . حرف نمیزد ولی مفهوم منتقل میشد . ما توی بیداری محتاج این اصوات و کلماتیم و خیلیها میشینن باهم بدون صوت و کلمه حرف میزنن و طرف مقابل میفهمه این چی داره میگه ! پاسخ میده و حرف همدیگه رو متوجه میشن .
حرف پیام با من این بود که این شلنگ آب رو بگیر و وضو بگیر و نماز شب بخون . اینجوری فکر نکن و بخون نماز شبت رو
من بیدار شدم و گمون میکنم یک رکعت هم خوندم چون فرصت زیاد نبود . گمون کنم باز بیدار شدم و وضو گرفتم و یه رکعت نماز وتر خوندم و دیگه اذان شد .
اون لحظهای که پیام ، صورت به صورتم اومد و من تصویرش رو دیدم کلمه و واژهی نزدیک یه جور خاصی برای من معنا شد . واژهی حضور ، واژهی پررنگ بودن ، و این که او هست و دیگه سایر اون چیزهایی که من توی دنیا دارم میبینم ، همش بی رمق و کم رنگ در مقایسه با اون حالتی هست که پیام داشت برای من .