بسم الله الرحمن الرحیم
و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم الائمه و نجعلهم الوارثین
و ما اراده کردیم بر آن طایفه ذلیل و ضعیف و بر آن طایفه منت گذاردیم و آن ها را وارثان زمین گرداندیم و الحمدلله رب العالمین که خدا به ما توفیق داد که وارث این زمین بشویم که از این زمینی که پیغمبر بر این زمین پا گذاشت ، ابی عبداله بر این زمین پا گذاشت ، حضرت زهرا (س) بر این زمین پا گذاشت ما هم وارث این زمین می شویم .
ما وارثین زمین هستیم
شکر خدا که به ما توفیق داد از این زمین خوب حفاظت کنیم از این زمین طوری حفاظت کنیم که خود پیغمبر خوششان بیاید. و از این زمین طوری محافظت کنیم که خود خدا خوشش بیاید. و همه ی این توفیقات هم برمی گردد به قلب همه ی ملت مسلمین جهان امام عزیزمان . امام عزیز باعث شد که ما همچنین توفیقی پیدا کنیم که از سرزمینمان خوب محافظت کنیم و اینطوری وارث این زمین بشویم . وگرنه که بنده و شما قبلاً همین آدم بودیم و الان هم همین آدم هستیم. حالا چطور از این سرزمینمان محافظت کنیم چطور وارث زمین شدیم و قبلاً چطور وارث این زمین شدیم قبلاً وارث بودن زمین مان طوری بود که پاهایمان به جاهای گناه قدم گذاشته می شد و چشم هایمان به جهت گناه نگاه می کرد لب هایمان به حرف های گناه باز می شد دست هایمان به گناه آلوده می شد ( البته بنده خودم را می گویم) امام عزیز این نایب پسر علی فرزند امام زمان فرزند فاطمه * پیغمبر زهرا آمد و همچنین توفیقی را نصیب ما کرد که از این سرزمین خوب محافظت کنیم و خوب وارث این زمین باشیم و همانطوری که خدا وعده داده و فرموده که وما اراده کردیم بر آن طایفه ذلیل و ضعیف و یک موقعی ما در مقابل این بی پدر و مادرها ضعیف بودیم البته به ظاهر وگرنه در باطن از تقوا مانند کوه بودند. من خودم یادم است آن زمان اسم شاه را کسی می آورد عده ای می گفتند نگوئید شاه زیرا در زیر زمین کابل های عبور کرده اند که صدای شما را ضبط می کنند و ساواک شما را می گیرد از بس که تبلیغات کرده بودند.
لزوم اطاعت از ولایت فقیه برای عاقبت بخیری
خداوند اراده کرد و بر ما منت گذاشت و مارا وارث این زمین کرد البته از ابتدا هم ما را وارث زمین کرده بود اما ما نمی دانستیم که چطور حرکت کنیم و خط حرکت را یاد نگرفته بودیم ولی امام عزیزمان و پسر فاطمه آمد و خوب خط را به ما نشان داد و ما هم بارها گفته ایم باید دست و کت بسته و چشم بسته هر جایی که رهبر عزیزمان قدم می گذارد ما هم قدم بگذاریم نه یک کلام باید بگوئیم زیاد است و نه یک کلام باید بگوئیم کم است . هر چه گفت باید بگوئیم چشم،چشم،چشم گفتند جنگ باید بگوئیم چشم ، استراحت ،چشم . ورزش ، چشم. تفریح ،چشم عبادت ،چشم و هرچه گفتند باید بگوئیم چشم . به خدا قسم یک کلام تخطی کنیم مستقیماً به جهنم می رویم . خوشا به حال آن هایی که خط امام را فهمیدند و خط امام را درک کردند و دنباله ی راه خط امام هستند مانند شما که مستقیما در آن دنیا با مادرش فاطمه زهرا با ائمه اطهار با اولیای خدا و با همه مشهور شوید .به امید خدا آن دنیا هم طوری باشد که ما را هم در جمع شما راه بدهند و آن جا هم کنار همدیگر باشیم .شکر که خدا به ما یک توفیقی داد که دوباره بیائیم به کمک مملکت و جمهوری اسلامی واسلام و باری از روی دوش جنگ برداریم الحمدلله که خدا توفیقی داد که بعد از مدتی یک حرکت کوچکی انجام دهیم بلکه بتوانیم دل امام عزیزمان را شاد کنیم . و قلب بی پدر و مادر صدام را به درد بیاوریم . و فکر آن جنایت کاران را به درد بیاوریم. و خانواده شهدا را از دست خودمان راضی کنیم خانواده مفقودین و خانواده سمنانی ها و اسراء را از خودمان راضی کنیم.و آن هم این است که خدا همچین توفیقی را داده است که در رضای او قدمی برداریم یادر امشب و یا در شب های نزدیک یک قتال محکمی با دشمن انجام دهیم و به امید خدا پدرش را هم در بیاوریم.
ولی فقط هدفمان را گم نکنیم وظیفه شناس باشیم . وظیفه ی بنده بر فرض مثال این است که چراغ را بیاندازم در روزنامه مخابرات و یک نفر دیگر بخواند وقتی وظیفه ی من این است برای رضا ی خدا و رضای پیغمبر . هدف و وظیفه ی بنده این است که در چادر بمانم و یا در عملیات بروم و یا در تهران در ریاست جمهوری پست بدهم و یا در صافکاری کار کنم و یا در جبهه باشم و یا هر وظیفه ای دیگر که باید آن را انجام دهیم . به حاج آقا تاج آبادی (1) گفتم که شما را اگر نفرستیم و همین جا بگذاریمتان چه می کنید گفت هر چی که وظیفه باشد ما انجام می دهیم . گفتم نمی خواهی به تهران بروی و درس بخوانی گفت هر چی که وظیفه باشد من انجام می دهم . گفتم وظیفت چیه ؟ گفت شما چی صلاح می دانید؟ تهران بروم یا نروم . گفتم برو درس بخوان گفت وظیفه هر چی که باشد من انجام می دهم اگر در جبهه ماندن است می مانم اگر باید بروم به کردستان یا شرق یا غرب می روم . با ما مشورت کرد و مدت زیادی در گردان بود . خدایی ناکرده به خاطر مسائل کوچک هدفمان را گم نکنیم که بعداً لطمه به کارمان بزند . مشاهده شده بود که به یک بنده خدایی گفتند بمان در قلعه گفته بود اگر من را نبرند هم من می روم. خب اگر تو بروی یک راست می روی در جهنم این رفتنت فقط به درد خودت می خورد .کجا می روی؟ قبرستان می روی؟ چه فایده ای دارد شهید بشوی و یا زخمی بشوی . برای چه به جبهه آمدی کسی که طابع نباشد به چه درد می خورد . به خدا قسم اگر کسی بخواهد تخطی کند درست پا گذاشتن روی امر ولی فقیه است. روی تپه ما ایستادیم و آن طرف تپه برفرض مثال آتش است و این طرف آب است و یک نفر که بالای تپه ایستاده چشم ندارد ما که چشم داریم می بینیم به او می گوئیم اگر به آن طرف غلت بزنی در آتش می افتی و اگر به این طرف غلت بزنی در آب می افتی که برایت بهتر است اگر حرف گوش نکند در آتش می افتد و می سوزد و اگر حرف گوش کند در آب یا در خشکی می افتد. دیشب آمده بودیم در همان تیپ که برای محسن رضائی صحبت کرده بودند و قبل از صحبت یک سری از بچه بسیجی ها حاج مجید و * بودند بعد کمپوت و کنسرو ماهی و همه ی جیره ی خودش را در آورد و به ما داد و گفت همش برای شما است به او گفتم چرا به ما می دهی گفت به ما گفتن این ها را عملیات نبرید . بهش گفتم بگذار باشد و به دردت می خورد . گفت نه. گفتم پیشمان می شوی و من می دانستم که دیشب عملیات نداریم. گفت نه و کوله را خالی کرد . چندین بار به او گفتم که پشیمان می شوی و می دانم که دیشب پشیمان شده و تن ماهیش را نخورده و جیره اش را به من داد .
باید به وظیفه عمل کنیم تا خدا از ما راضی شود
حالا می خواهم بگویم وظیفه هر چه هست باید انجام دهیم تا خدا از ما راضی باشد .وظیفه ی بنده این است که بمانم و حرف بزنم وظیفه آقای x این است که ماشین را ببرد وظیفه آقای y این است که ……. اگر این وظیفه ها دست هم بدهد آنچیزی که خدا بخواهد انجام می شود ولی اگر این وظیفه ها به همدیگر دست ندهد آن کار انجام نمی شود و خدا هم به هیچ وجه راضی نیست و ما هم بنده ناخلف هستم هم از آن ها راضی نیستیم. البته در بچه های ما نیستند ولی نمی دانم چرا آن یک نفر اینطوری درآمده است .گفته است اگر نگذارند من خودم می روم. این حرف ها درست نیست. زشت است. با خلق و خوی پیامبر جور در نمی آید با خلق و خوی ابی عبداله و با خلق و خوی امام عزیزمان و با آن حرف های خوب جور در نمی آید که من را نبرید فلان کار را انجام می دهم……
سید محمد کیه؟ آقای x کیه؟ آقای y کیه؟ فقط ببینید خدا کیه. به خدا قسم این حرف ها نیست. برادر شهید اصغری به برادر شهید محمدی گفت شما تدارکات چی نباشید آن جا نمانید در جوابش یک حرفی زد که باید آن حرف را بزرگ کرد و در سر در مقر ها و گردان ها بچسبانید . گفت بردار اصغری اولاً بحث این حرف ها ، تدارکات و تسلیحات نیست ولی اگر می خواهی شهید شوی برو تدارکات و خالصانه کار کن تا شهید شوی . مسئول تدارکات بود تا وقتی که شهید شد. ولی آقای x که صد بار می رود به عملیات های سخت و خم به ابروی او نمی آید ، گاهی مجروح می شود و دوباره خوب می شود. اگر خدا بخواهد همان می شود شاید آن مجروح که شهید زنده است و مقامش از شهید بالاتر است ولی می خواهم بگویم این مسائل نیست . اگر می خواهی بمیری .
در دوره ی امام جعفر صادق یک پشکل که می گذاری در کف ترازو این طرف ترازو تکان نمی خورد به حدی که سبک است . این پشکل در زمان امام جعفر صادق به گیج گاه یک نفر خورد و از دنیا رفت. در پادگان دو کوهه پسری از طبقه پنجم افتاد پایین و به خدا قسم هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. حتی پاهایش یک ذره هم زخم نشد. بلند شد و رفت. همه مات مانده بودند خیلی حرف است. این دو موضوع را با هم مقایسه کنید.
شما این مسائل را درک نمی کنید ولی برای آن که درک می کند شاید از هواپیما هم پایین بیفتند و هیچ اتفاقی برایش نیفتد.
امکان دارد بروی پشت و توسط دشمن در محاصره بیفتید و دوشگاه از لای گوشتان رد بشود و از لای انگشتان دست رد بشود و ککتان هم نگزد. ولی امکان دارد با کوچکترین مسئله از دنیا بروید. پس جان دست خدا است این حرف ها نیست که کجا بروی و کجا نروی. و خدا هر زمان که بخواهد جان را می گیرد. و نکته اصلی این است که وظیفه ی خود را بشناسیم و وظیفه ی ما چی است؟ این است که خدا و پیغمبر و مسئول را از خودمان راضی کنیم . ما هم نسبت به مسئولین بالاتر از خودمان هم همینطور هستیم. فقط وظیفه مان را انجام بدهیم. یک تیکه را هم قبل از هر عملیاتی به شما می گوئیم و این را هم می گوئیم و شما جبهه آمدید که برای رضای خدا بجنگید. و خدا را از خود راضی کنید و هدف هم همین است. در خطبه 12 نهج البلاغه آمده که حضرت علی بعد از یکی از جنگ ها که آن زنا زاده ها و بی پدر و مادر هایی که با اسلام مخالف بودند از دنیا می روند. ( دقت می کنی یا داری بازی می کنی ) یکی از اصحاب حضرت علی به ایشان می گوید : یا علی اگر برادر من هم در این جنگ بود و دشمنان را مثل شما می کشت خیلی ثواب می برد و خیلی خوب می شد . حضرت علی می گوید : آیا برادرت دلش در این جا بود یا نه؟ اصحاب می گوید: بله دلش خیلی این جا بود دلش را در زمین اینجا غم فرا گرفته بود . حضرت گفت: از شما بیشتر اجر برد . گفت من این همه شمشیر زدم و با اسب این طرف و آن طرف کردم و دشمنان خدا را کشتم که خدا را از دست خودم راضی کنم و شما می گوئید برادرم بیشتر از من اجر برد . حضرت گفت تازه این که چیزی نیست آن هایی که در صلب ها ی پدرانشان هستند و آن هایی که در رحم های مادرانشان هستند و آن هایی که در آینده به دنیا می آیند و بتوانند شمشیر بزنند آن ها هم اگه الان دلشان این جا باشد از برادر تو بیشتر اجر می برند. اصحاب از سخنان حضرت، مات و مبهوت مانده بود. که رحمت خداوند چقدر وسیع است و چقدر خدا بندگانش را دوست دارد . البته هدف ما هم همین است که خدا را راضی کنیم . درست است که همه عشق عملیات دارند و به عشق ابی عبداله آمدند جنگ. و به عشق به قتل رساندن دشمنان اسلام به جنگ آمدند . ولی باید دید وظیفه چی است . هر چه که وظیفه است اطاعت کنیم. یک موقع خدایی ناکرده در مسائل دیگر ضربه نزند. ما الان تقریبا ً این طرف کار تخریب را ببینیم ، آن طرف را هم می بینیم و پشت آن را هم می بینیم و می دانیم که چرا برادر نسیمی ها را باید بفرستیم بالا بر فرض مثال آن یک مسئول دسته است آن را بفرستیم بالا و آقای اسدی که مسئول دسته است را بالا نفرستیم همین طوری حسین قلی خانی تصمیم نمی گیریم. این را می دانیم که دسته ی سلیمان آقایی را بالا بفرستیم یا دسته ی صادقیان را این جا نگه داریم همه ی این ها اندازه ی یک سر سوزنش هم حساب می شود . به خدا قسم بارها می شود سر این مسائل از ساعت 11 شب تا نماز صبح با بچه ها سر و کله می زنیم که این را بفرستیم این جا و ان را بفرستیم آن جا بعد در آینده پشتمان این مسئله را دارد همینطوری امار را بدهیم به کارگزینی و این را تقسیم کنیم و آن را ببر فلان جا و کارهای از این قبیل ……
کوچکترین کاری که می کنیم همش رو حساب است اگر آقا سید نادر را می فرستیم حتماً یک دلیلی دارد .اگر x و یا y را می فرستیم حتما یک دلیلی دارد ودلیلش را ما می دانیم اما شما نمی دانید بیخودی اصرار می کنید و خدایی ناکرده مسئله ایجاد می کنید ما در بعضی عملیات ها به خاطر همین مسائل ضربه خوردیم بچه هایی که باید کار انجام بدهند رفتند و همه زخمی شدند و کارهای دیگر روی زمین مانده است . و کارها لطمه خورده و جنگ پیش نرفته و به سپاه و جمهوری اسلامی ضربه وارد شده است و هزارتا مسئله ایجاد شده است. حالا این را که ما می گوئیم هم این طرف قضیه و هم آن طرف و هم پشت قضیه را می دانیم. اگر بر فرض مثال در عملیات ام الرساس برادر رضایی و لطیفی را نگه می داریم و بچه های پخته را نگه می داریم حتما دلیلی دارد. که بعد بروند و پل را منفجر کنند . بر فرض مثال آقای x که نمی داند چطور مواد منفجره را آتیش بزند چطور نگه داریم که برود پل را منفجر کند.
اهمیت گردان تخریب
خدا را خوش می آید مایی که این طرف قضیه را می دانیم کسی که کاربلد نیست را بفرستیم مواد منفجره را فعال کند؟ کار تخریبی هم گفتیم از دو ماه پیش در این منطقه کار می کردیم و شاید 20 روز بعد از عملیات هم یک ماه بعد از عملیات هم تخریب کار کنیم ولی گردان حضرت علی اصغر که امشب عملیات دارد به عینه نگاه می کنیم . یا شب های دیگر . امشب عملیات برود یک یا دو شب در خط است و بعد می رود به مرخصی و فرمانده قلعه جان به مرخصی می رود و نیروهایش به خانه هایشان می روند بعدها برای عملیات بعدی نیروها برای بازسازی می آیند و یک گردان دیگر جای آن را می گیرد مثل گردان علی اکبر ،علی اصغر ، المهدی، زحیل، حضرت قاسم، سید الشهدا فرقی ندارد . گردان المهدی امشب کار می کند بعد می رود عقب و فرمانده گردان هم می رود خانه یشان . یا اینکه نیرو کادر برسد. وگرنه بقیه ی نیروها می روند. و یک گردان دیگر کار می کند. ولی خب تخریب همین تخریب است. از یک ماه پیش ما باید در این منطقه کار انجام دهیم و منطقه را آماده می کردیم و باید عملیات را بچرخانیم صبح عملیات باید کارها را انجام دهیم. فردای شب عملیات و یک هفته بعد و دو هفته بعد از عملیات باید کارها را بچرخانیم . شما خودتان دیدید در ام الرصاص و فاو دیدید که در ام الرساس گردان حضرت زینب خط شکن بود و تخریب هم یک مقدارش خط شکن بود و گردان حضرت زینب بعد از آن رفت پی کارش . سنگینی کار بر روی دوش تخریب بود .صبح عملیات سنگر می زد. پل منفجر می کرد. فلان کند و بیسار کند. بعد بیاد عقب بازسازی بشه و بعد برود برای فاو. حالا همه ی گردان ها به خانه رفتند و گردانی که عملیات نرفته است باید برود به فاو. دوباره در آن جا آن همه سختی است و تخریب چی برود جلو چندین جای جاده بالای هشت یا نه یا ده جای جاده منفجر بشود چندین جای جاده ها مین گذاری شود . بیایند عقب و بعد گردان به خانه می رود . و یک گردان دیگر می آید . حالا همه رفتند ولی تخریب دوباره مین گذاری دارد. که هفت تا شهید داد. خب تخریب همین تخریب است. ما می خواهیم خدا و پیغمبر را راضی کنیم و کار جنگ را حل کنیم خدای ناکرده یهو یک مسئله پیش بیاد و کسی نباشد که تخریب را بچرخاند به خدا قسم باهاش به عینه برخورد کردیم . اگه تخریب تیپ نباشد تیپ باید کنار گذاشته بشود. نه تخریب کسایی که کار عمده می کنند. اطلاعات عملیات نباشد تیپ نمی تواند کاری انجام دهد. مگر اینکه عملیات جنگ بدون شناسایی بزنن به خط . ولی اگر تخریب و اطلاعات بتوانند کارهایشان را ذبکنند تیپ می تواند به جلو برود. همه ی کارها دست به هم می دهند و یک انسجام خوبی بگیرد. ولی بعضی کارها مهم تر از بعضی کارهای دیگر است. از جمله تخریب که حرف ما نیست بلکه حرف مسئولین رده بالای سپاه است . در این زمینه توجیه می کنیم که چه کاری می خواهیم انجام بدهیم و چه کارهایی نمی خواهیم بکنیم. وظیفه ها را تا اندازه ای مشخص می کنیم و در یک جلسه ی خصوصی با آنهایی که باید بگذاریم هم نیم ساعت می گذاریم و بعد بروند وسایلی را که الان می گوئیم را بگیرند برای جلسه آماده بشوند. به امید خدا آماده بشویم برای دعوا کردن سختی با دشمن بی پدر و مادر . صلوات ختم کنید.
1. توضیح حجه الاسلام حاج مسعود تاج آبادی در باره ی مطلبی که شهید سید محمد زینال حسینی درباره ی ایشان فرمودند :
فروردین سال 62 اولین بار بود که من به جبهه رفتم . سه ماه ماندم و رفتم و دوباره درس خواندم و مجدد برگشتم . غیر از آن اولین بار که سه ماه بود اعزام های بعدی 20 روز الی یک ماه بود . چون طلبه ها 20 ورز الی یک ماه اعزام می گرفتند تا بتوانند به درسشان برسند . ما سه الی چهار بار این طور اعزام شدیم . جاهای مختلفی رفتیم. تیپ نجف اشرف اصفهان رفتیم . تیپ نبی اکرم ایلام رفتیم . کردستان بودیم . تا اینکه سال 64 تبلیغات لشکر ،ما را گردان تخریب فرستاد. من به طور اتفاقی به گردان تخریب رفتم. یک ماهی ماندم و اتمام ماموریت ما همزمان شد با مرخصی گردان البته دقیق یادم نیست. جاهای دیگر پاگیر نمی شدم چون ماموریتم 20 الی یک ماه بود. در گردان تخریب که یک ماه ماندم ، احساس کردم که این جا جای ماندن و کارهای تبلیغی است از طرفی هم مردد بودم. چون از درس می ماندم. تردید داشتم که بمانم یا نمانم. نمی دانستم که وظیفه ام چیست. باید بروم و درس بخوانم یا اینکه وظیفه این است که بمانم. لذا به حاج عبداله گفتم نظر شما چیست؟ گفت به تهران بیا تا با هم صحبت کنیم. رفتم تهران و سرکشی به خانواده های شهدا کردیم. آن جا حاج عبداله گفت: یک بار بیا. زیاد یادم نیست که چه گفت. با سید محمد هم مشورت کردم. نظرم این بود که به عنوان فرمانده و معاون گردان نظرشان این است که بیام و بمانم یا اینکه نیاز نیست. من دنبال این بودم که چه وظیفه ای دارم.