خاطراتی که با حاج عبدالله داشتیم ، بیشتر خاطرات شخصیمونه . ولی یکی از چیزایی که هیچ وقت یادم نمیره خوابیدنشون بود حاجی قبل از خوابیدن میگفت هیچکس بیدارم نکنه ، خودم راس ساعت بیدار میشم .
یه صلوات میفرستاد میخوابید . راس ساعت هم با صلوات بیدار میشد . هیچوقت جای خوابشو گرم و نرم نمیذاشت . معمولا طلوع و غروب خورشید رو می ایستاد و میگفت صلوات بفرستید . انگار میخواست راز آفرینش رو پیدا کنه . یه سری مسائل رو خیلی قشنگ تفسیر میکرد . انقدر عامیانه توضیح میداد خیلی راحت جذبش میشدیم .
یکبار قبل از الفجر دو گردان توی کوه دشت بود . همه بودن و چادری زده بودن بچه ها که بعد فهمیدن تو یکی از چادرها لونه ملکه مار هاست . کسی جرئت نمیکرد بره توی اون چادر ، مار جعفری بود ، از مار هایی بود که سمشون خیلی خطرناکه .
حاجی خیلی راحت میرفت تو چادر حتی اونجا میخوابید و خورده نون میریخت دمه لونشون . .به چشم خودم دیدم مار ها رو بلند میکرد و خیلی راحت حرف میزد باهاشون . یا مثلا دمه لونه مورچه ها مینشست و میگفت یوقت لهشون نکنیدا .
بعد از والفجردو قرار شد بیایم تهران . من و عبدالله سمنانی و حاج عبدالله تا از خط اومدیم بیرون ، هواپیما اومد بالا سرمون و نمیدونم چیشد که حاجی گفت فقط برو حرکت کن .
سمنانی هم شوماخر بود و هم ماشالله خونسرد . توی یه صحنه انقدر بهمون نزدیک شد که من قشنگ خلبانو دیدم .موشکی که شلیک کرد از بالاسرمون رد شد رفت زد به یه بولدوزر .
فکر کنم هرچی مهمات داشت واسه ما مصرف کرد ولی ماشین مارو نتونست بزنه . موشکاش میخورد به سینه کش کوه . حاجی دائم میگفت چیزی نمیشه فقط بریم. معجزه ی خدا بود . خلاصه فرار کردیم و اومدیم تبریز و اونجا نون و انگور گرفتیم و رفتیم لب رودخونه نمازمونم خوندیم و نهار خوردیم و حرکت کردیم . شب هم رسیدیم تهران.